eitaa logo
آوای ققنوس
8.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
507 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ای در میان جانم وز جان من نهانی از جان نهان چرایی چون در میان جانی 💚 هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی با چون تو کس چو من خَس هرگز چه سنجد آخر از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی 🌿 در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی 🌱 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب ای آنکه تو صِحت تنی من ایوب من خود چه کسم ای همه را تو محبوب من دست همی‌زنم تو پایی میکوب 🌸 @avayeqoqnus
. یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام؟ گفت: مشتاقی بِه که مَلولی. ✨ دیر آمدى اى نگار سرمست ✨ زودت ندهیم دامن از دست 🌷 ✨ معشوقه که دیر دیر بینند ✨ آخر کم از آن که سیر بینند 🌱 🔸 برگرفته از باب پنجم گلستان سعدی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 من و جوجه گنجشک ها... بچه بودم و بچه‌ی دل‌رحم و فضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره‌ای بود که اواخر بهار، گنجشک‌ها توی آن لانه می‌ساختند. چندوقتی بود می‌دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می‌برد داخل و بعد از چندروز، صدای جیک جیک جوجه‌هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می‌نشستم و همینطور که برای خودم بازی می‌کردم، حواسم به صدای جوجه‌هایی بود که مامانشان براشان غذا و دانه می‌برد و کلی کیف می‌کردم از اینکه توی حفره‌ی کوچک سقف خانه‌ی ما، زندگی دیگری جریان دارد. گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی می‌کردم، از صبح تا حدود بعدازظهر دیدم جوجه‌ها به شکل غیرعادی دارند سروصدا می‌کنند و از مادر جوجه‌ها هم خبری نبود. رفتم عقب‌تر و شروع کردم به بالاو پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجه‌ها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم، هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجه‌ها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید. پیش خودم گفتم؛ اینجوری نمی‌شود، الان باید یک کاری بکنم. این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نان‌های خیس خورده‌ را توی حلق جوجه‌های گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جاشان. از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است، آن‌موقع‌ها فیلم کلید اسرار پخش می‌شد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش می‌شد و حس می‌کردم فرشته‌های خدا دارند تشویقم می‌کنند. خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنه‌ی دردناکی مواجه شدم. دیدم هر سه تا جوجه، شکمشان ترکیده‌ بود و افتاده‌ بودند پایین! یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه می‌مردند بهتر نبود؟! که شاید اگر صبر می‌کردم، یا مامان جوجه‌ها برمی‌گشت یا مامان خودم کمکم می‌کردو این اتفاق نمی‌افتاد. فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود. من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آن‌ها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکی‌ست که از من ساخته است. که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم. پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدم‌ها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید. آدم‌ها بی‌دلیل به این مرحله نرسیده‌اند. آن‌ها فهمیده‌اند که هر مسئولیتی را نپذیرند تا جان و مال انسانها را با نابلدی‌هاشان به خطر نیندازند. همین! 👌 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟ 🥀 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. گر مِی نخوری طعنه مزن مستان را بنیاد مکن تو حیله و دستان را تو غَرّه بدان مشو که مِی می‌نخوری صد لقمه خوری که مِی غلام است آن را @avayeqoqnus
🌿 💐 🌿 آیینه کن از نور رُخت ، دیده ی ما را تا نور ببخشی ، دلِ آیینه ی ما را با عطرِ دلاویزِ تو این باغچه زیباست پر کن ز شمیمِ نفست ،سینه ی ما را رونق بده در خلوتِ شب هایِ نیایش با نورِخودت ،خلوتِ بی کینه ی ما را  همت کن و زیباکن از این نور، جهان را   تا جلوه ببخشی ، دلِ گنجینه ی ما را امروز که پیداست در آیینه ، جمالت آیینه کن از نورِ رخت ، دیده ی ما را 🔸 ارسالی از خانم لیلا کباری قطبی از اعضای محترم کانال @avayeqoqnus
. هرکس باید در زندگی اش یک رفیق ، همدم ، هم سنگر و همراز داشته باشد؛ کسی که همیشه مثل دستهای خدا به موقع به فریادت برسد؛ کسی که امن باشد کسی که با حضورش در کنارت گَرد اضطراب و دلشورهایت را بتکاند؛ کسی که وسط بغض هایت جوانه لبخند بکارد؛ کسی که همیشه به رفاقت با او مفتخر باشی؛ کسی که تا او باشد هرگز احساس تنهایی نکنی؛ کسی که وقت و بی وقت برایت گوشه ای دنج به حساب بیاید که همیشه حوصله اش را داشته باشی؛ که اگر همچین کسی نباشد ، نمی دانم برای شادی که به دو نفر نیاز است ، چه باید کرد؟! یا دشواری ها را چگونه تاب آورد؟! @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صبح است بیا کینه بشوییم از دل نیکو شود ار قصه بگوییم از دل 🍀 باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم بنشین که مراد هم بجوییم از دل 🌿 صبح بخیر و شادی رفقا 🖐 شروع هفته تون پر از حرکت و برکت و سلامت 🙏🌹 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا! تمام اندوه‌هایم را با چیزی زیبا جایگزین کن ... آمین 🙏🌸 @avayeqoqnus
📗 همسایه دوراندیش پیرمرد زرگری به دکان همسایه خود رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌ آوری آنها جارو خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جارو کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم. 👌☺️ ✨ هر که اول بنگرد پایان کار    ✨ اندر آخر، او نگردد شرمسار  🔸 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. "اریش هونکر" ، رهبر آلمان شرقی می‌بیند که مردم در صف ایستاده‌اند. او هم در صف می‌ایستد و از فرد جلویی می‌پرسد که این صف برای چیست؟ جلویی جواب می‌دهد که مردم می‌خواهند اجازه سفر بگیرند و از کشور بروند. هونکر متوجه می‌شود که با ایستادن او در صف مردم پراکنده شدند. از یک نفر می‌پرسد که حالا چرا یک دفعه صف به هم خورد؟ او هم می‌گوید: وقتی که تو بروی دیگر لازم نیست ما برویم!! @avayeqoqnus
. در وفای عشق تو مشهورِ خوبانم چو شمع 🌱 شب‌نشین کویِ سربازان و رِندانم چو شمع 🌿 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 نمره قرضی خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمره قبولی نگرفته. پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟ خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام. بعد هم اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری. پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم می‌زند. خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کرد. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت. نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم. فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی ۲ برابر آن را، یعنی ۲ نمره، به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی ۲ نمره‌ به شما پس می‌دهم. بعد با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود. زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.👌 🔸 تقدیم به همه معلم های دلسوز سرزمینمون که حق زیادی گردن تک تکمون دارند 🙏🙏🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا