eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته ها و ماهها جاشونو دادند به سالها و پنجمین سال ازدواجمون رسید و دریغا از بچه….. دیگه دکتری نمونده بود که بریم….. معصومه بداخلاق و بهانه گیر شده بودو حال روحی خوبی نداشت….. یه شب که اتاق خودمون بودیم معصومه خیلی گرفته و عصبی گفت:حسین!!!یه خونه بگیر و از اینجا بریم… منعجب گفتم:چرا!؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟ معصومه گفت:نیازی نیست حرف بزنند از نگاه و رفتارشون میفهمم که چی میخواهند بگند…………….. شوکه گفتم:از کی و چی حرف میزنی؟؟؟ معصومه گفت:من نمیتونم تو نگاهشون باشم بهتره از اینجا بریم….هر بار که جاریها با بچه هاشون میاند خجالت میکشم…………..از بابا و مامانت هم خجالت میکشم…..اصلا میخواهم از خانواده ات دور باشم….. خلاصه با اصرار معصومه یه خونه ی مستقل اجاره کردم و چون درآمدم خوب بود خیلی زود یه خونه ی خوشگل خریدم….. موقع اسباب کشی به معصومه پیشنهاد دادم وسایل خونه رو هم عوض کنیم…. معصومه استقبال کرد ….. با این کار میخواستم یه کم حال و هواش بهتر بشه و روحیه بگیره اما هیچ فرقی نکرد…….. بقدری ناراحتی و اعصاب خرد کنی میکرد که یه روز گفتم:باباااااا من بچه نمیخواهم….من ارامش و اسایش میخواهم…..چرا خودت و منو با رفتارت ناراحت میکنی؟؟؟؟چرا آخه اینجوری میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ معصومه با گریه گفت:مگه میشه یه مرد بچه نخواهد؟؟؟؟خودم دیدم پسر کوچیکه ی احسان رو چطوری با ذوق بغل میکنی……تازه همین نوزادشو که هیچ مردی بغل نمیکنه تو بغلش کردی…………….. معصومه راست میگفت آخه همون روزا بچه ی چهارم احسان هم بدنیا اومده بود ….. یه دختر خوشگل و کوچولو بود که منو واقعا به وجد میاورد…… شاید حق با معصومه بود و ته دلم بچه میخواستم ولی معصومه برام در اولویت بود آخه واقعا دوستش داشتم و خاطرشو میخواستم و زندگی باهاش برام از هر چیزی با ارزشتر بود….. توی همین گیر و دار که سر بچه دار نشدن به بن بست رسیده بودیم برای خواهر کوچیکه هم خواستگار اومد و خداروشکر اون هم رفت و خوشبخت شد…… دیگه مامان و بابا توی اون خونه ی به اون بزرگی تنها شده بودند و من دلم میخواست کنارشون باشم که معصومه رضایت نمیداد و هر روز بداخلاق تر و عصبی تر میشد….. کم کم طاقت من هم تموم شد و دیگه توی بحثهای معصومه شرکت میکردم و دو تا اون میگفت و یکی من…… تا اینکه یه روز معصومه لابلای گریه و بحث هاش گفت:اره….حسین آقا….میدونی چرا بچه دار نمیشیم ؟؟؟چون ایراد از خودته …وگرنه ما توی فامیلمون نازایی نداشتیم و نداریم….. از حرفش جا خوردم و گفتم:نه که کل فامیل ما نازا هستند…..بگو ببینم کدوم فامیل ما بچه ندارند؟؟؟؟؟؟ معصومه گفت:من نمیدونم….تنها چیزی که میدونم اینه که من ایرادی ندارم و ایراد از توعه……… از حرفش خیلی دلم گرفت ولی ادامه ندادم….نمیخواستم بحث به دعوا ختم بشه،،برای همین از خونه زدم بیرون….. توی کوچه و خیابون قدم زدم و به حرفها و رفتار معصومه فکر کردم و تازه متوجه شدم که چرا معصومه بداخلاقی و بحث میکنه…..معصومه چون فکر میکرد از نظر بچه دار نشدن من مشکل دارم مرتب بدعنقی میکرد تا شاید دستش به جایی برسه…… نمیدونم اون روز چند ساعت بی هدف راه رفتم و فکر کردم….…وقتی به خودم اومدم حسابی خسته شده بودم…….مسیر برگشت رو در نظر گرفتم و شروع به قدم زدن کردم ….. اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم……راستش معصومه بدجوری دلمو شکونده بود…… من از معصومه تنها توقعم این بود که اینقدر بچه بچه نکنه و بشین و زندگیشو بکنه اما……. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بنظر من معصومه نباید دنبال مقصر میگشت چون ما بدون بچه هم خوشبخت بودیم و بعد از نتیجه ی بی ثمر داروها باید مسپردیم به خدا …..آخه هنوز اوج جوونیمون بود و وقت زیاد داشتیم برای بچه دار شدن……….. ولی نمیدونم چرا معصومه این همه گیر داده بود به بچه دار شدن……؟؟ با خودم گفتم:امشب نمیرم خونه تا معصومه متوجه ی اشتباهش بشه………. با این فکر مسیرمو به سمت خونه ی بابا کج کردم……اما هنوز چند قدم نرفته بودم که پشیمون شدم و با خودم گفتم:اگه برم اونجا،،،هم اونا غصه میخورند و هم از مشکلات منو معصومه خبردار میشند….. دوبار برگشتم توی مسیر خونه ی خودمون……. اون شب بدون اینکه با معصومه حرف بزنم رفتم خوابیدم و صبح هم بدون صبحونه رفتم سرکار………البته معصومه هم خیلی با من سرو سنگین بود و محل نمیداد…. سه روز به همین منوال گذشت و روز سوم یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی گرفتم و‌خودم برای اشتی پیشقدم شدم و آشتی کردیم…. آشتی کردیم ولی همچنان حال روحی معصومه خوب نبود…..انگار تمام خوشبختی و خوشی رو توی بچه دار شدن میدونست……مشخص بود که سکوتش در مورد بچه بخاطر من بود و مثلا در قبال من فداکاری میکنه وگرنه توی دلش آشوبی بود………. بعداز آشتی ،،،معصومه یک هفته ایی سعی کرد حرفی در مورد بچه نزنه اما بعدش دوباره شروع کرد و گیر داد که ایراد از توعه……. منم سعی میکردم جوابشو ندم تا مشکلاتمون از اونی که بود فراتر نره …… با خودم فکر کردم و گفتم:هیچی نگم یه کم میگه میگه و بعد خودش خسته و بیخیال میشه……………. اما معصومه اصلا بیخیال نشد…..تا اینکه یه شب هی گریه کرد و گفت و گفت و گفت…… واقعا دیگه صبرم تموم شد و عصبی گفتم:چرا در مورد چیزی که مطمئن نیستی اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟چرا دل منو میشکونی؟؟؟؟اصلا روی چه حسابی میگی ایراد از منه؟؟؟؟ معصومه خیلی قاطع و مطمئن گفت:میخواهی بهت ثابت کنم؟؟؟؟؟ من هم چون میخواستم دست از سرم برداره از خدا خواسته گفتم:اره ….ثابت کن….. معصومه خیلی جدی گفت:برو یکی رو شش ماهه صیغه کن بدون اینکه کسی متوجه بشه بعداز ۶ماه که بچه دار نشد و بهت ثابت شد میفهمی که من الکی حرف نمیزنم،….. از پیشنهاد معصومه جا خوردم و سرمو نزدیک صورتش کردم و به چشمهاش زل زدم و گفتم:خوبی تو؟؟؟خل شدی؟؟؟ بعدش هم سرمو رو به اسمون کردم و بلند گفتم:خدایاااا همه ی مریضهارو شفا بده و این زن خل و چل مارو هم توی اونا…… معصومه در حالی که هقهق میکرد ساکت فقط گوش میداد انگار که خودش هم از پیشنهادی که داده بود پشیمون شده بود….اون موقع معصومه ۲۱ساله بود….. وقتی دیدم ساکته ادامه دادم:بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی وگرنه میرم به پدر و‌مادرت میگم که چطوری داری زندگیمونو خراب میکنی……… معصومه وقتی مخالفت منو دید دیگه ادامه نداد…… چند وقت گذشت…..این وسط دو تا خواهرام هم با فاصله ی چند ماه باردار بودند …. قبلا از بچه دار شدن همه خوشحال میشدم و‌منتظر دیدن بچه میشدم ولی دیگه بجای اینکه از این خبرها خوشحال بشه غم بزرگی میومد سراغم و بیشتر ناراحت میشدم….. یه روز که جمعه خونه ی مامان اینا جمع بودیم معصومه با دیدن شکمهای قلمبه ی خواهرام با سردی بهشون تبریک گفت و اومد سراغ من که توی جمع آقایون نشسته بودم…. معصومه اروم به من گفت:پاشو بریم …حالم اصلا خوب نیست…… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با این حرفش حدس زدم که برای چی حالش خوب نیست و با خودم گفتم:یا خدااااا….الان بریم خونه زندگی رو برام زهرمار میکنه….خودت بدادم برس خدااااا…… دقیقا هم وقتی رسیدیم خونه همین اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار معصومه سفت و سخت میگفت برو پنهانی یه خانم رو صیغه کن…….. از اون روز هر چی سعی کردم از خر شیطون بیاد پایین و‌منو توی دردسر ننداز معصومه کوتاه نیومد و گفت:هیچ دردسری نداره،،قرار نیست کسی متوجه بشه…. بعدش معصومه با مهربانی طوری که مثلا خرم کنه گفت:حسین!!!این کار رو بکن ،،،حتی به من هم نگو‌کیه و کی صیغه میکنی چون اگه بفهم حالم بد میشه…..در عوض بعداز شش ماه متوجه میشی که مشکل داری و یه فکری به حالش میکنی…حسین!!این کار رو بکن اما نزار من جزئیاتشو بدونم………….:::::: از این حرفها و حرکات معصومه حالم خیلی بد شد….آخه همه جوره فقط میخواست منو مقصر بدونه و لای منگنه بزار….. از ناراحتی زدم بیرون…..رفتم پارک محله و کمی قدم زدم و فکر کردم…..به بچه هایی که مشغول بازی بودند نگاه کردم و گفتم:خدایا!!!اصلا من به درک….چی میشد یه دونه از این بچه ها به ما هم میدادی تا این همه معصومه عذاب نمیکشید؟؟؟؟؟؟؟ کمی که قدم زدم بعد نشستم روی نیمکت و مشغول تماشای بچه ها شدم…..از بین بچه ها دو تا بچه بود که تقریبا ۵-۶ساله بودند و از نظر چهره مشخص بود که باهم خواهر و برادر هستند…..موهای بور و لختشون توجهمو جلب کرد و فقط به بازی کردن و خنده های اونا خیره شدم….. تقریبا نیم ساعتی گذشت و یهو یه خانمی اون بچه هارو صدا کرد…..برگشتم سمت صدا….. وای خدای من ….سیمین بود……و اون دو تا بچه دوقلوهاش بودند…… سیمین مثل همون روزایی که من عاشقش بود جذاب و خوشگل بود و هیچ تغییر نکرده بود البته سن و سالی هم نداشت……. همونجوری لاغر اندام و قد بلند و‌کشیده…..صورتش حتی یه لک هم نداشت و مثل بلور میدرخشید…… محو تماشاش بودم که یهو به خودم اومدم و توی دلم گفتم:وای حسین!!!تو زن داری،،چرا به زن مردم زل زدی؟؟؟؟ بیخیال شدم و دوباره رفتم توی فکر……درسته که خواست معصومه این بود که پنهانی به مدت کوتاهی زن صیغه ایی داشته باشم اما من موافق نبودم چون اولا معصومه رو دوست داشتم دوما مگه احساسات زن دیگه اینقدر بی ارزش بود که چند ماه برای امتحان صیغه کنم و بعد هر وقت معصومه دستور داد ولش کنم؟؟؟ اصلا شاید این وسط در عرض همون شش ماه علاقه ایی بوجود اومد….. خلاصه رفتم خونه…..اون شب معصومه باهام قهر بود و حرف نزد…..انگار خیلی به خودش مطمئن بود و به من از نظر وفاداری به خونه و خانواده ایمان داشت برای همین اون پیشنهاد رو میداد………. چند روز بعد دوباره آشتی کرد و باز پیشنهاد داد……..اینقدر گفت و گفت تا من هم شل شدم….به هر حال یه جوون ۲۷ساله بودم و هیچ جوونی از این پیشنهادها بدش نمیاد….. کوتاه اومدم و به معصومه گفتم:اگه من برم و یه نفر رو صیغه کنم و اون خانم هم باردار نشه هزار بار خدارو شکر میکنم که مشکل از منه و زود از زندگیت بیرون میرم و طلاقت میدم تا دوباره ازدواج کنی و صاحب بچه بشی و به ارزوت برسی…………..: یه کم مکث کردم و ادامه داد:خب معصومه!!!اگه اون خانم بچه دار بشه چیکار میکنی؟؟؟؟من ولش نمیکنم به امون خدا ،گفته باشم!!…. معصومه با اطمینان گفت:نه نمیشه من مطمئنم…… گفتم:باشه!!!به هر حال گفتنیهارو گفتم که بعدا حرف و‌حدیثی نباشه…..اگه مشکل از من بود دکترا حتما میگفتند پس چرا حرفی نزدند و فقط گفتند هیچ کدوم مشکلی ندارید؟؟؟؟ معصومه گفت:درست گفتند من مشکل ندارم اما هیچ وقت مشکل مردا رو نمیگند،…. گفتم:باشه!!!!حالا کی رو بگیرم؟؟؟ معصومه گفت:به من هیچی نگو….. از اون شب هر روز فکر میکردم که کی رو بگیرم که اخلاقش با من سازگار باشه…؟؟؟ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه روز که معصومه رفته بود روی منبر و با داد و هوار و گریه میگفت:یکی رو صیغه کن تا همه چی معلوم بشه،منم عصبی شدم و تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:باشه ….باشه…..من میرم یکی رو صیغه میکنم فقط بس کن دیگه…..دست از سر من بردار…… یهو معصومه بطرف من خیز برداشت و گفت:با کی میخواهی صیغه کنی؟؟؟؟ گفتم:قرار شد نپرسی….خواست خودت هم هست و منو به اون سمت هول دادی ،،، پس هیچی نپرس……..اگه قراره با صیغه کردن یکی دوباره روی مخم باشی اصلا بیخیال میشم…… طفلک معصومه هم که توی دو راهی قرار گرفته بود گفت:باشه باشه!!!دیگه هیچی نمیپرسم…………… از اون روز به خانمهای زیادی فکر کردم….باید تنهایی تصمیم میگرفتم چون قرار بود کسی از این قضیه بو نبره….. با خودم گفتم:هر کی رو که خواستم صیغه کنم کل ماجرا رو براش تعریف میکنم و بهش میگم که اگه باردار نشد مجبورم ولش کنم و اگه باردار بشه عقدش میکنم….. البته به معصومه نگفتم که اگر طرف باردار بشه عقدش میکنم…… به هر کی فکر میکردم آخرش میرسیدم به سیمین…..کلا از وقتی دیده بودمش عشقم دوباره شعله ور شده بود…..هنوز دوستش داشتم و از طرفی سیمین هم بیوه بود….. مجبور شدم از طریق اون دوستم وارد عمل بشم تا محل زندگی سیمین رو پیدا کنم و حتما باهاش صحبت کنم و نظرشو بدونم….. دوستم میگفت سیمین بعداز شهادت دکتر چند وقت خونه ی پدرشوهرش بوده و چون به مشکل بر خورده بودند اومد خونه ی پدرش موند و این اواخر انگار خونه ی پدرش هم با داشتن دو تا بچه سختش میشه و مجبوری یه خونه ی نقلی همون کوچه ی باباش اجاره کرده و زندگی میکنه…… دلم برای سیمین خیلی سوخت……اما خودم مستقیم نمیتونستم برم سراغش…. بخاطر همین به دوستم گفتم:میشه خواهرت بره و با سیمین حرف بزن و نظرشو بپرسه؟؟؟اینطوری راحتتر میتونم پا پیش بزارم…… دوستم قبول کرد و گفت:بهت خبر میدم….. تشکر کردم و ازش جدا شدم……چند روز گذشت اما خبری از دوستم نشد….نمیدونم چرا اون‌چند روز هوایی شده بودم و همش به سیمین فکر میکردم……میدونستم گناهه و من متاهلم و نباید بهش فکر کنم اما دست خودم نبود….. وقتی دیدم خبری نشد رفتم مسجد شاید ببینمش و ازش بپرسم……اما مسجد هم نبود…. تا یک هفته هر روز برای نماز مغرب میرفتم مسجد تا زودتر از سیمین خلردار بشم اما دوستم نبود…روم هم نمیشد برم دنبالش خونشون…… بالاخره روز دهم دوستم رو توی مسجد دیدم و رفتم سمتش……..دوستم تا منو دید با خنده سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:حسین بیا بشین که خبرای خیلی خوب دارم برات….. با این حرفش روحیه گرفتم و یادم رفت که میخواستم دعواش کنم و گفتم:همیشه خوش خبر باشی؟؟؟بگو‌ببینم چیکار کردی؟؟؟ دوستم گفت:خواهرم سه روز پیش رفت خونه ی سیمین و باهمدیگه از ایام قدیم و مدرسه و غیره حرف زدند تا رسیدند به شهادت دکتر و سختیهایی که سیمین کشیده و در نهایت خواهرم بهش گفته که اگه خواستگار خوب برات پیدا بشه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوستم به اینجای حرفش که رسید گفت:میدونی سیمین خانم چی گفت؟؟؟ با ذوق گفتم:نمیدونم….چی گفت….؟؟؟ دوستم یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:سیمین خانم به خواهرم گفته فقط با داداشت ازدواج میکنم هر چند متاهل باشه…. اینو که گفت قهقهه زد و خندید …. یه مشت کوبیدم شکمشو و گفتم:درست حرف بزن ببینم سیمین چی گفت..؟؟؟ دوستم گفت:شوخی کردم…..سیمین خانم به خواهرم گفته تا ببینم طرف کی باشه….باید باهاش حرف بزنم بعد جواب بدم….. گفتم:خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟ دوستم گفت:سیمین قراره یه روز بچه هاشو ببره بسپاره به مامانش تا بدون حضور بچه ها منو خواهرم و تو بریم خونشون و شما باهم صحبت کنید……… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
📚نام رمان : جن زده 👆 📖تعداد صفحات : ۹۶ 🗞خلاصه : داستان از ده سال پیش شروع میشه. اتفاق نامعلومی که ده سال پیش افتاده زندگی امیر رو عوض میکنه ... امیر احساسات عجیبی داره ... کابوس های غیرعادی و حالت های غیرعادی ... حس میکنه چیزی داخل بدنش وجود داره که به ده سال پیش مربوط میشه ... اما چیزی از ده سال پیش به یاد نمیاره در پی این اتفاقات نامزدش به طرز فجیعی کشته میشه...
اگرحضرت‌یوسف‌علیه‌السلام‌درآزمون‌ اول‌ِخداوندمتعال‌‌سربلندبیرون‌درمی‌‌آمد هرگزعزیزمصرنمی‌شد!! پس‌هروقت‌دیدی‌بدترازهمیشه‌درسرِراهت است،بـدان‌که‌بهتـرازآنچه‌که‌فکـرمیکنی‌در انتظارتوست🌱
گفتم:خب!!!حالا کی بریم؟؟؟ دوستم گفت:فردا عصر خوبه؟؟؟؟ گفتم:باشه،،،من چند ساعت مرخصی ساعتی میگیرم و زودتر از کارخونه میام بیرون…. دوستم(علی)گفت:خوبه،،،،فردا که مرخصی گرفتی بیا فلان آدرس ،،،،منو خواهرم زودتر میریم و اونجا منتظرت هستیم…..الان هم من میرم به خواهرم میگم که برای فردا با سیمین هماهنگ کنه……………. از علی که جدا شدم زود رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیدم……….از آرایشگاه مستقیم رفتم خونه و یه دوش گرفتم چون فردا باید از محل کارم مستقیم میرفتم خونه ی سیمین دیگه فرصتی برای این کارا نداشتم ….. از حمام که اومدم بیرون معصومه چپ چپ نگاه کرد و گفت:چیه؟؟خوشگل کردی؟؟؟ گفتم:تورو خدا ول کن معصومه…. بعد ته دلم گفتم:اون موقع که من سفت و محکم چسبیده بودم به زندگیم کچلم کرده بود،،،الان ناراحت میشه و چپ و راست بهم متلک میندازه……..عجب گیری کردم هاااا از دست این زن…. اون شب حرف زیادی با معصومه نزدم…..معصومه هم یه جورایی گرفته و ناراحت بود و سعی میکرد کلا نگاهم نکنه….. از وقتی که تلاشمون برای بچه دار شدن بی نتیجه مونده بود و معصومه همش دنبال بهانه و بحث و دعوا بود رابطمون هم روز به روز کمتر شده بود……… البته من چندین بار تلاشمو برای رابطه کرده بودم ولی معصومه وقتی دید خیلی گیر میدم از اتاق خواب رفت پذیرایی و همین شد که دیگه اکثروقتها از من جدا میخوابید و همین جدایی باعث سرد شدن من شده بود…… از طرفی هم زن صیغه ایی بهانه ایی شد تا احساساتم بیش از پیش قوی بشه... اون شب هم بالاخره من توی اتاق خوابیدم و معصومه همچنان پذیرایی….. صبح زود بیدار شدم …..هزار تا فکر توی سرم بود آخه برای اولین بار بود که میخواستم رو در رو با عشق قدیمی برخورد کنم و باهاش حرف بزنم………… مونده بودم چی بپوشم…..اگه کت و شلوار میپوشیدم معصومه شک میکرد و بهم گیر میداد برای همین یه لباس معمولی پوشیدم و رفتم کارخونه….. تا ظهر سرکارم بودم و بعداز ناهار رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت رفتم بازار و یه دست کت و شلوار شیک خریدم و همونجا داخل مغازه پوشیدم……بعدش یه ادکلن گرونقیمت و خوشبو هم گرفتم تا اولین دیدار خوش عطر و بو باشم…… اون موقع وضع مالیم خوب شده بود و حتی ماشین و خونه هم خریده بودم….. احساس عجیبی داشتم حس یه نوجوون عاشق که با معشوقش قرار داره…..اون روز کل زندگیمو فراموش کرده بودم و تصور میکردم برای اولین بار میخواهم برم خواستگاری…… شوق و ذوقم از روز خواستگاری معصومه صددرصد بیشتر بود و حس خوشایندی داشتم انگار که روی ابرا باشم و لحظه ی رسیدن به آرزوم باشه..………….. حس اون روز رو نمیتونم توصیف کنم شاید مثل مجنون بودم که لیلی در انتظارم بود…..در کل اون روز معصومه به کل از ذهنم رفته بود انگار اصلا وجود نداشت….. لباسهایی که صبح پوشیده بودم رو انداختم داخل ماشین و گاز دادم بسمت خونه ی سیمین…… وقتی رسیدم نمیدونم چرا استرس تمام وجودمو گرفت….انگار میترسیدم جواب منفی بشنوم………… زنگ زدم …..خواهر علی در رو باز کرد…..در که باز شد قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد مثل همون روزایی که ۲۰ساله بودم و سیمین رو میدیدم.،… پاهام داشت میلرزید….با همون لرزش وارد حیاط شدم…..حیاطشون پر از گل سرخ بود….. سرم پایین بود که یه وقت بخاطر لرزش پاهام نیفتم…..با صدای خوش اومدید بفرمایید سرمو بلند کردم و سیمین رو دیدم…… سیمین یه چادر حریر سفید سرش بود که لباسهاش مشخص بود ……یه کت قرمز و دامن مشکی و روسری زرشکی سرش کرده بود و یه آرایش ملیح هم داشت…….. اون روز برای اولین بار متوجه شدم که رنگ چشمهاش سبزه و چون بیرون همیشه چادر مشکی سر میکرد رنگ چشمش تیره بنظر میومد و شاید هم از شرمم با دقت بهش نگاه نکرده بودم………….،،، ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا سیمین رو دیدم گل از گلم شکفت….انصافا خیلی زیبا بود مخصوصا اندام و قد بلندش که زیباییشو بیشتر کرده بود…… سیمین مارو دعوت کرد داخل و روی مبلها نشستیم…..خودش هم روی صندلی نزدیک در نشست …… خواهر علی شروع کرد به حرف زدن………… خواهر علی گفت:سیمین جون!!شرایط حسین یه کم متفاوته و با بقیه فرق داره بخاطر همین بنظر من خودتون باهم صحبت کنید بهتره…. سریع یه لحظه توی صورت سیمین نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم که دیدم لبخند زد و سرشو به نشانه ی تایید تکون داد….. علی رو به من گفت:خب داداش!!پاشو که فکر کنم خیلی حرف برای گفتن داشته باشی….. خواهر علی هم زود گفت:خب سیمین جان!!کجا راحتتری؟؟؟ سیمین هم گفت:بنظرم حیاط بهتره….. باهم رفتیم حیاط و روی تختی که زیر درخت گذاشته بودند نشستیم…. اون لحظه صدای پرنده هایی که پرواز میکردند برام مثل آواز بود و باد سردی هم که میوزید از نظر من نسیم خنک و روح نوازی بود….. سیمین سرش پایین بود…..من شروع کردم و گفتم:راستش نمیدونم از کجا شروع کنم!!؟؟بهتره اول خودمو معرفی کنم…..من پسر حاج اقا…………… به اینجا که رسیدم سیمین گفت:بله میشناسمتون…..چند باری دیدمتون و با خانوادتون هم از دور اشناییت دارم….. گفتم:خداروشکر….راستش اصلا دوست ندارم حرف نگفته ایی بمونه برای همین اومدم اینجا تا همه چی رو براتون توضیح بدم،….از روز اولی که دیدمت و عاشقت شدم تا روزی که دیر جنبیدم و قسمت اقای دکتر خدابیامرز شدی…..الان هم به دلائلی دوباره دارم ازدواج میکنم و باز هم انتخابم شما هستید……. سیمین با متانت و حیای خاصی نشسته بود و به حرفهام گوش میکرد……حتی سکوتشو هم دوست داشتم…… ته دلم گفتم:مگه میشه یه زن تمام خصوصیات خوب رو داشته باشه؟؟؟اما سیمین داشت….. یهو سیمین گفت:بله حسین آقا….میفرمودین……….. اونجا بود که تازه متوجه شدم بهش زل زدم و ساکت نگاهش میکنم…..زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله ۲۰ساله بودم که دیدمت و عاشقت شدم…… سیمین بالبخند گفت:بله….اون روزهارو خوب یادمه……شما اومدید داخل مغازه و همش به من نگاه میکردید…..من هم نیم نگاهی بهتون کردم ولی ترسیدم برام حرف دربیارندبخاطر همین زود سرمو انداختم پایین…….. سیمین حرف میزد و من بهش نگاه میکردم…..یهو حس کردم لپهاش گل انداخت و سرخ شد و گفت:راستش همون روز به دلم نشستید ولی تا به امروز نمیدونستم که شما به من حسی دارید………..…… با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و مطمئن شدم که نصف راه رو رفتم….. گفتم:راستش سیمین خانم !!من زن دارم و…..(تمام زندگیمو خلاصه ور براش تعریف کردم)….. سیمین تا حرفهام تموم بشه با یه لبخند قشنگ حرفهامو گوش کرد و در انتهای صحبتهام گفت:الان تصمیمتون چیه؟؟؟؟؟؟ گفتم:درسته که عاشقتونم اما چون متاهلم دلم میخواهد چند ماه محرم بشیم بعد تصمیم نهایی رو بگیرم….. سیمین گفت:راستش شرایط شما یه کم خاصه و اجازه میخواهم چند وقت فکر کنم…..تصمیم قطعی رو که گرفتم به دوستم(خواهر علی)اطلاع میدم تا به شما انتقال بدند…. قبول کردم و علی رو صدا زدم و از همونجا( حیاط) با سیمین خداحافظی کردیم و از خونش اومدیم بیرون….. توی کوچه ساعت رو نگاه کردم و دیدم تا ساعت تعطیلی کارخونه ۳ساعتی زمان مونده پس برگشتم کارخونه و کار عقب افتاده امو انجام دادم…. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی از محل کارم آماده شدم تا بیام بیرون ،،،کت و شلواری که تازه خریده بودم رو همونجا توی کمدم گذاشتم و بعد حرکت کردم بسمت خونه….. بین مسیر چهره ی سیمین یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد….. خیلی دلم میخواست جواب سیمین رو با توجه به شرایطم زودتر بدونم….سیمین یک هفته ازم وقت خواسته بود تا فکراشو بکنه و بعد خبر بده…. رسیدم خونه و با دیدن چهره ی اخمو و عصبی معصومه یاد چهره ی مهربون و خندون سیمین افتادم…..خدایا چقدر مقایسه میکردم؟؟؟قبلا اصلا اینطوری نبودم و معصومه رو بهترین و زیباترین زن دنیا میدونستم….. از حال و روز و احساسات اون یک هفته چیزی براتون نگم بهتره ….حس خوشحالی توام با استرس داشتم…. خلاصه یکهفته گذشت و یه روز غروب که برای نماز رفته بودم مسجد علی رو از دور دیدم……. علی خندون اومد سمتم و گفت:چطوری شادوماد…؟؟؟؟ ذوق زده گفتم:چطور؟؟خبریه؟؟؟ علی گفت:عروس خانم بله رو گفتند…..خوش به حالت !!!عجب شانسی داری تو…..یکی نیست دست مارو بگیره…… وای خدای من….یعنی دارم به عشقم میرسم…؟؟؟؟با این خبر رفتم روی ابرا…… و این شد که چند روز بعد با حضور علی و‌خواهرش رفتیم محضر…… بعداز محضر اونا برگشتند و منو سیمین هم سوار ماشین شدیم…..ماشین رو که روشن کردم گفتم:خب !!عروس خانم!!!افتخار میدی ناهار رو در خدمت باشیم….. سیمین با همون لبخند همیشگیش گفت:چرا که نه…… اون روز سیمین رو بردم یکی از بهترین رستورانهای شهرمون و گرون ترین غذا رو سفارش دادم……،،،،،،،…. در حین ناهار خوردن از برنامه هام گفتم تا رسید به خونه……گفتم:هر جا که دوست داشته باشی برات خونه میگیرم….. سیمین گفت:نه فعلا!!!!چون بچه هام امسال مدرسه میرند و من همین اطراف ثبت نامشون کردم پس بهتره همین خونه ایی که هستم بمونیم تا بعد ببنیم چی میشه……در ضمن نظر من اینکه فعلا هیچ کسی نباید از این محرمیت خبردار بشه حتی بچه هام…… گفتم:اونوقت من چطوری بیام پیشت…؟؟؟؟؟ سیمین گفت:صبحها بچه ها خونه نیستند و مدرسه اند میتونی صبح ها بیایی…. با خودم گفتم:پس کارخونه چی میشه؟؟؟باید در هفته چند ساعت مرخصی ساعتی بگیرم و یا فقط روزهای تعطیل بیام……یهو یادم افتاد روزهای تعطیل که بچه ها خونه اند…… با این فکر یه کم پکر شدم و به خودم گفتم:غمت نباشه،،، بالاخره راهشو پیدا میکنی…. بعداز رستوران رفتیم خرید و در نهایت سیمین رو رسوندم خونه اش و خودم برگشتم سرکار….. همون روز با مدیر کارخونه صحبت کردم تا دو ساعتی صبحها بهم مرخصی بده در عوض عصرها اضافه کار بمونم …… از اونجایی که با مدیر خیلی صمیمی بودم قبول کرد…… اونشب وقتی برگشتم خونه ،،،،معصومه توی حموم داشت لباس میشست…..با عذاب وجدان بهش سلام کردم….. معصومه سرشو به طرفم برگردوند…… دیدم خیس عرقه …..با دستهای کفش بلند شد و گفت:سلام!!!زیر کتری رو روشن کن من هم الان میام..،… گفتم:باشه….ولی یادم بنداز در اولین فرصت برات یه ماشین لباسشویی حتما بخرم….. نمیدونم شاید با این کار میخواستم یه کم از عذاب وجدانم کمتر بشه…..