eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطع ریزش موبا جوانه ارزن👇 خانم هایی که ریزش مودارند یا موهای کم پشتی دارند یا تارهای موی نازک دارند تا میتوانند جوانه ارزن استفاده کنند زیرا ارزن یکی از بهترین داروهای طب سنتی برای مو بانوان است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢داستان ترسناک💢 💀 با خیس شدن صورتم چشامو باز کردم. .آیییی تموم بدنم درد میکرد بچه ها دورم جمع شده بودن و گریه میکردن همه اون لحظات زجرآور اومد جلو چشام بچه ها گریه میکردن و میگفتن شادی یه حرفی بزن بفهمیم سالمی ولی من از ترس قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و فقط گریه میکردم افسانه:نه اینجوری نمیشه ..تو حالت خوب نیست,من میرم تاکسی بگیرم دکتر بیارم بالا سرت غزل:آره بدو..ارغوان تو هم باهاش برو من پیش شادی میمونم تا شما بیاین ارغوان:باشه باشه,مواظبش باش غزل:حتما..زود بیاین ها,حالش خوب نیست ارغوان و افسانه حاضر شدن و رفتن دنبال دکتر,غزل تمام مدت پیشم بود و برام سوپ درست کرد و قاشق قاشق بهم میداد غزل:به نظرت دیر نکردن,دو سه ساعتی میشه که رفتن سرم رو به نشانه آره تکون دادم غزل:من میرم بیرون ببینم کجا موندن تو..تو مواظب خودت هستی که سرم رو تکون دادم غزل:خوب من رفتم غزل رفت,تو فکر اون موجود ترسناک بودم که حس کردم نسیم خنکی خورد به صورتم..دور و بر رو نگاه کردم هیچ پنجره ای باز نبود,ترس تو دلم افتاد نه خدا نه ..دیگه طاقت هیچ چیزی رو ندارم تو همین فکرا بودم که حس کردم یه نفر وایساده روبروم سرم رو بلند کردم دوباره اون موجود دوباره اون قیافه ترسناک و اون پوزخند منو از رو مبل بلند کرد و کوبید محکم به دیوار فکر کنم تموم مهره هام خورد شد افتاده بودم زمین و از درد به خودم می پیچیدم..اومد جلو و با دستاش گلوم رو گرفت و خفم میکرد..لحظات عذاب آور مرگ...همون چیزی که یه زمان ازش هراس داشتم الان شده بود واسم آرزو..مــــــرگــّـ نفس نمیتونستم بکشم انگار که هوایی وجود نداشت آروم آروم چشام بسته شد و مرگ منو در آغوش گرفت.... (ادامه داستان از زبون غزل) وقتی خیالم از بابت شادی راحت شد از خونه اومدم بیرون تا برم ببینم بچه ها کجا موندن...آخه خیلی دیر کرده بودن دو سه خیابونی از ویلا دور شده بودم که بچه ها رو از دور دیدم به همراه یه فرد دیگه,حتما دکتره دیگه..دویدم سمتشون و به سمت ویلا حرکت کردیم من:بچه ها من زودتر میرم ویلا شادی تنهاست ,شمام همراه آقای دکتر بیاین قبول کردند ..دویدم سمت ویلا در رو باز کردم ..رفتم سمت مبلی که شادی روش دراز کشیده بود ولی شادی اینجا روی مبل نبود به سمت چپ که نگاه کردم ترس و تعجب با هم قاطی شد زبونم بند اومده بود خ..خ..خداااااااای م..م..من شادییییی جیغ زدم شادیییییییییییییییی شادی افتاده بود جلوی کنار دیوار و چشاش بسته بود و غرق در خون روی گلوش نشونه خفگی بود یهو مغزم فعال شد دویدم سمتش و نبضشو گرفتم ده بار بیست بار نه نه خدای من شادی نه شادییییییییی جیغ زدم که بچه ها و دکتر سر رسیدن دکتر رفت جلو مردمک چشاشو نگاه کرد و نبضشو گرفت و زیر لب متاسفی گفت بچه ها کنارم نشسته بودن و گریه میکردن و سعی در آروم کردن من داشتن...حالم خیلی بد بود خییلییی یه دوست مهربون رو از دست داده بودم شادی..شادی..تو نباید به این زودی میرفتی منو گذاشتن رو مبل و دکتر یه چیزی بهم تزریق کرد کم کم چشمام بسته میشد تا جایی که دیگه هیچی نفهمیدم غزل ,غزل,پاشو عزیزم چشامو باز کردم و ارغوان رو دیدم با یادآوری اتفاقات دیروز ناخداگاه اشکم جاری شد و ارغوان رو بغل کردم .. ارغوان:قربونت بشم پاشو,پاشو بلیط گرفتیم برگردیم پا شدم و وسایل رو جمع کردیم برای رفتن آماده بودیم به ویلا لعنت میفرستادم به این مکان شوم لعنت میفرستادم انگار یکی دم گوشم گفت [نترس نفر بعدی خودت هستی] قلبم ایستاد حالم دگرگون شد ینی منم اینجوری عذاب میدن و بعدش کشتار وحشیانه نمیدونم نمیدونم باید صبر کرد باید دید سرنوشت برام چی نوشته ‌
💢داستان ترسناک💢 💀 سوار قطار شدیم,اینم از مسافرتمون..کاش هیچوقت امتحانا تموم نمیشد.. کاش هوس شمال نمیکردیم.. کاش اصن دوست بابای ارغوان ویلا نداشت... کاش .. کاش.. اون وقت الان شادی زنده بود و خوش و خرم با هم برمی گشتیم لعنت به این سرنوشت.. ارغوان و افسانه با هم حرف میزدن و من بیرون رو نگاه میکردم نگاهم اینجا بود جسمم اینجا بود ولی روحم پر کشیده بود به گذشته. به روزای خوشم با شادی کی فکرشو میکرد شادی من,بهترین دوستم اینجوری بمیره کم کم چشام بسته میشد خیلی خوابم میومد لبخند تلخی به افکارم زدم و غرق شدم تو عالم خواب.. غزل.. هووو غزل پاشو من:چیه افسانه:پاشو رسیدیم من:باشه بلند شدم ..به سمت در قطار حرکت کردیم و پیاده شدیم..خانواده هامون ایستاده بودن و منتظر ما بودن با دیدن ما دویدن سمتمون.. مامان شادی با سر اشاره کرد که شادی کجاست اشک تو چشام حلقه زد افسانه درگوشش یه چیزی گف که یهو حالت چهره زهرا خانم(مامان شادی)عوض شد..آروم نشست رو زمین و زیر لب یه چیزایی میگفت که یه دفعه شروع کرد جیغ و گریه زاری همراهش اشک می ریختیم شادی کجایی ببینی که بابات اون کوه غرور داره بلند گریه میکنه و غروری براش نمونده چون دیگه دختری نداره... چهل روز بعد.. مراسم چهلم شادی هم گذشت واسم غیر قابل قبوله شادی .. شادیییی.. وای باور نمیکنم که اون دیگه نیس که رفته که دیگه رفیقی که 14 سال کنار هم بودیم,الان زیر خروارها خاکه باور ندارم تو مغزم نمیگنجه وسط مراسم پاشدم اومدم خونه تاب گریه های مامان شادی رو ندارم تنها تو خونه رو مبل نشستم افکار عجیبی تو ذهنمه میخوام پسشون بزنم ولی نمیشه فکر میکنم به اون یه جمله [نترس,نفر بعدی خودت هستی] تو ذهنم اکو میشه پا میشم برم تو اتاقم که با صدای شکستن شیشه قلبم اومد تو دهنم با ترس و لرز دور و برم رو از نظر میگذرونم که متوجه لکه خونی روی پرده پنجره پذیرایی میشم با ترس جلو میرم و نگاش میکنم لکه خون ینی چی این خون مال کیه برمیگردم عقب که یهو یه نیرویی پرتم کرد طرف شیشه و شیشه شکست افتادم تو حیاط آییی پهلوهام فوق العاده درد داشت داشتم از درد به خودم می پیچیدم که یه نفر انگشتاشو دور گلوم حلقه کرد و منو بلند کرد ن..نه غیرممکنه درست می بینم؟ این همونه؟ همون موجودی که شادی تو قطار دیده بود..آره خودشه حتما همین موجود قاتلشه با نفرت بهش نگاه کردم پوزخند ترسناکی زد که چشمای سغیدشو خیلی رعب آور کرد آب دهنمو قورت دادم درد داشتم موهای پر پشت و کثیف..چشمای سفید..پوست نقره ای خودشه..همونه نترس نفر بعدی هستی اومد تو ذهنم نگاش کردم و تقریبا فریاد زدم چی میخوای..وقتشه..وقتش رسیده که منو بکشی..خوب بکش,مردنو به عذاب کشیدن ترجیح میدم خنده که چه عرض کنم قهقهه وحشتناک و بلندی سر داد که حسابی ترسیدم ناخنشو بالا آورد و به علامت سکوت تکون داد یهو همه جا سفید شد و اونم ناپدید شد تصویر های نامفهومی رو می دیدم...داشت یه چیزی رو بهم ثابت میکرد آره خودشه اون منظوری داره ولی... ادامه دارد..
💢داستان ترسناک💢 💀 ولی سر در نمیارم ینی چی.. تصویرای روبروم کم کم پر رنگ و پر رنگتر شدن و تصویر یه ویلای قشنگ که دور و برش سرسبز و پر از گل و گیاه بود رو نشونم دادن این که..این که اون ویلاست همون ویلای نفرین شده محل مرگ بهترین دوستم اما صبر کن ..نکنه میخواد بهم نشون بده چه اتفاقی براش افتاده آره همینه اون میخواد من بفهمم براش چه اتفاقی افتاده.. در ویلا باز شد و یه مرد شیک پوش میانسال اومد بیرون,پشت سرش یه زن که مشخص بود خدمتکاره از ویلا خارج شد.خدمتکار به مرد التماس میکرد خواهش میکرد نمیدونم علتش چی بود ازم دور بودن و صداشون واضح نبود کم کم میومدن به این سمت خدمتکار:آقا التماستون میکنم...محیا یادگار برادرتونه..خواهش میکنم ازتون ,اون دختر گناهی نکرده فقط یه نیروهایی داره که حتی خودشم تا چند ماه پیش ازشون بی خبر بوده...خواهش میکنم آقا..ازش بگذرین..اون فقط 16 سالشه..حقش نیس اینجوری.. مرد پرید وسط حرفش و گفت:سارا ,محیا یه دختر شیطانیه..نباید زنده باشه..نباید.. نباید.. کلمه نباید تو ذهنم اکو میشد تصویر ویلا از بین رفت و جاشو داد به سفیدی ..همه جا سفید شد اونجوری که من از صحبتاشون فهمیدم,محیا یه دختر شیطانیه و نیروهای خاصی داره که تازگیا متوجهشون شده و برادر زاده اون مرد هست و پدر محیا مرده ,مرد قصد داره اونو بکشه و نظرش اینه که محیا نباید زنده باشه از همه اینا میشه به این نتیجه رسید که محیا همون موجود ترسناکه و وقتی که کشته شده ,ویلا و افرادش و هر کسی که به اونجا پا بزاره نفرین کرده...تو فکر بودم که یه دختر زیبا با موهای خرمایی بلند و لباس سفید رو جلوم دیدم... دختر:حدست کاملا درسته..وقتی که عموی پس فطرتم منو سوزوند,خشم و کینه من تبدیل شد به نفرینی فوق العاده قوی که هیچکس از دستش در امان نیست.. مات و مبهوت بهش خیره بودم با خودم حلاجی کردم این دختر زیبا همون موجود ترسناکه مگه ممکنه تو فکرام غرق بودم که محیا از جلوی چشمم ناپدید شد و گفت وقتشه برگردی بسه هر چقدر فهمیدی کم کم چشمام بسته شد.. با برخورد دستی به صورتم چشمامو باز کردم..مامانم بود که نگران منو در آغوش کشیده بود و سعی داشت به هوشم بیاره مامان:دختر نازم بهوش اومدی الهی فدات شم میدونم از مرگ دوستت ناراحتی ولی اون خدا بیامرزم راضی نیس بخاطرش خودتو عذاب بدی.. لبخند کم جونی زدم و آروم گفتم :خوبم مامان مهربونم..نگران نباش تا یه چیزایی واسم روشن نشه نمیتونم کاری بکنم مامانم سری تکون داد و گفت از دست شما جوونا و از اتاق رفت بیرون دراز کشیدم روتخت چشام کم کم داشت کم کم گرم میشد که صدای تکون دادن چیزی به گوشم خورد خواستم پتو رو کنار بزنم بلند بشم ببینم چه خبره که یهو... ادامه دارد...
باران جباری: 💢داستان ترسناک💢 که یهو حس کردم یکی موهامو دور دستش پیچید و با تموم قدرتش موهامو کشید,خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو دهنم..هق هق میکردم..صورتم خیس اشک بود,اشکای بی رحمی که به صورتم حمله ور میشدن..همچنان موهام دور دستش بود ولی دیگه موهامو نمیکشید..آروم دستش رو از دهنم برداشت,نفس عمیقی کشیدم و مقدار زیادی از هوا رو به ریه هام فرستادم ..موهامو ول نمیکرد,,زیر پتو بودم و اشک میریختم و شدید گریه میکردم که یهو از موهام گرفت و بلندم کرد و کوبوندم به تخت..کمرم بدجوری تیر کشید,حس کردم استخونام خورد شدن,واقعا لحظات ترسناکی رو میگذروندم,,صدایی به گوشم رسید,دقت کردم..صدا واضح تر شد,صدای خرناس بود و نفس های وحشیانه ای که به گردنم میخورد ..نفس ها نزدیک تر شدن و روی صورتم پخش میشدن ,چشامو بستم محکم به هم فشردم تا چیزی نبینم..صدای وحشیش کنار گوشم عین ناقوس مرگ بود [تو و دوستات وارد ویلا شدین و شامل نفرین من شدید..پس خودتو دوستات منتظر یه مرگ وحشیانه باشید, همونطوری که دوستتون کشته شد شما هم از این نفرین در امان نیستید,چه تو ویلا باشید چه نباشید..مستحق چیزی فراتر از ترسید.. فرا تر از ترس... فرا تر از ترس..] موهامو ول کرد و کم کم نفساش قطع شد..ولی من هنوزم تو شک جمله آخرش بودم..مدام تو ذهنم پژواک میشد..[یه چیزی فراتر از ترس..فراتر از ترس] چشامو آروم باز کردم خبری ازش نبود ..فقط اومد که ذهن منو آشوب کنه..اما نه شاید راست بگه..شاید,نمیدونم,باید به بچه ها بگم مواظب خودشون باشن..باید,,آره باید ببینمشون.. (از زبون ارغوان) دو روز از مراسم چهلم شادی میگذره..واقعا از مرگ دوستم خیلی ناراحتم . همه خاطراتمون..دیوونه بازیامون جلو چشمام رژه میره..اه لعنت به اون ویلا..لعنت.. غرق در افکارم بودم که صدای گوشیم بلند شد..نگام به صفحه اش افتاد 👉Ghazal 👈 با دیدن اسمش زودی دکمه اتصال رو زدم..صدای خسته و گرفته اش تو گوشی پیچید..دلم براش کباب شد..از صداش معلومه که چه غمی تو دلشه و چقد گریه کرده.. غزل:سلام ارغوان من:سلام خواهر جونی خودم غزل:حال داری بریم بیرون ,باید یه چیزایی به تو و افسانه بگم,,شدیدا در خطریم,هر سه مون, من:خوب,خوب آره اگه انقد ضروریه حتما میام غزل:به افسانه هم خبر بده من:باشه..فقط کی و کجا؟ غزل:فردا ,4بعد از ظهر,کافه نگاه من:کاری چیزی؟ غزل:نه قربونت..افسانه رو یادت نره خبر بدی..فعلا عزیز من:فعلا,به امید دیدار تماس قطع شد ,ینی چی میخواست بگه..خدا عالمه (از زبون افسانه) بعد از مرگ شادی افسردگی شدید گرفتم و از اتاقم بیرون نمیام فقط برای مراسم خاکسپاری و چهلم شادی از خونه بیرون رفتم..مرگش برام غیر قابل باوره..وقتی که ارغوان زنگ زد و گفت غزل گفته بریم کافه نگاه,نا خداگاه اشکام جاری شد..چقد تو اون کافه با شادی خاطره دارم..شادی اونجا عاشق شد, اونجا به نواهای عاشقانه یه پسر الدنگ گوش سپرد,اونجا عشقش ولش کرد,اونجا معنی شکست رو فهمید,اونجا عشقش رو با یه دختره دیگه دید..با یه دختری چند درجه پایین تر از خودش, و من شاهد بودم چطوری خورد شد,چطوری شکست و داغون شد,چطوری آتیش گرفت و میون گریه خندید و گفت خوشبخت باشی..در حالی که از درون میسوخت.. هی..خدایا چرا این دختر رو انقد عذاب دادی ..شادی یه فرشته بود..پاک و آسمونی..اون مال زمین نبود,چه بهتر که برگشت به جایی که باید باشه.. چه بهتر.. (از زبون غزل) سر تا پا سیاه..عین این شوهر مرده ها..بس کن وجدان عزیز,تو این وضعیت بیشتر از این نمیشه تیپ زد..زدم بیرون..خیابونا فجیح شلوغ بود.. لوله آدم ترکیده ماشالا.. ساعتمو نگاه کردم.. 3:30 پس نیم ساعت وقت دارم.. راه افتادم..قدم زنان و خیلی آروم حرکت میکردم..بیشتر از این در توانم نبود..خیلی ضعیف شده بودم..از اون چهارتا دختر شر و شیطون که کلی آرزو داشتن واسه آینده,یکیشون زیر خروارها خروار خاکه,یکیشون افسرده شده و کنج خونس ,اون دو تا هم که کابوس امونشون رو بریده و چیزی ازشون نمونده..رسیده بودم به خیابون منتهی به کافه تند قدم برداشتم و جلوی در ایستادم نگاهی کردم 👈کافه نگاه☕️👉 پوزخندی گوشه لبم اومد..در رو هل دادم و بازش کردم.بازم اون صدای زنگ آشنا,شکننده سکوت دنج کافه بود..علیرضا(پسری که شادی عاشقش بود و ولش کرده بود)پشت پیشخوان نشسته بود و با صدای زنگ در,سرشو بلند کرد,با دیدن حال و روزم,چشاش شد قد قابلمه..رفتم جلو, علیرضا:تنهایی,دوستات کو,این چه حال و روزی,چرا سیاه قضیه رو کاملا براش گفتم,تموم مدت سرش پایین بودو صورتشو نمیدیدم.. حرفام که تموم شد,سرشو بالا آورد,نگاش کردم,چشاش قرمز و متورم شده بود..تعجب کردم,فکر کردم فقط منم که گریه میکنم,ولی نه چشاش کاسه خون بود,, نگاه خیره منو که دید پاشد رفت آشپزخونه.. ساعتمو نگاه کردم 4:00
💢داستان ترسناک💢 👿 الانه که بیان .. با صدای زنگوله در,سر چرخوندم و دیدمشون,با تکون دستم پیدام کردن واومدن کنارم نشستن ارغوان و افسانه:سلام غزل من:سلام دخترا ارغوان:خوب سراپا گوشیم نگاهم به افسانه افتاد..پوست و استخون..چشای به گود رفته..صورتی بی روح..رد نگاه افسانه رو دنبال کردم..با غضب به علیرضا نگاه میکرد..حقم داشت,علیرضا خیلی بدی در حق شادی کرد, افسانه نگاهشو چرخوند روی من و لبخند کم جونی زد و گفت افسانه:برای شنیدن حرفات اومدیم عزیزم,بگو,بگو چیشده هوا رو به شدت به داخل ریه هام فرستادم و دماغمو بالا کشیدم.. من:خوب راستش,ما در خطریم.. دو روز پیش اون موجود اومد سراغم کلی اذیتم کرد و بعدشم گفت که مستحق چیزی فراتر از ترسیم.. فراتر از ترس.. ارغوان:نمیفهمم..اون چیزه فراتر از ترس دیگه چیه افسانه:واقعا عجیبه من:خوب,بیشتر مراقب خودتون باشید,من نگرانم اافسانه:تهش مرگه دیگه..نه؟ من:آره..ولی,خوب بیشتر مراقب باشین ارغوان:حتما..مراقبیم افسانه:سعی میکنم من:افسانه تورو خدا یکم جدی باش,تورو خدا افسانه:اه تمومش کنین..ته ته این جریان مرگه..که همون آرزوی منه..من بدون شادی نمیتونم زندگی کنم..میفهمین..نمیتونم..ن م ی ت و ن م کیفشو برداشت و با قدم های بلند از کافه خارج شد چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ لاستیک یه ماشین مهر سکوتم شد..وحشت زده برگشتم و دویدم بیرون کافه..با دیدن افسانه که پخش زمین بود و دورش کلی خون ,با جمعیتی که کنارش وایساده بودن و راننده ای که میزد تو سرش,زانوهام سست شد,کلمه مرگ تو ذهنم اکو شد,دنیا تیره و تار میشد,هق هقم اوج گرفته بود,تو حال خودم نبودم که کم کم سیاهی رنگ ها رو در بر گرفت و چشمام بسته شد.. چشمامو باز کردم..نور سفیدی چشممو زد..چند بار چشمامو بستم و باز کردم تا بتونم به نور عادت کنم,با این کار,تونستم اطرافمو بهتر ببینم..آره اینجا بیمارستانه..کمی فکر کردم چه اتفاقی برام افتاد..کم کم تصاویر اتفاقات اومد جلو چشمم..کافه نگاه,افسانه,صدای جیغ ترمز ماشین,افسانه غرق در خون..سست شدن زانوهام. بیهوش شدنم ..اما افسانه,, زیر لب زمزمه کردم افسانه و یکباره مغزم فعال شد,تصادف و یا شاید مرگ افسانه,,,بلند داد زدم افسانه..به هق هق افتادم.. پرستار اومد تو و گفت چرا داد زدی من:دوستم,,دو..دوستم چیشد پرستار:افسانه مردانی رو میگی که تصادف کرده بود؟ من:آره خودشه پرستار:بهتره من چیزی نگم.. پرستار رفت بیرون و منو تو بهت و ناباوری تنها گذاشت.. ارغوان اومد تو اتاق.. تو چشماش نگاه کردم و لب زدم افسانه؟ نگام کرد..بغض کرد و چشماش پر اشک شد. .صورتشو میون دستاش گرفت و هق هقش بلند شد..نه خدایا..اافسانه نه..ینی افسانه مرده..نه خدای من ..نهههههه جیغ میزدم و گریه میکردم میزدم تو سرم خودمو مقصر میدونستم چون باهاش تو کافه بد حرف زدم.. ای خداااا...چرا ..چرا اینم ازم گرفتی..چرااااا/؟ ندایی دم گوشم عین نسیمی گذرا گفت:[شما نفرین شدید ...مستحق فراتر از ترس هستید.. فرا تر از ترس] باز این جمله لعنتی.. اه.. لعنتی.. لعنتتتتتییییی.. (از زبون افسانه) از کافه زدم بیرون..خوب راست میگفتم دیگه..تهش مرگ بود و منم هراسی نداشتم ازش..از خیابون رد میشدم که صدای جیغ لاستیک و پرت شدنم رو آسفالت...چشمام به زور باز بود..آدما دورم جمع بودن..یکی میگفت زنگ بزنین اورژانس ..اون یکی میگفت ولش کنین شر میشه..یکی دیگه میگفت مرده ..ول کنین.. دنیا تیره و تار میشد..اما در میون این صداها,صدایی آشنا شنیدم که صدا زد افسانهههه,,سرمو چرخوندم..غزل بود که رو زمین نشسته بود و با بهت و ناباوری نگام میکرد و گریه میکرد..لبخندی از روی آسودگی زدم..تا حالا برای یه چیز انقد خوشحال نشده بودم که از مرگ خوشحال بودم ..گذاشتم مرگ منو در آغوش بگیره..آه چه آرامشی..آرامشی که مدت هاست از ما چهار نفر گرفته شده..آرامش..آرامش.. آرامش و مرگ.. مرگ .. (از زبون ارغوان) کنار قبر نشسته بودم و شاهد خاکسپاری پیکر افسانه بودم ..افسانه من..دوست خوبم..آروم بخواب..خوشحالم که تنت و روحت آروم گرفت..بخواب عزیزم...شاید به گفته اون,به زودی به تو و شادی بپیوندیم...پس آسوده بخواب.. (از زبون غزل) باورم نمیشه..این مراسم خاکسپاری افسانه باشه..لعنت به بختمون. .لعنت..اون از شادی ..اون از افسانه..شاید به زودی بدتر از اینا سرمون بیاد.. من فقط منتظر مرگم.. فقط و فقط مرگ فقط با مرگ به آرامش میرسم عجیب دلم هوای شیطنتای چهار نفرمونو کرده ولی از اون دخترا چی مونده..هیچی..هیچی هیچی نمونده دوتاشون زیر خاک دو تاشونم تو صف مرگ.. مرگ.. چه کلمه عجیبی... کلمه ای که الان میتونم بهتر توصیفش کنم...خیلی بهتر منی که نمیدوستم خستگی چیه درد چیه اصن مرگ چیه حالا کلا آرزوم شده مرگ مرگ ... ادامه دارد...❤
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨آدمها با مرگشون تموم نمیشن 👌آثار ماتقدم وماتاخر اعمال انسان... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 ایراندخت👆👆👆👆 📝 بهنام ناصح 🌼🌼🌼