امروز سلام به آقا یادتون نره
‹ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ 💚›
ــــهمیشہمیگفتڪھ:
زیباترینشھادترامیخواهم
یڪبارپرسیدم:
شھادتخودشزیباست؛
زیباترینشھادتچگونہاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشھادتایناستڪھ
جنـازھاےهمازانسـان
باقۍنمـاند:)))
#شھیدابراهیمهادی
#شهیدانه
@aye_ha
شعر حاج عمار در وصف امام رضا (ع)💚
امشب دخیل پنجره فولاد می شوم
من در هجای دوم تان زاد می شوم
من دام صید چشم تو هستم، مرا ببخش
قربانی نگاه تو صیاد می شوم
من نیستم، عدمم، ای تمام هست!
از لطف وجود حضرتت ایجاد می شوم
شیرین ترین من، تویی احلی من العسل
در کوهسار عشق تو فرهاد می شوم
عشاق را صدا بُریده بُریده ست بهر عشق
من در مطاف عشق تو فریاد می شوم
ای شاه! پادشاه و ای حضرت پناه!
من با نگاه توست که دلشاد میشوم
زلفت به باد میدهی و آه میکشم
همراه گیسوان تو بر باد میشوم
من را بخر به بندگی و بردگی ببین
”من نوکر تو گر شوم آزاد میشوم”
هرجا نشسته ایم و ز خوبیت گفته ایم
من در ثنای حضرت تان داد میشوم
عاشق شدن، فدا شدن از بهر دلبرست
من هم فدای آن که سرش داد میشوم
من را ببخش، بی ادبی میکنم ولی
”امشب دخیل پنجره فولاد میشوم”
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
حاجعمار 💛🌱
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_چهاردهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
دوشب قبل از اینکه امین حرفی از سوریه بزنه خوابی دیده بودم که نگرانی منو از ماموریت دوچندان کرده بود.خواب دیدم صدایی که هیچ چهره ای ازش تو خاطرم ندارم، نامه ای برایم آورد که دقیقا زیرش نوشته بود که جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب منصوب شده است و پایین آن امضا شده بود .گریه امانم نمیداد.گفت:زهرا اینطور برم خیلی ذهنم مشغوله،نه میتونم تورو تو این وضعیت بزارم و برم نه میتونم سفرمو کنسل کنم ،توبگو چیکار کنم ؟؟
گفتم:قول بده آخرین سفرت به سوریه باشه.قول داد آخرین بار باشه ؟
گفتم :قول بده خطری اونجا تهدیدات نکنه.ختدید و گفت:این دیگه دست من نیست !گفتم:پس قول بده سوغاتی ام نخری.تو اصلا از حرم بیرون نرو ...
گفت:باشه زهرا جان ،احازه میدی برم ؟
پاشو قرآن رو بیار ،اشک هایم امانم نمیدادن...تمام وجودم واسه نرفتنش التماس میکردن !حال عجیبی داشتم ..
واقعا از صمیم قلب راضی نشده بودم ،فقط به احترام امین و اینکه به عشقش برسه و آروم بشه ساکت شدم .ولی اصلا دلم راضی نشده بود که همسرم بره اونجا و خطری تهدیدش بکنه !
گفت:بریم خونه حاجی ؟
پدرمو میگفت،قبول نکردم .
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha
#پارت_چهاردهم
#قسمت_دوم
#شهید_امین_کریمی
گفت:بریم خونه حاجی ؟
پدرمو میگفت،قبول نکردم .
گفت:میخوای بریم خونه پدرم خودم ؟
گفتم:نه!هیجا دلمنمیخواست بریم .
گفت:نمیتونم تورو اینطوری بزارم برم،تمام فکر و ذهنم اینطوری پیشتمیمونه ،پس بزار بگم اونا بیان اینجا.
گفتم:نه!حرفشم نزن،میخوام تنها باشم ،میخوام گریه کنم ...
گفت :پس بههیچوجه نمیزارم تنها باشی !
با وجود تمام تلاش های که کردم ،امین به اهدافش ایمان و اعتقاد داشت .امین وابستگی زیادی به زن و زندگیش داشت ولی وابستگیش به چیزای دیگه خیلی بیشتر بود...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha