May 11
امشب آتیش مهمون خیلیا بود!
به رسم و به رسوم شایدم به حال و احوال شایدم بهانه ای واسه دورهمی ...
روزای آخرسالتون پراز سبزی و نور ✨🌱
- برادر مَه، مَه مثه تو عشق شهادت
نیسم ولمان بُکن..
"دیالوگ سقوط
اردلان به دیاکو:))
آیه🦋ها
- برادر مَه، مَه مثه تو عشق شهادت نیسم ولمان بُکن.. "دیالوگ سقوط اردلان به دیاکو:))
حرف دل بعضی از اعضای کانال 👀
به نام خالق عشق🦋
#پارت_پنجم
#مصطفی_صدرزاده
یادمه روز ولادت حضرت زهرا بود و حال و هوای همه پر از عطر یاس ...
مصطفی کنارم نشست روی مبل و بعد یکم مکث برگشت گفت : عزیزم ی سوال ازت بپرسم ؟ گوشه چشمی واسش نازک کردم و گفتم بپرس!
نفس عمیقی کشیدو گفت: فکر میکنی خانواده یعنی چی ؟
گفتم مامان بابا و بچه هاشون !
ی ذره نگاهم کرد و گفت: مطمعنی فقط مامان بابا و بچه هاشون؟!
گفتم ...اره دیگه
اونم گفت :خانواده یعنی زن و شوهر و بچه هاشون! ولی من همچنان پابرجا بودم به نظرم :)
آقا مصطفی ام با ی ناراحتی پاشد و گفت ولی فکر کن به این حرفم ...
اون روز ۶بهار از زندگی ما میگذشت .
با خودم فکر کردم نکنه ی وابستگی چیزی هست که این مسئله رو مطرح کردن !
بلاخره تصمیمو گرفتم بهش پیشنهاد دادم خونمون و عوض کنیم !
آقا مصطفی ام برگشت گفت تو که مدام دلتنگ مادرت میشی هر روز باید سجاد و پدرت و ببینی میخوای دور بشیم چیکار کنی؟
منم گفتم هیچی میخوام دور بشم که به شما وابسته بشم :)
تمام عزمم و جزم کردم که از شهریار دوربشم..
با نیمساعت فاصله رفتیم اندیشه خونه گرفتیم . دیگه اونجا با خودم کار کردم که خانواده یعنی من و آقا مصطفی :))💚
تا یک سال بعد از عقدمون خیلی وابستگی به آقا مصطفی نداشتم ولی کم کم داشت شروع میشد ...انگار قصه عشق ما فصل جدیدی رو به رومون باز کرده بود :)
دیگه کم کم همه چی دوتایی شد ،دوتایی همه چیو حل کنیم و گره های زندگی رو دست تو دست همدیگه بازکنیم ،تموم دردو دل و حرف های دلم فقط واسه آقا مصطفی بشه خلاصه تنها همرازم بشه ...
الهی و ربی شکر بابت بودن کنارش :)❤️
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از کرب و بلا جا و مکانم بده
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده ..
الهی و ربی شکر :))
#اردوگاه_باکری
سالگرد شهادت مهدی باکری 🤍🕊️
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_ششم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
مغازه ی آقای مصطفی سال ۸۸ حدود ۱۸میلیون ورشکستگی داشت که خلاصه ایشونم بسم الله ی کار جدید و گفتن !
بهش گفتم چجوری تو بحث اقتصادی برنامه ریزی میکنی؟
برگشت گفت:( من شطرنج اقتصادی بازی میکنم ...)
و واقعا هم همین طوری بود.پدرمن آقا مصطفی رو تو بحث اقتصادی خیلی خوب قبول داشت.
فاطمه نیومده پاقدمش پراز خیر و نور بود ،بعد از اینکه مغازه باز شد قدم گذاشت به دنیا ی ما :))
بعد از اینکه خدا فاطمه خانوم و هدیه داد به ما،من نه خونه ی مادرم رفتم نه خونه ی مادر آقا مصطفی ،خودش بهشون قول داد مراقبمه و نگران نباشن!
و انصافا از همون اول بابای خوبی بود تا ده روز اول خودش همه ی کارای فاطمه رو انجام میداد ...
حتی یادمه ی شب که حالم خوش نبود و خوابیده بودم ی لحظه بیدارشدم دیدم کنارم نشسته فاطمه ام تو بغلشه ،برگشت گفت :خداروشکر بیدارشدی ،دوساعته داره گریه میکنه ،آب قندو اینا هم بهش دادم ولی ساکت نمیشه ،منم دلم نیومد بیدارت کنم! خلاصه تمام کارای فاطمه کوچولو با باباجونش بود حتی حموم بردنش ...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha