eitaa logo
«آیه‌جان»
433 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«رشد وارونه» دخترهای عموجان ترجیح می‌دادند کسی به عیادت پدرشان نیاید. مامان می‌گفت هنوز هشتاد سال ندارد، اما دیگر زمین‌گیر شده. زوال عقل، آلزایمر، لرزش دست و چانه و بدتر از همه: بی‌اختیاری ادرار و مدفوع. گفت این روزها برایش از پوشک بزرگسالان استفاده می‌کنند. دخترها خجالت می‌کشیدند کسی برود دیدنش. گاهی حتی آن‌ها را هم نمی‌شناخت، چه رسد به عیادت‌کنندگان. مامان می‌گفت: «پیری همینه دیگه! منم چند ساله قدم داره کوتاه می‌شه!» ماندم از این حرفش: «قد؟! مگه می‌شه؟!» گفت: «بله که می‌شه. هر کی زیاد عمر کنه، خلقتش برعکس می‌شه. یعنی دیگه از یه سنی به جای رشد جسمی یا عقلی، برمی‌گرده به دوره کودکی و حتی نوزادی. قد آدم هم آب می‌ره کم‌کم، گاهی هم خم می‌شه.» خنده‌ام گرفت: «مگه بنجامین باتن هستیم؟!» مامان گفت: «اون که پیر دنیا اومد و نوزاد از دنیا رفت. ما برعکسیم. ولی خب... هر دو مدلش به رفتن ختم می‌شه. این دنیا موندنی نیست.» یادم آمد مادربزرگ هر وقت برایش یک لیوان آب می‌بردم یا کار خوبی انجام می‌دادم، می‌گفت: «الهی پیر شی مادر!» و من نگاه می‌کردم به چروک صورت و رگ‌های برآمده‌ی دستش: «مادر! این چه دعاییه؟! من دوست ندارم پیر بشم.» مادربزرگ ‌خندید: «منظورم اینه که عمر طولانی کنی. ازدواج کنی، بچه دار بشی، ازدواج بچه‌هات و نوه‌دار شدنت رو ببینی.» ولی من دوست نداشتم. فکر ‌کردم: «خب که چی؟! همه‌ی این چیزها رو تجربه کنم، ولی دست و پام درد بکنه و هزار جور مریضی بیاد سراغم و دیگه نتونم از خونه بیرون برم غیر از مطب دکتر، چه فایده داره؟!» مادربزرگ گفت انگار فکرم را خواند: «عمر طولانی کنی برای عبادت خدا.» خب اگر عمر طولانی مانع عبادت بود چی؟! آدم خوب است در اوج رشد و کمال عقل و قلب و روح و جسمش، برود آن دنیا. عمر طولانی مرا می‌ترساند. دوست ندارم تصویر صورت چروکیده و چشم‌های بی‌فروغم را در آینه ببینم. مرگ همیشه دغدغه‌ام بوده، اما نه مرگ طبیعی، در رختخواب و مریضی یا با تصادف و حادثه ناگهانی. دلم می‌خواهد طرز رفتنم دست خودم باشد، هرچند آمدنم به این دنیا دست خودم نبوده. شاید هم بوده؟! نمی‌دانم. ولی به هر حال، پیری را دوست ندارم. هیچ وقت عمر طولانی از خدا نخواسته‌ام. به گمانم قبل از 50 سالگی باید از زندگی دل بکنم. البته عمر دست خداست، اما همیشه به شهدا غبطه خورده‌ام که خودشان، نوع مرگ‌شان را انتخاب کرده‌اند. آن هم نه همه شهدا که طی حادثه‌ای ناخواسته شهید شده‌اند، نه! آن‌هایی که یک عمر گشته‌اند ببینند از چه راهی و برای چه فداکاری و ایثاری می‌توانند بروند آن طرف، آن هم در اوج جوانی! یا حتی پیری! ولی قبل از این که زمین‌گیر بشوند و سربار اطرافیان. از طرفی، اگر کسی به نهایت رشد معنوی و جسمی که در این دنیا می‌توانست برسد، رسید، برای چه باید عمرش طولانی شود؟! مگر همین قرآن نظریه تکامل را رد نمی‌کند؟ که اگر همه چیز در عالم رو به رشد و تکامل است، پس چرا انسان یا هر موجود دیگری پس از مدتی رشد، پیر و پژمرده و نابود می‌شود؟! مگر در تفسیر اهل بیت نیامده که اگر عمر به دست طبیعت و گردش شب و روز و غذا و نور خورشید بود، تا وقتی انسان هست، نباید رو به نابودی برود، بلکه برعکس، تا لحظه آخر عمر جسمش در حال رشد باشد، در حالی که نه تنها این طور نیست، بلکه در نهایت مسیر رشد را برعکس هم طی می‌کند و نابود هم می‌شود! ای کاش تکامل جسم، همزمان با تکامل روح باشد و بتوان این بدن مزاحم را زودتر از روح جدا کرد. و من نُعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ أَفَلا یَعقِلون و ما هر کس را عمر دراز دهیم، او را در خلقت جسمانی واژگونه می‌کنیم. آیا (در این کار) تعقل نمی‌کنند؟! (که اگر عمر به دست طبیعت بود، پس از کمال به نقصان باز نمی‌گشت). یس،68 منبع: تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۲، ص۵۴۸. ✍️نویسنده: @haftaneh گرافیک: @photo_by_alef 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
✍️نویسنده: مدت‌هاست برای به‌دست آوردن هدفی تلاش کرده‌اید. بارها و بارها دست دعا به سوی خداوند بلند کرده‌اید، ولی هنوز جوابی نگرفته‌اید. با حال زاری به درگاهش ناله می‌کنید. فرقی نمی‌کند چه حاجتی دارید. برای نداشتن فرزند است یا نجات از مستأجری و یا رسیدن به جایی‌که حضور خداوند در آن حس شود. خداوند بالاخره پاسخ شما را می‌دهد. «أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما» فقط باید صبر داشته باشید و از هدف خود باز نمانید و ثابت‌قدم باشید. «فَاسْتَقِيما». پیامبر (ص) می‌فرماید: خداوند هرگاه دوست داشته باشد که صدای بنده‌ی مؤمن خود را بشنود، به جبرئیل می‌فرماید: « اجابت حاجت او را به تأخیر بینداز، زیرا من دوست دارم تضرّع و زاری او را بشنوم.» اگر در راهی قدم گذاشته‌اید که راست و درست است، و فقط از خداوند کمک خواسته‌اید نه بنده‌ی خدا، دیگر از هیچ چیز نهراسید. از افکار جاهلانه به دور باشید و با صلابت در راه هدف‌تان بجنگید؛ زیرا سستی نشانه‌ی جهل است. «لا تَتَّبِعانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ» از تأخیر اجابت دعای‌تان ناامید نشوید. خداوند دعای حضرت موسی و برادرش هارون (علیها السلام) را پاسخ داد و آیه‌ی ۸۹ سوره‌ی یونس در پاسخ به آنان نازل شد. ولی تحقق اجابت دعای آن‌دو برادر چهل سال به طول انجامید. 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اجابتت می‌کنم» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @mah_nevis 📷 عکاس: 🎙گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«اجابتت می‌کنم» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @mah_nevis گوشه‌ای از صحن آزادی نشسته بودم، درست روبه‌روی گنبدِ طلاییِ رئوف‌ترین ضامنِ دل‌شکستگان و پسربچه‌ی بانمکی با شادیِ کودکانه‌اش، بازی ‌می‌کرد. شب میلاد امام‌رضا بود و حرم غلغله. آمده‌بودم دل بتکانم و گِله‌گُزاری کنم و قطاری از «چرا من»‌ها راه ‌بیندازم. دو سالی بود که مشغول خادمیِ امام حاضرِ غائب از نظر در بودم. به او گفته بودم نوکری از من و بزرگی از شما. از او نسلی سالم و صالح خواستم. از ازدواجمان چند ماهی می‌گذشت که متوجه شدم قرار است مادر شوم، اما خوشحالی مثل پرنده‌ی عجولی بود که هنوز بر قلبم ننشسته، عزمِ پرواز کرده ‌بود. موجودِ کوچکِ درونم ماندنی نشد. سیاهی بر روزگارم خیمه زد. چند ماهی به همه‌ی مادرهایی که در خیابان بچه‌‌ی کوچکی بغلشان بود، غبطه می‌خوردم. دلم مهمانسرای غمی بزرگ شده‌بود و هرچه اطرافیانم تلاش می‌کردند که این مهمان ناخوانده را بیرون بیندازند، با شکست مواجه می‌شدند. گفتم امام رضا لازم‌ام. شب میلاد‌ش دعوتمان کرد که به حریمش قدم بگذاریم. اشک، همینطور راهش را از دلِ شکسته‌ام پیدا می‌کرد و خودش را به قایق چشمانم می‌رساند و سَدِّ بُغضم را می‌شکست و جاری می‌شد تا آتشِ جانم را آرام‌تر