eitaa logo
از جان نوشت🥰
94 دنبال‌کننده
49 عکس
16 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه اربعین 🔰🔰 محکم کاغذ رو گرفتم و بیرون رفتم؛ از جمعیت دور شدم بازش کردم روش نوشته بود. اهلا و سهلا فی المضیف الموسی بن الجعفر بعد اقامه الصلاه الظهروالعصر 😍😍 خوش آمدید به مهمون سرای موسی بن جعفر بعد از نماز ظهر و عصر 😍😍 میگفت:  برق چشمام رو گرفت.از خوشحالی داشتم بال در میوردم. من اصلا نمیدونستم حرم امام کاظم هم مثل حرم امام رضا مهمون سرا داره... میگفت: یه دلم میگفت برا شوهرمم برم بگیرم یه دلم میگفت ول کن همینو هر دومون باهم میخوریم. میگفت: چند قدمی رفتم جلو که برم سمت صف نماز جماعت یههو یه نیرویی منو برگردوند سمت همون خادم رفتم  با کلمات دست و پا شکسته عربی بهش گفتم انت مضیف فی زوجی😆 درسته من اشتباه گفتم ولی اون فهمید و گفت والله زوجی؟ گفت قسم بخور برای شوهرت میخوای. منم دوباره دست پا شکسته گفتم والله زوجی نحن دیار الامام رضا اونم یکی دیگه بهم داد و به عربی گفت رفتی حرم امام رضا و حضرت معصومه و شاهچراغ دعام کن. منم دوباره با عربی دست و پا شکسته گفتم چشم من از شهر دختر امام کاظم اومدم گفت سیدتی معصومه گفتم آره محکم منو تو بغلش گرفت و گفت دعام کن منم گفتم چشم و اومدم بیرون رفتم سمت نماز جماعت نماز ظهر و عصرم شکسته بود. با یه نمازِ چهار رکعتیِ ظهر هر دو رو خوندم. تا اون ها ۴ رکعت رو میخوندن دوییدم رفتم یه گوشه روبروی دوتا گنبد طلا و ایوون نشستم. و از خوشحالی و ذوق زیارت نامه رو خوندم. و کلی با امام حرف زدم. تو زیارت نامه نوشته بود زائرا لائذا بقبرک(زائری ام که به قبر تو پناه آوردم) این جمله برق عجیبی داشت و منو گرفت. چند بار تکرارش کردم و با تمام وجودم خودمو بهش سپردم. تند تند سلام دادم و عقب عقب رفتم و همینطور با خودم این جمله رو تکرار میکردم(زائرا لائذابقبرک) در حالی که از خوشحالی داشتم بال درمیوردم. رفتم رسیدم تا جایی که قرار گذاشته بودیم. از دور دیدم آقایی ام ناراحت و بی حوصله و کمی عصبی نشسته.... .... روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم؟ دلم هوای تو دارد،بگو چه چاره کنم؟ 😢😢😢 ....میاد خاطراتم جلوی چشام...😢😢 💔 @az_jan_nevesht
واسطه خلقت واقعا هم همین شد. و تا دو ماهگی روزهای سخت و کسل کننده ای بود. احساس شکست همچنان وجود داشت و کسانی که به دیدن ما می آمدند به جای همدردی و تسکین، سرزنش میکردند که چرا نتوانستی طبیعی زایمان کنی، خودت نخواستی؟! بعد از دو ماهگی یک روز که واقعا حس افسردگی داشتم فاطمه زهرا گریه کرد. و من اصلا توان بغل کردنش را نداشتم. اما چون شدید گریه میکرد او را در آغوش گرفتم ، لطافت و ظرافت بچگانه اش انگار روح تازه ای در من دمید. انگار به سرعت لباسی از غم بیرون بیاوری و لباسی از شادی به تن کنی. کم کم روز ها بهتر شد. ضعف جسمانی کم شد، شیرینی فاطمه زهرا بیشتر شد، کم کم به روتین قبل از بچه دار شدن برگشتم. و علاوه بر روتین های خانه داری ، روتین های جذاب دیگری هم اضاف شد، مثلا کتاب قصه خواندن برای فاطمه زهرا ، شعر خواندن برای او، بازی کردن با او. انگار یک فرشته هر لحظه با تو باشد. اما همچنان نمیتوانستم درس بخوانم و نمیخواستم هم درس بخوانم! تمام توجه و تمرکزم فاطمه زهرا بود و خوب مادری کردن برای او. و با خودم میگفتم تا سه سالگی فاطمه زهرا اصلا سراغ درس نمی روم. بعد از سه سالگی هم اگر شرایط خوب بود و فاطمه زهرا با مهد کنار آمد درس میخوانم. چون در کتاب های روان شناسی خوانده بودم نباید بچه زیر سه سال از مادر جدا شود فقط لحظات اندک، به اندازه دو سه ساعت در روز. فاطمه زهرا هنوز چهار ماهه نشده بود. زندگی کمی سر و سامان گرفت. جسمم هنوز خوب نشده بود اما حال روحی نسبتا خوبی داشتم. تا اینکه یک اتفاق تمام رشته های ذهنم را پاره کرد! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 خستگی امانمان را بریده بود. به جز چرت زدن های کوتاه کوتاه که در ون از مرز مهران تا نجف داشتیم، استراحت درستی نکرده بودیم. گفتیم با ون یا موتور برویم اولین عمود بعد تا عمود ۹۸پیاده برویم و موکب ام البنین استراحت کنیم. اما نه ونی بود نه موتوری. دو ساعتی معطل شدیم. ما خانم ها و بچه ها روی صندلی های قدیمیِ فلزی کنار یک موکب نشسته بودیم. آقایان هم دنبال ماشین بودند.خسته تر از آن بودیم که بخواهیم عمود هایی را پیاده برویم. و همسفران هم گفتند نمیتوانیم کل مسیر را پیاده روی کنیم. عمود ۱۰۸۰پیاده شدیم. وارد موکب حضرت معصومه سلام الله علیها که شدیم، خادمی گفت جا نداریم. یکی از بچه ها بغل من بود با حالت زاری و خستگی زیاد گفتم:« خیلی خسته ایم با بچه کوچیک». حال نزار ما رو که دید رفت بین زائر ها جا پیدا کرد. بچه ها را خواباندم. حال خوبی نداشتم. هنوز اثرات گرما زدگی را داشتم. گفتم حمامی بروم شاید بهتر شوم. حمام رفتم لباس هایم را شستم موقع نماز صبح شد نماز را خواندم و خوابیدم. دو ساعت نشده بود خادم ها بیدارمان کردند و گفتند بروید فلان قسمت اینجا جمع می شود. رفتیم آنجا بچه ها خواب بودند. دل درد، حالت تهوع و دل پیچه امانم را بریده بود. خود موکب پزشکِ هلال احمر داشت. رفتم و شرح حال دادم. گفت گرما زده شدی چند قرص و دارو داد. ولی گفت تا ۲۴ساعت نشود حالت بهتر نمیشود. داروها را خوردم یک لیوان چای نبات و دارچین هم خوردم. خوابیدم. قرار بر این بود تا ۶عصر در موکب بمانیم. و بعد که هوا بهتر شود. پیاده روی کنیم. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht