.
📜 معجزه دعای مادر
🌴 از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:
این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
🌾 گفت: شبی مادر از من آب خواست.
نگریستم، آب در خانه نبود.
کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم.
🌴 چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.
پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.»
آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
🌾 هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟!
قصه را برایش گفتم.
🌴 او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:
«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
#حکایت
#بایزید_بسطامی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
شکسته های دلت را به بازار خدا ببر
خدا پناه شکسته دلان است. 🧡
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آخر پاییز شد،
همه دم می زنند از شمردن جوجه ها!!
اما بیا بشماریم،
تعداد دل هایی را که به دست آوردیم؛
تعداد لبخند هایی را که بر لب
دوستانمان نشاندیم؛
تعداد اشک هایی که از سر شوق
و غم ریختیم؛
پاییز فصل زردی بود،
ما چقدر سبز بودیم؟
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم.
#دلنوشته
#پاییز
✨ @avayeqoqnus ✨
.
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بویی بستان که کاروان میگذرد
صبح آخرین روز پاییز بخیر و شادی رفقا 🌞🪴
☀️@avayeqoqnus☀️
.
خدایا؛
شکرت که در مسیر پر پیچ و خم زندگی مرا رها نمیکنی
و مرا تا انتهای پشت سر گذاشتن سختیها راهنمایی میکنی.
هزاران بار شکرت ای حکیم ترین 🙏🌸
#شکرگزاری
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 داستانی از قضاوت عجولانه
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود سوار هواپيما شود.
تا زمان پرواز هواپيما مدت زيادي مانده بود، پس تصميم گرفت کتابی بخرد و با مطالعه اين مدت را سپری کند.
او يک پاکت شيريني هم خريد و روی یک صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود نشست تا هم با خيال راحت استراحت کند و هم کتاب را بخواند.
آقايي هم روي صندلي کنارش نشست و شروع به خواندن مجله اي کرد که با خودش آورده بود.
وقتي این خانم اولين شيريني را از داخل پاکت برداشت، آقا هم يک عدد برداشت. خانم عصباني شد ولي به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين مرد عجب رويي دارد، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالش را مي گرفتم!
هر شيريني که خانم بر مي داشت، آقا هم يکي بر مي داشت.
ديگر نزدیک بود خانم جوش بیاورد ولي نمي خواست باعث مشاجره شود.
وقتي فقط يک دانه شيريني ته پاکت مانده بود، آقا با کمال خونسردي شيريني آخري را برداشت، دو قسمت کرد، نصفش را به خانم داد و نصفش را خودش خورد.
اين ديگر خيلي رو مي خواهد. خانم ديگر آنقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود، بلند شد و کتاب و اثاثش را برداشت و عصباني رفت تا سوار هواپیما شود.
وقتي سر جاي خودش نشست، نگاهي داخل کيفش کرد تا عينکش را بردارد که يک دفعه غافلگير شد!!
پاکت شيريني که خريده بود داخل کيفش بود دست نخورده و باز نشده.
او فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. يادش رفته بود که پاکت شيريني را از داخل کیفش بیرون بیاورد.
آن آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هایش را با او تقسيم کرده بود و حالا نه تنها فرصتی براي توجيه کار خودش نداشت بلکه نمی توانست از او عذرخواهی کند.
چهار چيز هستند که غير قابل جبران و برگشت ناپذيرند:
سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد.
موقعيت، بعد از اين که از دست رفت.
و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
بوی #یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر…
باز هم قرار #عاشقانه پاییز و زمستان..
قراری طولانی به بلندای یک شب..
شب #عشق بازی برگ و برف…
پاییز چمدان به دست ایستاده!
عزم رفتن دارد…
آسمان بغض کرده و میبارد.
خدا هم میداند #عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست…❤️
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز…
و… تمام میشود
پاییز، ای آبستن روزهای #عاشقی،
رفتنت به خیر…
سفرت بی خطر
✨@avayeqoqnus✨