کند. را به اربابی قسم دادم که در جمکران خادمی‌اش می‌کردم. ناآرام و پُر از تلاطم بودم. همانطور که در گوشه‌ای از صحن نشسته‌بودم، پناه‌بُردم به آیه‌های قرآن، که برایم همیشه حکم کِشتیِ نجات داشتند. را با دستانی لرزان و چشمانی گریان گشودم: «قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ» فرمود: «دعاى شما پذيرفته شد. استقامت به خرج دهيد! و از راه [و رسم] كسانى كه نمى‌دانند، تبعيّت نكنيد». چشمانم برق زد، آرامش نشست در نهانخانه‌ی قلبم. انگار خدا نشسته‌ بود کنارم و مرا سخت در آغوش گرفته ‌بود. اجابت شده بودم. امام رئوف، در شب میلاد‌ش، به جانِ خسته‌ام هدیه داده بود. هدیه‌ای به وسعت آغوش پُر از آرامشِ قرآن. بشارتِ پسرم همان شب به ما داده ‌شد. پسربچه که بازی‌اش تمام شده بود، خنده‌کنان به سویم آمد و شیرینی تعارفم کرد. قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ فرمود: «دعای شما پذیرفته شد! استقامت به خرج دهید؛ و از راه (و رسم) کسانی که نمی‌دانند، تبعیت نکنید!» 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: گاهی برای انجام کاری، مدت‌ها وقت می‌گذاریم و برنامه‌ریزی می‌کنیم. راه‌های زیادی را هم امتحان می‌کنیم ولی در نهایت در مسیری می‌افتیم که انتظارش را نداشته‌ایم. در این حال مدام با خودمان تکرار می‌کنیم که حتما مصلحتی بوده و نتیجه‌ی عمل به اینجا ختم شده است. در حقیقت این افکار و دیدگاه‌ها توسط خداوند در ذهن ما قرار می‌گیرد و او خودش اراده می‌کند که به چه راهی کشانده شویم. این کار سبب حرکت جدیدی در زندگی ما می‌شود که حتی به ذهنمان هم خطور نکرده است. درست مثل (ع) که در پى به دست آوردن آتشى براى پيدا كردن راه و گرم شدن خانواده‌اش بود، ولی به سویی کشیده شد که خداوند برایش خواسته بود و خودش نمی‌دانست. «شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ». حضرت موسی به اراده‌ی خداوند به آن مکان کشانده شد.«الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ». شاید موسی(ع) نمی‌دانست رفتن به این مسیر به پیامبری او ختم می‌شود، ولی رفت. البته مبارک بودن آن منطقه به دلیل سخن گفتن خداوند با او بود. در همین مکان معجزات حضرت موسی که عصا و ید بیضا بود به او داده شد و به سوی روانه شد. ‌آیه‌ی ۳۰ به این امر اشاره می‌کند. 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«خدای موسی» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @maktabkhaaneh 📷 عکاس: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«خدای موسی» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @maktabkhaaneh ✏️ گرافیک: ماجرا به شکلی طوفانی شروع شد و قبل از اینکه متوجه بشوم چرا و چگونه، ناگهان خودم را زیرِ آوار حوادثی به‌غایت تلخ و دیگرگون یافتم. مثل طوفانی ویرانگر، سرمایه‌ام را (نه از جنسِ سرمایه‌ی مالی) در عرض چند روز از دست دادم و زندگی‌ام از این‌رو به آن‌رو شد! همه‌چیز بر ضد من بود و هیچ نقطه‌ی روشنی-لااقل در ظاهر- در افق آینده به چشم نمی‌خورد! مدت‌ها طول کشید تا از آشفته‌حالی و اِغمای فکری و نقاهتِ روحی بیرون بیایم و درست بفهمم که دقیقا چه شده و چه اتفاقی دارد می‌افتد! باز هم هیچ‌چیز بر وفق مراد نبود و نسبت به آینده‌ی این مسیری که «خواسته و ناخواسته» در آن قرار گرفته بودم و با قاطعیت و البته تلخ‌کامیِ تمام آن را طی می‌کردم، هیچ کورسوی امیدی به چشم نمی‌خورد. به طرز عجیب و بُهت‌آوری هر چه هم تلاش می‌کردم، اتفاق خوبی آنچنان‌که حالم را خوب کند و نفسِ راحتی بکشم و خوابِ آرامی به چشمانم بیاید و کابوس‌هایم تمام شود، نمی‌افتاد! حتی وقتی‌که طبق شواهد و قرائن قاعدتا باید اتفاق خوبی می‌افتاد، باز فرَج حاصل نمی‌شد و ماجرا پیچِ دیگری می‌خورد! «خالی‌شدن از هر کورسوی امید» از آن‌دست تجربه‌هایی است که هرکسی بالأخره به شکلی تجربه‌اش می‌کند؛ حالا من هم در همین موقعیت قرار گرفته بودم، اما با این تفاوت مهم که این موقعیت برای من به چند لحظه و چند ساعت و چند روز محدود نمی‌شد؛ حالا دیگر چند سال از زندگی‌ام درگیر این وضعیت بود! در یکی از آن روزهای سخت و جان‌فرسا به پناه بردم. اما پاسخ را با آیه‌ای گرفتم که اصلاً نفهمیدمش! یعنی ربطش را به موقعیت «همواره بحرانی» خودم نفهمیدم! خداوند ماجرای نبوت (علیه‌السلام) را برایم یادآوری کرد؛ آن‌ نیمه‌شبِ سرد و تاریکی که حضرت موسی (ع) که به‌همراه خانواده‌اش از مَدیَن به مصر برمی‌گشت، در وادی طور درحالی‌که راه را گم كرده بود، در طور سينا، شعله‌ی آتشی از دور دید و به نظرش رسيد كه قاعدتاً كنار آن كسى هست كه راه را از او بپرسد و اگر هم نبود لااقل از آن آتش قدرى همراه بياورد تا گرم شوند؛ به خانواده‌اش گفت که شما اینجا منتظر بمانید تا بروم آنجا و راهنمایی‌ای یا شعله‌ی آتشی بیاورم. رفت و وقتی نزدیک درختی شد که منبع آتش به نظر می‌رسید، ناگهان اولین وحی الهی به او رسید که «إنّی أنا الله...» و سخن‌گفتنِ خدا با او شروع شد و باقی ماجرا که آغاز نبوت ایشان بود. خب این چه ربطی به من داشت؟! نه من ربطی به موسای نبی دارم و نه طور سینایی در کار هست و نه در این کورسوی سرد و تاریک، آتشی! تنها وجه اشتراک من با این ماجرا «شبِ سرد و تاریک و راهِ گم‌شده» بود. اما هرچه فکر کردم، نفهمیدم ربطش به من چیست و چگونه می‌توانم از این آیه‌ی رازآلود بهره‌ای برای این زندگیِ سرد و تاریک و حیران‌زده بگیرم! ماجرا گذشت و این آیه از حافظه‌ام رفت تا اینکه مدت‌ها بعد ناگهان از زبان شیرینِ (سایه‌اش مستدام) حدیث عجیب و شگفت‌آوری شنیدم! بعد از درس، رفتم عبارت حدیث را جستجو کردم و متحیر، دیدم که آن حدیث عجیب، ذیلِ همین آیه‌ی قرآن و با استشهاد به همین حکایت بیان شده است...! عبارت عجیبِ حدیث که از زبان مولایمان علی(ع) نقل شده، اینست: «کُن لِما لاتَرجوا أرجی مِنکَ لِماترجوا : به آنچه که امید نداری، امیدوارتر باش نسبت به آنچه که امید داری»! این حدیث همه‌ی محاسبات آدم را به هم می‌ریزد! همه‌ی تحلیل‌ها و تصوراتم درباره‌ی سرنوشت و تقدیر را این حدیث به چالش ‌کشید! چطور می‌توانم به چیزی که امید ندارم، از چیزی که به آن امید دارم بیشتر امیدوار باشم؟! اما ادامه‌ی حدیث مانند نوری در تاریکی معما را سریع حل می‌کند: «همچنان‌که موسی‌بن‌عمران آن‌شب به این امید از خانواده‌اش جدا شد که بتواند شعله آتشی با خود بیاورَد؛ اما آنچه که نصیبش شد، این بود که خداوند با او سخن گفت و در حالی به میان خانواده‌اش برگشت که «نبی» بود. یعنی شعله‌ی آتش که دنبالش بود نصیبش نشد، اما چیزی نصیبش شد که آنقدر بزرگ و شگرف است که حتی به مخیله‌ی آدم هم خطور نمی‌کند که شاید در پسِ آن «شبِ سرد و تاریک و راهِ گم‌شده و آتش» چنین امر عظیمی نهفته باشد! يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان. *منبع حدیث: اصول کافی؛ جلد 5 ؛ صفحه 83 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan