آیه🦋ها
به نام خالق عاشق 🦋 #پارت_نهم #قسمت_اول #شهیدمصطفی_صدرزاده بعد از گاوداری مصطفی دوباره ی مدت دنبال
پارت دهم داستان و هنوز فرصت نکردم بزارم براتون انشاالله سعی میکنم دو پارت باهم بزارم ☘️📚
روی سجاده نشسته بود و داشت ذکر میگفت، چشمانش سرخ بود و خیس اشک. رنگ به رو نداشت ، نگران شدم و گفتم: چیزی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین و زل زد به مهرش،نفس عمیقی کشید و گفت: از ساعت ۱۱ تا ۱۲ رو مخصوص #خدا گذاشتم. می شینم و نگاه میکنم به کارهام. از خودم می پرسم مصطفی کارهایی که کردی برای خدا بوده یا برای دل خودت؟
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهیدانه
@aye_ha
_هیچکسنمیداندکهبرایشچهقرةالعینهاییپنهان
کردهایم.(سجده،آیهی۱۷)
-قرةالعین،هماناشکیاستکهازشدتِ
شادیدرچشمحلقهمیزندومیچکد:))🤍
اسکار قشنگ ترین صحنه ی سال هم میرسه به دیدار مردم و حضرت آقا اونم حرم امام رضا روز اول عید :))🤍🌿
ذوق و شوقی که تو چهره هاشون بود و خریدارم ...
May 11
به نام خالق عشق🦋
#پارت_دهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هیچوقت فکرشو نمیکردم مصطفی بخواد بره سوریه و مدافع حرم بشه !
چند وقتی بود که زمزمه داعش و سوریه پیچیده بود ...
سال ۹۲ی چیزایی ازش میشنیدم راجب رفتن.
ی روز باهم رفته بودیم بیرون برگشت گفت: عزیزم میدونی سوریه چه خبره؟گفتم: خب ی مدت شنیدم شلوغ شده اخبار که چیزی نمیگه ..
با ی غمی گفت :نه عزیزم خیلی بیشتر از این حرفاست !
همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود ی برنامه هایی تو ذهنش داره .
روز نیمه ماه مبارک رمضان بود که من و خانم آقای حاجی نصیری که الان خودشونم جانباز شدن،تو ی مراسمی داشتیم صحبت میکردیم که گفتن:بحث سوریه ی آقا مصطفی اینارو میدونی؟
با مکث گفتم آره ی چیزایی گفته ولی قطعی نه!
گفتن :وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن یعنی حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونن برن...
چون سربازی نرفته و ممنوع الخروجه!
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
#پارت_دهم
#قسمت_دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
بعد از اون مصطفی مدام در تلاش بود.
۱۹ یا ۲۰ ماه مبارک رمضان،داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که تلفن زنگ خورد.مصطفی بود... برگشت گفت: عزیزم ببخشید نشد ازت خداحافظی کنم ...
گفتم: کجااااا ؟!
گفت: دارم میرم سوریه...
هول کرده بودم گفتم:الآنم کجایی؟؟
گفت:فرودگاه امام .
گفتم:من الان خودمو میرسونم همین الان راه میوفتم ...
گفت:دیگه پروازه باید گوشیمو خاموش کنم !
کنترل اشکامو نداشتم هرچی اصرار کردم فایده نداشت...ولی خب چون منم طاقت خداحافظی ندارم بهتر بود همین مدلی بره:)
سریع قطع کردم زنگ زدم برادرم گفتم جریان چیه و میخوام برم فرودگاه،میای؟
با برادرمو و مادرم و فاطمه راه افتادیم ،تومسیر زنگش زدم جواب داد!
گفتم چیشد؟چه خبره ؟
با ی بغضی گفت نتونستم برم ....جا موندم !تا اینو گفت انگار دنیا رو به من بخشیده بودن از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد،اومد گفت:ساکم رفت ولی خودم جا موندم !من که خوشحال بودم و چشمام برق میزد ولی مصطفی که جلو نشسته بود، کل مسیر برگشت و جلوی مادرم و برادرم بلند بلند گریه میکرد :)
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلامون وسط این اردوگاه و کنج حسینیه جا موند ...
به امید دیدار دوباره این خاک و نفس کشیدن دوباره تو این فضا :)
و باید عرض کنم خدمتتون که
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست ...
#اردوگاه_باکری
@aye_ha
به نام خدای گمنام ها
روزه هاتون قبول رفقا 🕊️
ماه دلبری واسه خدا هم شروع شدو باید حسابی بندگی کنیم ؛)))
بیاین هر روز این ماه به یاد ی شهید بگذره...
#ماه_مبارک_رمضان
@aye_ha