#وصیتنامه
#تلنگر
مادرم زمانے ڪہ خبر شہادتم را شنیدے گریہ نکن...
زمان تشیع وتدفینم گریہ نکن...
زمان خواندن وصیت نامہ ام گریہ نکن...
فقط زمانے گریہ کن ڪہ مردان ما غیرت را فراموش کنند و زنان ما عفت را...
وقتے جامعہ مارا بے غیرتی و بی حجابے گرفت,مادرم گریہ کن ڪہ اسلام در خطر است.....❗️
شہید سعید زقاقی
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#تلنگر
پيشانی بند بسته ،پرچم دست گرفته بود و بی سيم رو هم روی كولش. خيلی بانمك شده بود.
گفتم:خودت رومثل علم درست كردی؟
می دادی رو لباست را هم بنويسن.
پشت لباسش رو نشون داد نوشته بود:
«جگر شير نداری سفر عشق مرو! »
گفتم: به هر حال، اصرار نكن . بيسم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم؛چون هم سن ات كمه، هم برادرت شهيد شده!
با ناراحتی دستش رو گذاشت روی كاپوت ماشين و گفت: باشه، نميام ولی فردای قيامت شكايتت رو به حضرت فاطمه زهرا«سلام الله علیها»
می كنم، می تونی جواب بده!
گفتم: برو سوار شو.
تو بحبوحه عمليات پرسيدم: بيسيم چی كجاست؟
گفتن نمی دونيم، نيست. به شوخی گفتم: نكنه گم شده، حالا بايد كلی بگرديم تا پيداش كنيم. بعد عمليات نوبت جمع آوری شهدا شد.
بعضی ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز خورده بودن.
يكی از شهدا تركش سرش رو برده بود، وقتی برگردونديمش پشت لباسش نوشته بود:
{جگرشیرندارے سفرعشق مرو}
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#شهدا
پسرش که شهید شد دلش سوخت.
آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت:
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "
آوردنش . . . ولی...
سر نداشت . . .
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#تلنگر
پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.
كودك هم می خواست پدر را بلند كند.
وقتی روی زمین آمد دست های كوچكش را دور پاهای پدر حلقه كرد تا پدر را بلند كند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود.
به سبكی یك پلاك و چند تكه استخوان...
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#ثواب_یهویی☺️
شمارهآخرتلفنتچنده؟🤔
برایاونشهید10تاصلواتبفرست🕊🌿
💚1♥️شهیدحاجقاسمسلیمانی
💚2♥️شهیدمحسنحججی
💚3♥️شهیداحمدیوسفی
💚4♥️شهیدعباسدانشور
💚5♥️شهیدابراهیمهادی
💚6♥️شهیدمحمودکاوه
💚7♥️شهیدانگمنام
💚8♥️شهیدمحمدحسینفهمیده
💚9♥️شهیدمحمدحسینیوسفالهی
💚0♥️شهیدفیروزحمیدیزاده
جانمونی...🙃🦋
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!🙊
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!🧐
تـوخجـالتنمیکـشی؟🙂
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:🗣
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد راحت😔
اشـکامـامزمـانترو در مـیاری😢😭😭
و چـوبحـراج بـہ قشنگـیات مـیزنی؟!💔😞*
#تلنگر
🌺یازهرا🌺
@khademenn
#پروفایل_پسرونه
#آن روزها یڪ #سه_راهی بود
معروف به سه راهی #شهادت
#این روزها یک #سه_راهی هست
معروف به سه راهی #نفس
#تلنگر
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#طنز
آشتي...🌱
یکبار من با یکی ازبچهها برسرِموضوعی بحثمان شده بود.
آن بنده خدا قهر کرد و رفت. يكي از بچهها شب به من زنگ زد و گفت: فلاني قهرکرده. باید یک جوری او را برگردانی. من هم گفتم چشم.
ساعت دو نیمه شب بود. زنگ زدم به اون بنده خدا. رفتم پشت انبار، رو به روی بیابون، تکیه زدم به دیوار انبار و نشستم. یک پتو هم روی دوشم بود، داشتم باهاش صحبت میکردم که راضیش کنم برگردد. همینطورکه داشتم توی عالم خودم با اون صحبت میکردم یک دفعه یک گلّه سگ از پشت این دیوار آمدند بیرون.
یکیشان درست روبروی صورت من قرار گرفت و پارس کرد: هپ... من هم از ترس داد زدم هپ... !!😄
دویدم سمت داخل اتاق و با سر رفتم توی اتاق. همین که در را باز کردم شروع کردم به آرام راه رفتن، تا پیش بچهها ضایع نشوم. طوری وانمود کردم که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. راحت قدم برداشتم. آن بنده خدا هم منتظر بود، هی پشت گوشی میگفت: چی شد؟ گفتم: هیچی، هیچی نشد. با خنده گفت شنیدم سگها دنبالت کردند. همین قضیه موجب شد دوباره آشتی کند و برگردد.🙃
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#پروفایل
آنقدر عاشق خدا باش
ڪہ غیر خدارو فراموش ڪنے
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*