eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
#قصه_شب #قسمت_دوم 🌱(شهر ظهور)🌱 دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو با
🌱(شهر ظهور)🌱 💙 بعد از کمی دوچرخه سواری🚴‍♂، بستنی قیفی های🍦🍦 بزرگی را در شهر دید. ✅ وقتی که خوب دقت کرد متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر را شبیه بستنی درست کرده اند. با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و از دوچرخه🚲 پرسید: ✅ «چرا اینجا اینطوریه؟! یعنی اونا واقع بستنی هستن؟!» دوچرخه خندید و گفت: «نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم». 💙 کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨‍👦‍👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند. یکی از آنها با دیدن کاوه 🧑و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت. از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست. کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت: « نگران نباش، صلواتیه».. با شنیدن این حرف، او یاد روزهای نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟ ┄┅═✧⭐️🌹⭐️✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم + عمه جا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 در مقابل پاسخ عمه بغض بودم و شاید کمی خشم +مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟ مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!! امیر توبه کرده، نماز می‌خونه، تغییر کرده ... من بهونه‌ای برای جدایی ندارم... خدا راه رو بروم بسته‌ عمه و حالا هم با عشق دارم بچه‌ی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ... تسلیمم...تسلیم ... دیگه به هق‌هق افتاده بودم... عمه سرم را در آغوش گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد حرفش را زد: _ آروم باش گلم می‌دونم که موفق می‌شی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمی‌کنم..‌. سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم : +کدوم تصمیم؟؟!!! مرتضی می‌خواد چکار کنه ؟؟؟!!!! _ازدواج... به‌زور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمی‌شد با تعجب پرسیدم : + مرتضی می‌خواد ازدواج کنه؟؟!!! _ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمی‌کردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ... گیج و مبهوت نگاهش می‌کردم یعنی به‌همین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمام‌شده بود چطور می‌توانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟ به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم. طبق معمول آن شب هم تب کردم کارم به درمانگاه و سرم کشید بال‌بال زدن‌های امیر و محبت‌های عاشقانه او حالم را بدتر می‌کرد ... خدایا مرگ را برسان که زندگی من را کشت ... قبل از سیزده بدر بود که خبر رسید عمه فاطمه دارد میرود برای پسرش خواستگاری میدانستم این روزها امیر بیشتر به احوال من دقت میکند برای همین با تمام قوا تلاش میکردم که طبیعی باشم ... بعد از تعطیلات برگشتیم کرج ، نمی‌توانستم از کسی خبر تازه بگیرم ، خودم را با درس و پروژه مشغول میکردم تا حواسم پرت شود. دل نگران چله هایم برای بچه بودم ، دفترچه ام را نگاه می‌کردم و تیک می‌زدم تا چیزی از دعاها و زیارات جا نماند ، برای محمدم کتاب می‌خواندم و به زندگی می‌رسیدم... یک شب امیر زودتر از موعد به خانه آمد به محض ورود همینطور که محمد را دور سالن می‌چرخاند با هیجان گفت : _ طیبه حاضر شو بریم ما هم دعوتیم با تعجب پرسیدم +کجا ؟!!! _عمه فاطمه زنگ زد ، چقدرررر این زن مودبه آخه گفت ادب حکم می‌کرد اول به شما زنگ بزنم اگر اجازه میدید به طیبه بگم ... طیبه خییییلی خانومه این عمت ... + جون به سرم کردی بگو چی گفت بالاخره معلوم بود خبر خوبی داشت چون چشم‌های امیر حسابی برق میزد از چرخش ایستاد و نگاهم کرد و گفت : _ دعوت کردن بریم عقد آقا مرتضاشون... خیره نگاهم می‌کرد خیره و البته نگران ولی من زرنگ بودم می دانستم چطور حال همسرم را روبراه کنم مسلط و با شیطنت گفتم : + خب حالا چی بپوشم ؟ خندید و گفت : _ گونی هم بپوشی ماه میشی ماه ... رفتم اتاق و آماده شدم ... سِر بودم ، انگار هیچ حسی نداشتم ... فقط کمی خشم با چاشنی حسادت...می‌دانستم وقت آن بود که قوی باشم. بهترین لباسم را پوشیدم طلاهای سنگین و پر نگین انداختم لباسم را با لباس امیر و محمد ست کردم حس رقابت عجیبی در من به وجود آمده بود کمی آرایش کردم روسریم را خاص بستم عطر غلیظی زدم جلوی آینه به خودم نگاه کردم : + تو از پسش برمی‌آیی طیبه ... چادرم را سر کردم و رفتیم ، سبدگل بزرگی خریدیم امیر روی هوا بند نبود ، بدون خجالت پشت فرمان می‌رقصید بهش میخندیدم میگفت : +عروسی مرتضی که احتمالا سلام صلواته پس من کجا قر بریزم آخه ... گاهی مثل دختر بچه ها میشد شیطان و معصوم به خانه عمه رسیدیم چراغانی کرده بودند صدای مولودی خوانی می‌آمد بوی اسپند وارد حیاط شدیم دیدمش با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، دلم میخواست سیر نگاهش کنم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نداشت با امیر خوش و بش کرد و با سر پایین به من خوش آمد گفت محمد با امیر رفت قسمت مردانه من به سمتی که خانمها بودند حرکت کردم پشت سرم می آمد من که داخل شدم صدای هلهله بلند شد نقلهایی که می‌خواستند سر مرتضی بریزند نصیب من هم شد ... بین شلوغی عمه را دیدم لبخندش را مرتب کرد و مرا تنگ در آغوش کشید کناری ایستادم با چشم مرتضی را دنبال کردم از وسط زنها با سر پایین رد شد مرتضای محجوب من و کنار عروسش ایستاد تازه نگاهم روی عروس ثابت ماند چشم‌هایم را ریز کردم چیزی که میدیم برایم قابل باور نبود ...
چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ... نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد نگاهم پر از سوال بود عمه همانطور که داشت دست میزد با چشم‌هایش مرا به آرامش دعوت کرد عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه می‌کرد عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ... سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ... قطره اشکی از گوشه چشم‌های عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد. نوبت هدیه دادن من رسید چادرم را تعویض کرده بودم با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد : + راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن عروس دستم را به گرمی فشرد _بله همونی که برام گفته بودی ؟ مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت : +بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ... در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم تبریک گفتم با لبخند با غم دیگر از حسادت خبری نبود نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود من با این زن رقابتی نداشتم همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله : _مامان ... مامان عروس گفت : +جانم مامان جان لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود خدای من اینجا چه خبر است ... دنیا دور سرم میچرخید به مرتضی نگاه کردم سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود خجالتم را کنار گذاشتم خودم را نزدیکش کردم انقدر که فقط صدایم را او بشنود چادرم را جلوی لب‌هایم گرفتم متوجه شد کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود با خشم و عصبانیت گفتم : +چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت سعی می‌کرد لبخند بزند همانطور که به سمت من خم شده بود گفت : _هنوز مونده طیبه ، هنوز که کاری نکردم کمی عصبی ادامه داد : _نمیبینی مگه عروسیمه خوشحال باش دختر دایی از پشت دستم کشیده شد عمه بود : _بیا گلم بیا اونجا اذیت میشی جا تنگه برات ... همانطور که دستم را گرفته بود مرا به طبقه بالا برد . در اتاق را پشت سرم بست روی صندلی نشستم چقدر هوا کم بود انگار اکسیژن به ریه هایم نمی‌رسید عمه پایین پایم نشست سر و صدای عروسی زیاد بود و صدای هق هق من و عمه فاطمه را می پوشاند. دست‌هایم را گرفته بود : + چرا عمه ؟ چرا گذاشتید مرتضی با زندگیش اینکارو کنه ؟ _ نتونستم طیبه جانم ... تصمیمش جدی بود مرتضی زندگیشو با خدا معامله کرد ، من چی میتونستم بگم ... خدا میدونه نگران تو بودم ، با این حالت ، فکر میکردم امیر خان راضی نمیشه و نمیآیید وگرنه حتما قبلش آمادت میکردم . +من این مدت از همه جا بی‌خبر بودم ... با التماس گفتم : +بهم بگید لطفا چی شده ؟ عمه اشک‌هایش را پاک کرد همانطور که زمین نشسته بود زانوهایش را بغل کرد و گفت : _راحله اهل جنوبه ، همسرش شهید شده و ۳ تا فرزند داره ... + با تعجب گفتم ۳ تا بچه ... مگه چند سالشه ؟ _ از مرتضی ۱۷ سال بزرگتره ... از من دو سال کوچیکتره فقط دیگر فقط سکوت بود بین ما ... به جای آنهمه احساس خشم و حسادت ، تمام وجودم را حس عذاب وجدان پر کرده بود خودم را مقصر می‌دانستم مرتضی داشت از هر دوی ما انتقام می‌گرفت در باز شد معصومه خانم سرش را داخل آورد : _کجا موندید پس ؟ پاشید بیایید پیش مهمونا زشته عمه بلند شد و بغلم کرد _ خوب باش گلم ... برم من ؟ + بله عمه جان برید منم میام الان ... مرتضی داماد شد ... زندگیش را پای زن و ۳ فرزند شهید گذاشت راحله ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌺اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان،حضرت صاحب الزّمان عج🌺🌺🌺🌺 اَلسّلامُ عَلیکَ یا بقیَّه اللهِ یا اباصالح المهدی،یاخلیفه الرّحمن ویاشریک القرآن یاامامَ الانسِ والجانّ. 🌺🌺🌺🌺 @azkhane_takhoda
37.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا به این فکر کردید که اگر رنجها انتخابی بودن کدوم رنج رو انتخاب میکردید ؟🤔🤔 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام😊✋ چطوری؟ 🎉 ولادت گل پسر اربابمون مبارک😍 🎊 این روزای عید یادت باشه حتما از اهل بیت علیهم السلام عــیـــدی بــگـــیــری😉 البته نه فقط واسه خودتا! واسه همه☺️ ✅ مثلا امروز برو در خونه امیرالمومنین حضرت زهرا (جونمون به فداشون) بگو مادر جان،آقاجان...❤️ تبریک میگم تولد نوه تون رو😍 مبارکه.... 🌷 مـیشـه بــه مـبــارکی ایــن روز ، به ما عیدی بدین و امروز دل هیچکس غم توش نباشه...❤️ 🧡 میشه مشکلات مسلمونای جهان حل بشه...💞 💝 میشه ظهور امام زمانمون هرچه زودتر اتفاق بیفته....😍 🌸 مادر هم که به بچش نه نمیگه😉 زرنگی کن و امروز برای همه عیدی بگیر😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
#حرف_خودمونی_۸ ✍ مــــیــــگـــــــم.... ✅ حواستون باشه یه سری 👈شِبْهِ مُسَلمون مانع توبتون
❌ چرا این لذتای نوع دوم اینقدر بده؟ ⭕️ چون ریزه خواریه!! ✅ دیــدی یــه وقـتی قبل غذا، هی ناخونک بزنی، چیزای دیگه بخوری، 🔴 موقع غذا دیگه میل نداری ❌ بعد مامانت ناراحت میشه، میگه اینقدر چرت و پرت خوردی الان دیگه نمیتونی غذایی که برات پختم رو بخوری😏 دفعه بعد حق نداری قبل غذا چیزی بخوری😠 🔴 لذتای نوع دومم همینن😉 جلوی اشتهات😊 رو برای لذت های نوع اول میبندن.
