eitaa logo
«آیه‌جان»
433 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
44.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ «بهترین حافظ» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«بهترین حافظ» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: اتوبوس می‌رفت و جاده تندتر از ماشین به استقبال ما می‌آمد. از پنجره‌ی ماشین شن و ماسه‌های کنار جاده را نگاه می‌کردم که مثل تیر رها شده از کمان، جلوی چشم‌مان می‌دویدند. شاید از زندگی یکنواخت صحرایی خسته شده بودند و پا به فرار می‌گذاشتند. یک ساعتی می‌شد که در راه بودیم و مسیر بیست کیلومتری تا به خاطر ترافیک اتوبوس‌ها، طولانی‌تر شده بود. روحانی کاروان با یک بلندگوی دستی از صحرای عرفات می‌گفت و مناجات‌های آن شب را برای پاک شدن گناهان می‌شمرد. یاد خانم‌جون افتادم که قبل از سفر می‌گفت وقتی از برگردید مثل نوزاد پاک می‌شوید. به که رسیدیم در چادرهایی به بزرگی یک زمین فوتبال مستقر شدیم. هوا آنقدر گرم بود که هفت‌هشت کولر سرپایی داخل چادر هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آمد و ضرب و زورشان برای خنک کردن فضا بی‌نتیجه بود. خانم‌ها مثل مورچه‌های خارج‌شده از کُلُنی، با زیرانداز کوچک و مستطیل‌شکل راه گرفتند و چیزی نگذشت که چادر شد نمایی از بهشت زهرا با سیصد قبر یکدست و چسبیده به‌هم. خانم همراهم که توی هم در یک اتاق بودیم زیر کولر برای هردوی‌مان جا گرفته بود. دراز کشیدم. نسیم مطبوعی از کولر ایستاده‌ی پایین پایم به صورتم می‌خورد و از لای مقنعه‌ به داخل تنم ریز‌ریز نفوذ می‌کرد. چشم‌هایم گرم شد. یکی از دورها زمزمه می‌کرد. نفهمیدم هم‌اتاقی‌ام بود که همیشه زیرلب ذکر می‌گفت یا در خواب می‌دیدم که کسی پشت‌ سرهم می‌گفت: «الهی العفو... الهی العفو...» از صدای هوهوی باد که به پهلو و سقف چادر می‌خورد چرتم پاره شد. استیج‌های زیر سقف طوری تکان می‌خوردند که هرآن ممکن بود روی سرت هوار شوند. یک خانم که کنارم نشسته‌بود، در میان هق‌هق گریه، دعا می‌خواند و به طوفان به‌پا شده توجه نداشت؛ یا نمی‌خواست حال معنوی‌اش خراب شود. به پهلو چرخیدم، هم‌اتاقی‌ام نبود. کم‌کم مناجات‌های ریزریز حاجی‌ها بلند شده بود و از بیرون چادر به گوش می‌رسید. هم‌اتاقی‌ام برگشت و از من خواست بیرون برویم. انگار خودش هم به وحشت افتاده بود. من که تازه تنم خنک شده بود و دیگر از آن چکه‌های راه‌ گرفته‌ی پشت کمرم خبری نبود، تکان نخوردم و تسبیح به دست صلوات فرستادم و گفتم: «همسرم قبل از حرکت گفت که ممکن است امشب طوفان بشود. خدا می‌خواهد امشب بزرگی‌اش را به بنده‌هایش نشان بدهد، نگران نباش!» صدای که با هیاهوی طوفان در هم آمیخته بود بلند شد. همراه دوستم برای گرفتن وضو بیرون رفتیم. کم‌کم برگ و تکه‌های چوب درختانِ اطراف چادرها در هوا بلند شده‌بود. خانمی که پارچه‌ای به بازویش بسته بود با صدای بلند همه را به آرامش دعوت می‌کرد. پیرزنی عصا به‌دست فریاد زد: «خواهرها، نترسید! بخوانید.» برای لحظه‌ای همه ساکت شدند بعد مثل کسانی که تکلیف جدید گرفته باشند، صدایشان به آیه‌الکرسی بلند شد. یکدست و لرزان. با هم‌اتاقی‌ام به سمت چادر برگشتیم که ناگهان همان خانم پهلویی که با گریه مناجات می‌کرد رو‌به‌روی‌مان سبز شد. تا مرا دید، دوباره زد زیر گریه: «حاج خانم جان خدا را شکر که سالمید… من ندیدم شما بیرون رفتی… چقدر نگران شدم…خدایا شکرت!» همان بیرون داخل صف نماز جماعت ایستادیم. ولی نفهمیدم خانم پهلویی چرا تا مرا دید زد زیر گریه. به نماز ایستادیم. طوفان کم‌کم آرام گرفته‌بود و آسمان آنقدر صاف و پرستاره شده‌بود که انگار اصلا هیاهویی نبوده. حتی خار و خاشاک معلق در هوا هم ناپدید شده بودند. گویی آنها هم گوشه‌ای را به خلوت و مناجات گرفته بودند. بعد از نماز هر کدام از حاجی‌ها زیرانداز برداشتند و گوشه‌ای را به عبادت انتخاب کردند. من هم برای برداشتن زیراندازم رفتم داخل چادر که با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. کولر غول‌پیکر پایین پایم، مثل یک آدم خسته و درمانده، روی زیراندازم جا گرفته بود و لوله‌های بلندی هم از پشت کولر افتاده بودند روی آن و چند مرد مشغول تعمیر بودند. برگشتم بیرون چادر. صدای چند حاجی پشت سرم شنیده می‌شد. همان خانم پهلویی‌ام تسبیح می‌انداخت و تکرار می‌کرد: «فالله خیر حافظا و هو ارحم‌الراحمین» فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربان‌ترين مهربانان. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: در پی اتفاقاتی برای حفظ جانش از شهر خارج می‌شود و از خدا می‌خواهد که او را به جای امنی هدایت کند. موسی خسته، تنها، آواره و مضطرب وارد حومه‌ی شهر می‌شود و می‌بیند مردم دام‌هایشان را برای آب دادن کنار چاه آبی آورده‌اند و روی چاه خم‌ می‌شوند تا از آن آب بکشند. موسی در میان آنها دختران را می‌بیند که به دلیل حیا منتظرند تا همه بروند، بعد دام‌هایشان را آب بدهند. موسی می‌گوید: «من برایتان از چاه آب می‌کشم.» سپس گوسفندانِ دختران شعیب را سیراب می‌کند و بدون حرفی یا درخواستی از آنها به گوشه‌ای زیر سایه می‌رود و به الله می‌گوید: «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» موسی خسته، غریب، ترسان و تنها به این آبادی رسیده و دختران شعیب را هم دیده است. لابد در دلش غوغایی برپاست؛ ببینید چگونه دعا می‌کند. می‌گوید: «من فقیر خیری که تو بر من نازل می‌کنی هستم.» نمی‌گوید خیر من فلان است و بهمان. کاسه‌ی فقرش را در دست می‌گیرد و را به الله می‌سپارد: «من نمی‌دانم خیر من چیست.» می‌گوید فقط یک‌ چیز قطعی وجود دارد و‌ آن این است که من فقیر خیری که تو می‌دهی هستم. یقینا آنچه تو می‌دهی خیر من است.‌ تو‌ و من هستی و من اینجا اعلام می‌کنم که من فقط فقیر هر چه تو بر من نازل کنی هستم. موسی نمی‌گوید خدایا تو بر من خیر نازل کن، نه. می‌گوید کار تو‌ نازل کردن خیر است و دائما خیر من‌ را نازل می‌کنی و کار من ابراز فقر به تو تک‌نگار عالم است؛ من بی‌نیازم از هرچه‌‌ و هرکس جز الله‌ و فقط فقیر او هستم. ما همه موسی‌های خسته و مضطربیم! صاحب‌الاثر و‌ تو هستی! تنها فقیرِ تو بودن را به ما بیاموز! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
37.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«آن خیری که خواسته بودم، کجاست؟» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«آن خیری که خواسته بودم، کجاست؟» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: سر سفره‌ی عقد یک تسبیح دستش گرفته بود و تند‌تند ذکر می‌گفت. ورد زبانش شده بود: «ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر». خدایا من به هر خیر و نیکی که تو برایم بفرستی نیازمندم. زبانش شده بود عین چوب خشک. دلش اما با این ذکرها قرص می‌شد. بعدها که خدا علی را به او داد و معلومش شد که معلول است، شک افتاد به دلش که: «آی خدا! من ازت خیر خواسته بودم. این بود خیرت؟ پسر آوردم که عصای دستم باشه، وبال گردنم شد.» بعدتر هم که شوهرش -احمد- توی تصادف فوت کرد، شکش یقین شده بود که: «من و خدا حرف هم را نمی‌فهمیم. این دیگر چه خیری است. حالا باید چه خاکی به سر کنم با یک بچه معلول که بی‌کسی و بیوگی هم علاوه‌اش شده؟» باید راهی می‌جُست که چرخ زندگی‌اش بچرخد. بچه را نمی‌توانست پیش کسی بگذارد. مدتی از کارخانه قند و شکر، کله‌قند می‌گرفت و برایشان حبه می‌کرد. درآمدش بخور نمیر بود ولی همین‌که توی خانه بالای سر بچه‌اش نشسته بود خیالش راحت بود. اما کارخانه قند و شکر که جمع شد همین آب‌باریکه هم قطع شد. دوباره فکری شده بود که چه کنم با دست خالی و بچه خُرد. یک‌چیزهایی از خیاطی سرش می‌شد اما چرخ خیاطی نداشت. رفته بود کمیته که چرخ خیاطی بگیرد و برای زن‌های در و همسایه خیاطی کند. چرخ خیاطی دست دویی گرفته بود. اما درآمدی نداشت. همه دنبال مد روز بودند و مدل‌های قدیمی به دلشان نمی‌نشست. دوباره شاکی شده بود که «خدایا این هم شد زندگی؟ مگر نگفتی روزی‌تان را ضمانت کردم پس رزق این طفلک کو؟ سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز چند روز؟ یک ‌پاره‌گوشت نباید بیاید توی این خانه؟ این بچه قوت نمی‌خواهد؟» همان روزها دوباره رفته بود کمیته که: «من هیچ! برای این زبان‌بسته فکری بردارید تا از دستم نرفته.» گفته بودند، برایت از تولیدی‌ها سفارش می‌گیریم که دوخت و دوزشان را بکنی و پولی دستت بیاید. از کارگاه کفش کتانی‌دوزی، رویه‌ی کفش برایش آوردند تا به هم بدوزد. هر عدد ده هزارتومن. رنگ‌ها را می‌داد به علی که جدا کند. در این حد ازش برمی‌آمد. سرگرم می‌شد و نق نمی‌زد. خودش هم از خروس‌خوان می‌نشست پشت چرخ و پدال می‌زد تا غروب. کارفرما، دوخت‌و‌دوزش را قبول داشت. گفته بود کارَت ظریف است. اگر همین‌طور پیش بروی، سفارش بیشتری می‌دهم. حواسش بود که سرهم بندی نکند. تمیز بدوزد و بیشتر سفارش بگیرد. اوضاع بهتر شده بود و کارفرما قبولش داشت. سفارش پشت سفارش بود که برایش می‌آورد. اما از یک تعدای بیشتر نمی‌توانست سفارش بگیرد. یک آدم مگر چندتا دست دارد؟ فکری به ذهنش زده بود. دوباره رفته بود کمیته تا اگر بتواند یک چرخ خیاطی دیگر بگیرد. می‌خواست وردست بیاورد که کارش روی دور بیفتد. گفته بودند چرخ می‌دهیم اما قسطی. قبول کرده بود و چرخ را آورده بود خانه. زن یکی از همسایه‌ها که وضعی نداشت را گفته بود بیاید کمک کارش. دوخت ساده را یادش داده بود و نشانده بودش پشت چرخ. تعدادی پول می‌داد. هر عدد هفت هزارتومان. کم‌کم اوضاعش رو‌به‌راه شد. حسابش را با کمیته صاف کرد و دوتا چرخ دیگر هم خرید. زن‌های بی‌سر و همسر که چند سر عائله داشتند، می‌آمدند وردستش، رویه‌ی کفش می‌دوختند. بعدتر سفارش برای دوخت مانتوهای مدرسه هم گرفت. حالا دیگر سری میان سرها داشت. غیر از زندگی خودش و علی، زندگی خیلی‌های دیگر را هم سروسامان داده بود. قرار بود در مراسمی به عنوان زن کارآفرین معرفی شود. بعد هم وامی بدهند تا کارگاه بزند. همه‌ی این‌ها را از برکت وجود علی می‌دید. بعد از سالها دوباره یاد ذکر سر سفره عقدش افتاد. «ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر». گفت: اى پروردگار من، من به آن نعمتى كه برايم مى‌فرستى نيازمندم. حالا دیگر خاطرش جمع بود که خدا جز خیر برایش نخواسته است. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا