صبحی که چشمام و باز کردم دیدم همه ی بچه های هیئت رفتن و من تنها موندم واسه خادمی اردوگاه باکری ...
حس عجیبی بود،چشمام از خوشحالی برق میزد.ی نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم معنی گلچین شدن و اونجا تازه با تمام وجودم حس کردم ...
صدای مداحی و بلندگوهای کاروانا باهم قاطی شده بود(ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش ...)از تخت اومدم پایین ی نگاهی به اردوگاه انداختم،هوای اونجا رو دادم تو ریه هام انگار دوباره زنده شده بودم ...
برگشتم وسایلم و جمع کردم و رفتم اتاق خادمی و ی گوشه ی دنج جا خوش کردم :))
ی روز زودتر از هم دوره ای های خودم خادمیم شروع شد !
حال و هوام پربود از عطر یاس،عطر بهار،عطر بهشت :))🕊️
کاش اون شبا هیچوقت تموم نمیشد !
#خاطره_بازی
#شب_نوشت
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_سوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
آقا مصطفی خیلی تو کارای فرهنگی و جهادی فعال بودن ی جوری که رفیقش گفته بود با این وضعیتی که داری واسه ازدواج کسی و میخوای که بتونه با این حجم از فعالیتت کنار بیاد!
ی روز پراز عطر شکوفه دقیقا ۱۸فروردین ماه مادر آقا مصطفی همراه عروس و دخترشون اومدن خونه ی ما ...
من که خیلی خجالتی بودم مخصوصا جلوی پدرم !
بعد از اومدن خانواده آقا مصطفی و صحبت های اولیه ای که شد قرار بود ما جواب بدیم .
۱۹شهریور سال ۶۵به نام مصطفی من بود ، ی پسر ۲۰ساله ی طلبه که سربازی ام نرفته بود و همه ی عشقش بسیج و هیئت هفتگی شون بود ...
از کل معیار هایی که داشتم مصطفی فقط یکی شو داشت اونم ایمانی بود که زبون زدن عام و خاص بود !
از نماز اول وقت اونم به جماعت تا اخلاق خوشی که داشت و صبر زیاد و عشقش به اهل بیت که سرمایه های بزرگی بودن :))
بعد از شغل درآمد هم واسم مهم بود که گفتن با همین درآمد طلبگی زندگی میکنن خب از اونجایی که من خودمم طلبه بودم با این قضیه کنار اومدم و قشنگ ترین بله عمرمو گفتم ...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
بوی خاک نم خورده کل گلستان و گرفته بود!
و بارون همیشه یادآوره حضور خداست :))
خدایی که همیشه یادمون میره حضورشو ...
پدر شهید :
در سپاه که استخدام شد برای برگزاری یک روضه در دهه فاطمیه اجازه خواست تا خانه را با کمک بچههای مسجد برای این کار آماده کند و من و مادرش هم بلافاصله استقبال کردیم ، چند روزی گذشت ، اما خبری از بچه های مسجد که قرار بود بیایند و منزل را برای برگزاری روضه آماده کنند نشد!
به امید گفتم امید جان مشکلی هست با صدای مظلومانه اش آرام در گوشم و بدون آنکه مادرش بفهمد گفت : نمی توانم هزینه روضه را بدهم پول زیادی جمع نکرده ام .
آن زمان از این کارت های عابر که با آن پول دریافت می کردند ، نیامده بود و من دفترچه حسابم را به امید دادم تا صبح روز بعد برای گرفتن پول به بانک برود .
#شهید_امید_اکبری
#شهیدانه🕊️
@aye_ha
ی توصیه از حاجی :
توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید...🌿!
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
آیه🦋ها
آنقدر با گیسوانت کافر آوردی پدید تا که #داعش پرچمش را رنگ موهای تو کرد❤️ @aye_ha
جهت راضی نگهداشتن عاشقای کانال 👀
به نام خالق عشق🦋
#پارت_چهارم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
زندگی مشترک منو مصطفی به نام ۲۰شهریور سال ۸۶ خورده :))
ی خونه پراز عطر یاس توی کهنز شهریار گرفتیم و فصل جدید زندگیمون و شروع کردیم .
بعد از عقد کارای حوزه علمیه مصطفی به مشکل خورد و از حقوق طلبگی ام خبری نبود!
تا اینکه پدرم پیشنهاد دادن از شمال برنج بیارن و مصطفی بفروشه .خداروشکر تو اون یک سال درآمد خوبی ام از فروش برنج داشتیم.
یکی از قانون هایی که مصطفی واسه خونمون گذاشته بود اینکه اگر۱۰۰هزارتومن از فروش برنج سود کردیم ۸۵تا۹۰تومنش خرج بسیج بشه و ما بقیش خرج خونمون !
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
آیه🦋ها
به نام خالق عشق🦋 #پارت_چهارم #شهید_مصطفی_صدرزاده زندگی مشترک منو مصطفی به نام ۲۰شهریور سال ۸۶ خورده
از صندوقچه خاطرات واستون عکس کمیاب آوردم :))
وقتی انسان در مییابد که ارادهی حق در کرهی زمین باید با دستان او محقّق شود، دیگر چگونه دست از تلاش بردارد؟
نه، يأس از جنود شیطان است و مؤمن هرگز دل به یأس نمیبازد
#روایت_فتح
@aye_ha
May 11
امشب آتیش مهمون خیلیا بود!
به رسم و به رسوم شایدم به حال و احوال شایدم بهانه ای واسه دورهمی ...
روزای آخرسالتون پراز سبزی و نور ✨🌱
- برادر مَه، مَه مثه تو عشق شهادت
نیسم ولمان بُکن..
"دیالوگ سقوط
اردلان به دیاکو:))
آیه🦋ها
- برادر مَه، مَه مثه تو عشق شهادت نیسم ولمان بُکن.. "دیالوگ سقوط اردلان به دیاکو:))
حرف دل بعضی از اعضای کانال 👀
به نام خالق عشق🦋
#پارت_پنجم
#مصطفی_صدرزاده
یادمه روز ولادت حضرت زهرا بود و حال و هوای همه پر از عطر یاس ...
مصطفی کنارم نشست روی مبل و بعد یکم مکث برگشت گفت : عزیزم ی سوال ازت بپرسم ؟ گوشه چشمی واسش نازک کردم و گفتم بپرس!
نفس عمیقی کشیدو گفت: فکر میکنی خانواده یعنی چی ؟
گفتم مامان بابا و بچه هاشون !
ی ذره نگاهم کرد و گفت: مطمعنی فقط مامان بابا و بچه هاشون؟!
گفتم ...اره دیگه
اونم گفت :خانواده یعنی زن و شوهر و بچه هاشون! ولی من همچنان پابرجا بودم به نظرم :)
آقا مصطفی ام با ی ناراحتی پاشد و گفت ولی فکر کن به این حرفم ...
اون روز ۶بهار از زندگی ما میگذشت .
با خودم فکر کردم نکنه ی وابستگی چیزی هست که این مسئله رو مطرح کردن !
بلاخره تصمیمو گرفتم بهش پیشنهاد دادم خونمون و عوض کنیم !
آقا مصطفی ام برگشت گفت تو که مدام دلتنگ مادرت میشی هر روز باید سجاد و پدرت و ببینی میخوای دور بشیم چیکار کنی؟
منم گفتم هیچی میخوام دور بشم که به شما وابسته بشم :)
تمام عزمم و جزم کردم که از شهریار دوربشم..
با نیمساعت فاصله رفتیم اندیشه خونه گرفتیم . دیگه اونجا با خودم کار کردم که خانواده یعنی من و آقا مصطفی :))💚
تا یک سال بعد از عقدمون خیلی وابستگی به آقا مصطفی نداشتم ولی کم کم داشت شروع میشد ...انگار قصه عشق ما فصل جدیدی رو به رومون باز کرده بود :)
دیگه کم کم همه چی دوتایی شد ،دوتایی همه چیو حل کنیم و گره های زندگی رو دست تو دست همدیگه بازکنیم ،تموم دردو دل و حرف های دلم فقط واسه آقا مصطفی بشه خلاصه تنها همرازم بشه ...
الهی و ربی شکر بابت بودن کنارش :)❤️
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از کرب و بلا جا و مکانم بده
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده ..
الهی و ربی شکر :))
#اردوگاه_باکری
سالگرد شهادت مهدی باکری 🤍🕊️
@aye_ha