❌ بعضیا میگن من از وقتی توبه کردم،گناهایی وسوسم میکنه که قبلاً اصلاً سمتش نمیرفتم😳 ❤️ عزیزمن... قرار نیست همین که تصمیم به توبه گرفتی همه چی درررررررررست شه❗️ ✅ اتفاقا اون موقع تازه امتحاناتت شرووووووووع میشه... 💝 یه نفر به شما میگه دوستت دارم چی میگی بهش⁉️ 👈 میگی ثابت کن👌 ✅ حالا شما به خدا گفتی خدایا دووووووووستت دارم، خدا هم میگه باشه بنده ی من... حالا ثابت کن ببینم راست میگی یا دروغ...😉 ♈️ بالاخره باید معلوم شه کی واقعاً توبه کرده،😊 و کی فقط حرفشو میزنه...😏
رادیو کلبه 002.mp3
6.99M
😍 ❓به رمان های صحنه دار علاقه دارم😔 چکار کنم سمتشون نرم؟🤔 اگر دوست داشتی برای دوستات هم بفرست😉 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا این چه مملکتیه شما آخوندا ساختین یه دختر سالم توش نیست😡😡😅😅 اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم😫 چرا نمیذارین دختر و پسر آزاد باشن🤠🥳 این داستان: جامعه فاسد شده؟ 😫 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 راحله خانم صاحب همه آرزوهای من شده بود ولی در مقابلش سپر انداختم زن زجر کشیده ای که در شهر ما غریب بود با سه فرزند شهید بیشتر از ده سال بچه هایش را به تنهایی و در شهر جنگ زده بزرگ کرده بود ولی حالا با بودن مرتضی حتما دیگر غصه ای نداشت ... آی مرتضی مرتضی مرتضی کارش را درک نمی‌کردم منتظر بودم با یک دختر کم سن و سال و با ایمان ازدواج کند ولی حالا با یکی همسن مادرش رفته زیر یک سقف ... با آمدن راحله خانم عمه مشغولیت بیشتری پیدا کرد ، از طرفی تدریس و کارهای دانشگاه هایی که می‌رفت، از طرفی جمع و جور کردن ۳ بچه ای که همه جوره خودش را مسئول آنها می دانست. برای همین من سعی می‌کردم حداقل کمتر مزاحمش شوم. تابستان مهدا به دنیا آمد ... دختر نرم و قشنگم ... انگار امیر نوزاد شده بود از شدت شباهتش به امیر همه شگفت زده می‌شدند اما امیر در آسمانها سیر می‌کرد معلوم بود دختر دوست است همیشه از اینکه محمد اصلا شبیه او نیست ناراحت بود اما مهدا دقیقا شبیه امیر و مادرش بود و همین هم باعث شادی مضاعف آنها شد. به لطف امام زمان زندگیم به روال خوبی درآمده بود ... درس و کار و زندگی از من پرتلاش انقدر انرژی می‌گرفت که دلتنگ تعلقات سابقم نشوم درسهایم را خوب یاد گرفته بودم شدت نیاز به دوپامین مغزم که با دیدن مرتضی ترشح میشد ، کمتر شده بود . آن زمان ها با وجود بچه ها من بدون اینکه متوجه شوم آرام آرام از دوران شیدایی گذر کردم. با مراقبت‌ها و محبت ها و شوخی‌های امیر تبدیل به زن شاد و پر انگیزه ای شده بودم که پر از امید به کار و تحصیل می‌پرداختم . مهدا دو ساله بود که به پیشنهاد عمه برای مشاوره به دو مدرسه دخترانه رفتم در یکی از این مدارس دختر راحله دانش آموزم بود ارتباط من با راحله خانم به بهانه ی دخترش جمیله شروع شد . جمیله نشانه های افسردگی داشت و نیاز بود که خانواده برای درمانش اقدام کنند. اولین بار که از راحله خانم دعوت کردم تا به مدرسه بیاید حسابی نگران بود ، اما با صحبت‌های من آرام شد . زن متینی که هنوز لهجه ی غلیظ عربی داشت یک سری نکات را برایش گفتم اما مشخص بود که باید مرتضی هم ورود می‌کرد . داناتر از قبل شده بودم ، باید قبل از ارتباط با مرتضی همسرم را مطلع میکردم، آن شب سر صحبت را با امیر باز کردم . وقتی حال روحی جمیله را شنید او هم متأثر شد. _حالا باید براش چه کار کرد ؟ + جای نگرانی نداره ولی خب لازمه با مرتضی مطرح بشه تا برای درمان این دختر اقدام کنن راحله خانوم هم غریبه و هم سواد کافی نداره امیر خوب گوش می‌کرد و همان‌طور که در حال ماساژ دادن محمد بود خیلی محکم گفت : _ تو خودت کاربلدی عشقم ، با مرتضی صحبت کن و بگو بهش چیکار کنه ، ان شاء الله میتونه کمکش باشه . مهربان به رویش لبخند زدم کجا رفت امیر لجباز و خودخواه ؟ از دیدن این مرد آرام و منطقی لذت می‌بردم ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ +چشششمممم مهربونم ، چششممم دل نازک من ، چشششممم بابای مهربون دختر پرست _پاشو پاشو مامان حسود پاشو برو جیگر منو بیدار کن که سیر بازی کنم باهاش ... از راحله خانوم شماره مرتضی را گرفتم برایش پیام ارسال کردم و خواستم که به مدرسه بیاید. تشکر و عذرخواهی کرد و گفت که تا هفته آینده کرج نیست و به محض بازگشت از سفر کاری خواهد آمد. شب قبل از دیدار پیام داد ... موضوع را به امیر گفتم او هم برایم آرزوی موفقیت کرد ، فردای آن روز خیلی آرام و مسلط به مدرسه رفتم . محمد کمی تب داشت دلم پیش بچه ها مانده بود و چند بار به پرستاری که در نبود من می‌آمد خانه زنگ زدم. ساعت نزدیک ده بود که وارد اتاقم شد . کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی آسمانی پوشیده بود. کفشهایش از واکس تازه برق میزد . دو سه تا انگشتر عقیق و یک تسبیح کوتاه زرد رنگ در دستش بود. کیف بزرگ چرمی هم در دست دیگرش که رنگ قهوه ای آن با کفشهایش هماهنگ بود. همه چیز نشان از این میداد که برای دیدن من به خودش رسیده است . یک لحظه به سر و وضع خودم دقت کردم مثل همیشه شیک و مرتب ولی قطعا برای دیدن مرتضی به خودم نرسیده بودم . قبل ترها هربار که میخواستم ببینمش کلی به خودم سختی میدادم . اما الان همه چیز فرق داشت . رو به رویم مردی ایستاده بود که عزیزم بود ولی آن تب عشق حالا دیگر به عقل و منطق تبدیل شده بود دعوتش کردم ... نشست سرش پایین بود و به حرفهایم گوش میداد من شرایط جمیله و راهکارها را برایش گفتم او هم به خوبی گوش داد و پذیرفت وسط حرفهای من بی هوا حرف را عوض کرد و پرسید : _خودت خوبی طیبه ؟ کمی دستپاچه گفتم : + بله خدا رو شکر ... سرش را بالا آورد و نگاهم کرد _نمیخوای حال منو بپرسی ؟ ضربان قلبم روی هزار رفت ... ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
شب ولادت تو عيد سيدالشهداست دلم خوش است كه ميلاد اكبر ليلاست تو آمدي كه بگويي حسين تنها نيست و تا قيام قيامت حسين پا برجاست صلي الله عليك يا مولانا يا علي الاكبر به اميد شفاعت شما به ♥️ @azkhane_takhoda ❤️ يا وجيهاً عندالله إشفع لنا عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا