🍎 یلدای مهدوی🍉
🔴 تاریخی به یاد ماندنی در عالم :
عاشورای حسینی 🔴
جمله یاران امام حسین علیه السلام :
از دار و ندارشان گذشتند .
مال ، خانواده و مهم تر از همه جانشان را فدای امام زمانشان کردند 😓
✖️ واما ما
زمان همان زمان است
امام هم همان امام ✖️
چه کردیم ¿
چه میکنیم ¿
حاضریم از چه بگذریم ؟!
حالا نوبت ماست .
که برای فرج و یاری امام زمان (عج) قدمی کوچک برداریم.
یلدایی ک بلندترین شب سال است ، یعنی یک دقیقه بیشتر منتظر منجی عالم باشیم 🤲🏻
بیاییم ما هم در این شب ، حضرت را خوشحال کنیم و لبخند بر لبانشان بیاوریم
سخت نیست 🔺
فقط بگذر ‼️
یک راه حل ساده 🙃
🔷 فقط یک گناه مان را ترک کنیم
بیاییم به مدت ۲۱ روز مراقبه کنیم از غیبت کردن و یک قدم به یاران واقعی حضرت نزدیک تر شویم
و برای ظهورشان آماده تر باشیم 🔷
#یلدای_مهدوی
#یاد_یار
#انتظار_فرج_یک_دقیقه_بیشتر⏱
@avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 سناریوهای جدید شاخهای اینستاگرام برای جذب فالوور‼️
از پویان مختاری و آناشید حسینی تا شادمهر عقیلی و ریحانه پارسا! 😒
💸 پشت پرده سایتهای قمار چه خبره؟ 🧐
#به_روز_باش
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهلم:علمدار نیامد😭
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
علي... علي هنوز اونجاست...و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم
رو چنگ زد...
مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...هنوز تو شوک بودم. رفت سمت
آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو
انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...
خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوزتوي
بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...
سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف
کرد...
بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...سريع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمي
فهميدم...
مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...اومد سمتم و در رو نگهداشت...
شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون
بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموسمون رو
نه...
يا علي گفت و در رو بست...
با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد...
« شهيد سيد علي حسيني در سن ۲۶ سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد...
پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت...
«
جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_یکم:غصه ی زینب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده
بود، باهام تماس گرفتن...
سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين
برگشتم تهران... دل توي دلم
نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن.
انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين
حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر
کردم، احدي چيزي نمي گفت...
به سلامتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...با شنيدن "زن داداش"
نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت
کنترل کردم...
چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديددنبالم؟
صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر
از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره...
دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد...
حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو کهشنيد تب کرد... به
خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر
نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد!
جملات آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه
حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي
داد...
يعني چقدر حالش بده؟
بغض اسماعيل هم شکست...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_دوم:زینب علی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
تبش از۴۰ پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن
...گفتن با اين وضع...
دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و
زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم
تو... مادر علي داشت باالي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي
فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن.
مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود.
چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش
درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي
سرش...
زينبم... دخترم...هيچ واکنشي نداشت.
تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...دکترش، من رو کشيد
کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند...
کار زينبم به امروز و فرداست...
دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي
چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من
باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که
رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز
خوندم... سالم که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي
ريخت...
علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزينخواستم... هيچوقت، حتي
زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش
شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا
کامل شفاش ميدي و اال به والي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم...
زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي،
چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام🤗🎊🎉 سلام🤗🎊🎉 یه خبر خوب و جذاب🤩🌈 قراره از این به بعد .. . . . چالششششش داشته باشیم هفته د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
گل دختر های هنرمند دست بکار شید🏃♀
هنراتون رو برای ما و دوستانتون به اشتراک بزارید.🤩
فقط کافیه از اموزش هنرتون فیلم بگیرید و برای ما ارسال کنید.📷
با یک تیر دو نشون بزنید🏹
1⃣آموزش های قشنگتون رو در کانال میزاریم.
2⃣ و آثار خلاقانه جایزه دارن🎁
#پخت_کیک
#نمد_دوزی
#آشپزی
#دکوپاژ
#بافتنی
#هنر_های_ناشناخته🤪
#و_هر_هنری_که_دارید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پری دخت
🌟ماجرای تحول نیلوفر خانم
🎥 از دست ندین
#پری_دخت
@avanolmonji
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام🤗🎊🎉 سلام🤗🎊🎉 یه خبر خوب و جذاب🤩🌈 قراره از این به بعد .. . . . چالششششش داشته باشیم هفته د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شما_فرستادید🌺
آموزش گلدان ✂️
ساجده سعیدی : ۹ساله
کلاس فیروزه 📗
خانم شخمگر
#چالش_هنرمند_شو
#لیگ_چالشها
@avanolmonji
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام🤗🎊🎉 سلام🤗🎊🎉 یه خبر خوب و جذاب🤩🌈 قراره از این به بعد .. . . . چالششششش داشته باشیم هفته د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شما_فرستادید🌺
آموزش کلاه بافتنی🧶
زینب ایرانمنش : ۱۲ ساله
کلاس مروارید📕
خانم صفدری
#چالش_هنرمند_شو
#لیگ_چالشها
@avanolmonji
مُـݩـج᳜ــے❥
سلام🤗🎊🎉 سلام🤗🎊🎉 یه خبر خوب و جذاب🤩🌈 قراره از این به بعد .. . . . چالششششش داشته باشیم هفته د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شما_فرستادید🌺
آموزش پخت پیتزای خانگی🍕
مهدیه کهندل
کلاس یاقوت 📒
خانم کیقبادی
#چالش_هنرمند_شو
#لیگ_چالشها
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨🌠✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_سوم:علی اینجاست
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد...
شقيقه هام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي
شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره ی بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيه ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا
بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.
حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود...ديگه قدرت نگه داشتنش رو
نداشتم... نشوندمش روي تخت...
مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه
اش نور بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو
شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه
منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر
دوستش داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه
خودش مياد دنبالم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨🌠✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_چهارم:خانه ی خاطرات
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
.. زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد...
دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي
شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خسته ام، کاملا سرد و بي حس
شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...
مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه
ی شما براي شيش تا آدم کوچيکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر
ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه لازم نبود اجاره بديم...
همه دوره ام کرده بودن... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...
چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.بغضم ترکيد!
اين خونه رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه،
هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه
اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک
سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨🌠✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_پنجم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اسماعیل يشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه ۷ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی
از دلتنگيها و غصه هاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان
دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد
شده و پدر نداره.
مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات
امضا کنه...
اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
📌 #طرح_مهدوی
🌅 با تو کامل میشود تمام نیمههایم...
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
❤️ #در_انتظار_خورشید
@avanolmonji
📌 #طرح_مهدوی
📝 "امام زمان خود را بشناسیم"
🔹 یکی از مهم ترین وظایف منتظران، شناخت امام زمان است. شناخت امام ۲ شاخه دارد:
۱- شناخت شناسنامه ای (نام، لقب، نام پدر، محل ولادت، سال ولادت و ...)
۲- شناخت تمام صفات، ویژگی ها و خصوصیات امامت حضرت مهدی، علائم ظهور، اتفاقات قبل و بعد از ظهور و ...
❤️ امام حسن عسکری فرمودند: «هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناخته باشد، به مرگ جاهلی مرده است.»
📚 کمال الدین، ص ۴۰۹، حدیث ۹
💢 واقعا چقدر نسبت به حضرت شناخت داریم؟ آیا مومن هستیم یا فقط مسلمانیم؟
#وظایف_منتظران ۲۰
@avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑حتتتتتتتتتتتتما ببینید👌👌
✅توصیه های ساده و کاربردی انتظار...
🔰خیلیا میپرسن چجوری منتظرآقا باشیم؟!
جوابتون توی این کلیپه👆👆🏻👆🏽👆🏿👆🏼
#در_انتظار_خورشید
🆔 @avanolmonji