📚 #حکایت_طنز
سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟
گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چگونه صورت بندد؟
🔸 از گزیده طنز عبید زاکانی
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 #حکایت_طنز
یک شب شخصی در حال فقر و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم، و فردا برویم یک کیلو برنج بگیریم، چقدر روغن لازم داریم؟
زن جواب داد: دو کیلو.
مرد با تعجب پرسید: چطور یک کیلو برنج دو کیلو روغن می خواهد؟
زن گفت: حالا که ما در خیال آش می پزیم، لااقل بگذار چرب تر باشد! 😁
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📓 #حکایت_طنز
روزی خلیفه بهلول را احضار کرد و گفت: خوابی دیدهام، میخواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست ؟
خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شدهام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود می بینم درهم میشکنم و میبلعم. بگو تعبیرش چیست؟
بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر می کنم. 👌😀
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
📗 #حکایت_طنز
روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست.
خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند و خود
نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم!!
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 #حکایت_طنز
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه كار داری؟
گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه تو آمدی! 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📗 #حکایت_طنز
سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟
گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چگونه صورت بندد؟ 🙄😀
🔸 از گزیده طنز عبید زاکانی
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 #حکایت_طنز
روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت شکم من به غایت درد می کند آن را علاج کن که بی طاقت شده ام.
طبیب گفت : امروز چه خورده ای؟
مریض گفت : نان سوخته.
طبیب غلام خود را گفت : داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم.
مریض گفت : من درد شکم دارم داروی چشم را چه کنم ؟
طبیب گفت : اگر چشمت روشن بودی نان سوخته نمی خوردی. 👌😄
🔸 از کتاب لطایف الطوایفِ
فخرالدین علی صفی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 #حکایت_طنز
تَرسایی مسلمان شد.
مُحتسب گفت تو اکنون چنانی که حالی از مادر متولد شده یی.
بعد از ششماه اهل محله او را پیش محتسب آوردند که این نومسلمان نماز نمیگزارد.
محتسب گفت چرا کاهل نمازی می کنی؟ گفت نه تو وقتیکه مسلمان شدم گفتی که این زمان از مادر متولد شده یی؟
از آن تاریخ ششماه بیش نگذشتست و هرگز آدم ششماهه را تکلیف نماز نکرده اند! 😀
*ترسا: مسیحی
*محتسب: مامور حکومت، داروغه
🔻 برگرفته از "لطایف الطوایفِ" فخرالدین علی صفی
#حکایت
#لطایف_الطوایف
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
اعرابی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری تباه کردهای. توبه کن و به حج رو.
گفت: خرج سفرِ حج نباشدم.
گفتند: خانهات را بفروش و هزینه کن.
گفت: چون باز گردم کجا سکونت گزینم؟
و اگر باز نگردم و مجاور خانهی کعبه مانم،
خدایم نمیگوید: ای ابله نادان از چه رو خانهی خود بفروختی و در خانهی من منزل گزیدی؟ 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📚 #حکایت_طنز
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد.
یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد.
پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد.
شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.
خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است.
گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟
شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! 😄
خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید.
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 ماه بهتر است یا خورشید!؟
روزی شخصی از ملانصرالدین پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از خورشید است! 😅😳
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 ان شالله منم !!
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله.
او گفت: ان شاءالله ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد!
به خانه رسید و در زد. همسرش گفت: کیستی؟
ملا جواب داد: ان شاالله منم! 😅
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
یکی آواز میخواند و میدوید.
پرسیدند که: «چرا میدوی؟»
گفت: «میگویند که آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم!» 😃
🔸 برگرفته از بهارستان جامی
#حکایت
#جامی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 حکایت مرد خسیس و پسر خسیسترش !
شخصی به مهمانی دوست خسیسی رفت.
به محض این که مهمان وارد شد میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت.
پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد.
با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده.
او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم!!
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!! 😲😀
#حکایت
#حکایت_طنز
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
مردی به دیدن بیماری رفت.
پرسید: «چه بیماری داری؟»
گفت: «تب دارم و گردنم درد میکند. اما سپاس که یک دو روز است تبم شکسته است. اما گردنم هنوز درد میکند».
مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین یکی دو روز میشکند!!» 😀
🔹 برگرفته از بهارستان جامی
#حکایت
#جامی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت.
به پای دژی رسیدند.
از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند.
مرد خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمیبینی که سنگ بر سر من میزنی؟!» 😀
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 قضاوت ملانصرالدین!
دو نفر به شراكت شتري خريدند.
يكي دو ثلثِ قيمت و ديگري ثلث قيمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند كه منفعت را هم به تناسب سرمايه قسمت کنند.
اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سيل شد و از بين رفت.
در نتيجه بين شركا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث كه مرد ثروتمندي بود از شريكش دست بردار نبود و از وي خسارت مي طلبيد.
عاقبت كارشان به محضر قاضي كشيده شد و هر دو نفر نزد ملا كه بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.
ملا پس از شنيدن ادعاي طرفين چون وضعيت را حس كرد چنين راي داد : چون دو سهمِ صاحب دو ثلث سنگيني كرده و باعث غرق شتر در سيل گشته است، او بايستي سهم طرف ديگر را بپردازد!!
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨
📚 #حکایت_طنز
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت.
به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست!
پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من میخواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی!
خواجه به غلام خود گفت: :یک فلوس (سکه سیاه) به او بده."
درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟"
خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمیرسد." 😀
🔸برگرفته از کشکول شیخ بهایی
#حکایت
#شیخ_بهایی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 ملا و فریب قاضی!
ملانصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید میکرد اما از بخت بدِ او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمیداد.
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند.
این بود که کوزهای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت، بعد کوزهی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت.
کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.
چند روز گذشت قاضی به حیلهی ملانصرالدین پی برد و یکی از نزدیکان خود را به خانهی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده!
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلام گرمی به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است!😄
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
یکی آواز میخواند و میدوید.
پرسیدند که: «چرا میدوی؟»
گفت: «میگویند که آواز من از دور
خوش است. میدوم تا آواز خود را
از دور بشنوم!» 😄
🔻 برگرفته از "بهارستان" جامی
#حکایت
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
📚 #حکایت_طنز
شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : "نه چنانکه خدای تعالی خواهد و
نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که
خود خواهم!!!"
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت: "خدای تعالی خواهد که من عابدی
باشم و چنان نِیَم و شیطانم کافری خواهد
و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و
صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!" 👌😄
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
مردی سپری در دست گرفت و همراه
سربازان به جنگ رفت.
به پای دژی رسیدند.
از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند.
مرد خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمیبینی که سنگ بر سر من میزنی؟!» 😀
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
.
📜 #حکایت_طنز
جنازه ای را بر راهی می بردند.
درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟
گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!! 😀
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 وضع حمل دیگ !!
میگویند ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت.
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگ کوچکی به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد!
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد.
همسایه گفت مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف میگویی!
و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید؟! دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد! 😀
#حکایت
#حکایت_طنز
#ملانصرالدین
✨@avayeqoqnus✨