معصومه بعداز اینکه کارش تموم شد یه دوش گرفت و اومد پیشم……من هم چایی رو آماده کرده بود…… لپهای معصومه گل انداخته بود و موهای خیسش یه زیبایی خاصی بصورتش داده بود…..نمیدونم چرا اون شب به معصومه بیشتر توجه میکردم…..؟؟؟؟؟؟ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به معصومه کمک کردم و وسایل شام رو باهم اوردیم و باهمدیگر نشستیم به خوردن و حتی توی جمع کردن و شستن ظرفها هم کمکش کردم……….. معصومه سر ذوق اومد و خندون گفت:حسین!!آفتاب از کدوم طرف دراومده؟؟؟خبریه؟؟؟خیر انشالله….هیچ وقت از این کارا نمیکردی….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند بار خواستم جریان رو بگم اما از دلم نیومد که ناراحتش کنم….میدونستم بهم میریزه…… اون شب برعکس شبهای دیگه معصومه اومد داخل اتاق خواب و مرتب دلبری میکرد…..نمیدونم بخاطر رفتار من بود یا دلیل دیگه ایی داشت که معصومه اونشب مهربون تر شده بود….. با اینکه همش تو فکر سیمین بودم اما دلبریهای معصومه کار خودشو کرد و بالاخره بعداز چند هفته باهم وارد رابطه شدیم….. تمام لحظاتی که با معصوم عشقبازی میکردم سیمین جلوی چشمم بود….البته خداروشکر مرتکب گناه نمیشدم چون سیمین هم محرمم بود…..‌ اصلا نمیدونستم اون چه حال عجیبی بود که داشتم….. همون شب به خودم قول دادم که هر چقدر هم سیمین خوب و دلبر باشه و عاشقش باشم اما هیچ وقت پشت معصومه رو خالی نکنم……معصومه زن روزهای سختم بود….روزهای جبهه…..روزهای نداری….روزهای تنهایی……به هیچ وجه نباید پشتشو خالی کنم و تنهاش بزارم…..حتی اگه سیمین باردار هم بشه و مشکل از معصومه باشه باز همیشه خانم اول خونه ام میمونه….. با این فکرا توی بغل معصومه خوابم برد….. صبح که بیدار شدم معصومه کنارم نبود…..خوب که نگاه کردم دیدم داخل اشپزخونه صبحونه آماده کرده و داری چایی میریزه….. رفتم پیشش و گفتم:چه زود بیدار شدی؟؟؟حالا میخوابیدی،،؟؟؟ با تاز و عشوه ایی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت:برای همسر عزیزم صبحونه درست کردم……….. متعجب مونده بود اما چون فرصت نداشتم و باید زودتر میرفتم کارخونه و کارمون میکردفقط یه لقمه گرفتم و گفتم:دستت درد نکنه اما من کار عقب افتاده دارم و باید زود برم…… حس کردم ناراحت شد ولی چاره ایی نداشتم و باید زودتر میرفتم تا به خونه ی سیمین هم میرسیدم……… زود سوار ماشین شدم و رفتم کارخونه و کارمو جوری انجام دادم که اون دو ساعتی که نبودم هم پر کرده باشم،…. بعداز تموم شدن کارم رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت لباسهایی که دیروز تو کمد مخفی کرده بودم رو پوشیدم و خودمو به بازار رسوندم ….. داخل اولین طلافروشی شدم…. از اونجا یه انگشتر خوشگل و سنگین براش خریدم و بعد از گلفروشی هم دسته گل گرفتم و رفتم خونه ی سیمین….. ساعت ۱۰بود که خودمو رسوندم اونجا و زنگ زدم…… سیمین در حالیکه یه لباس حریر خوشگل پوشیده بود و موهاشو دورش ریخته بود در رو باز کردو گفت :خوش اومدی…. وای …وای….چقدر عوض شده بود….زیر اون حجابی که همیشه داشت یه مرواریدی مخفی بود که من نمیدیدم….. سیمین با اون دستهای نرم و لطیفش بهم دست داد که حالمو دگرگون کرد…….بغلش کردم و بوی عطرش که هر مردی رو دیوونه میکرد رو با ولع استشمام کردم…… دسته گل رو بهش دادم و داخل خونه شدیم…..از همون بدو ورود بغلش کردم و‌حسرت چندین سال رو در اوردم و‌کلی بوسیدمش ….. دلم نمیخواست رهاش کنم اما برای اینکه زیاده روی نکرده باشم ولش کردم و انگشتر رو از جیبم در اوردم و بهش دادم….. انگشتر رو گرفت و‌خیلی هم خوشحال شد……بعداز تشکر رفت آشپزخونه تا چایی بیاره….. من از این فرصت استفاده کردم و خونه رو زیر نظر گرفتم…وسایل خونه اش مرتب و خوش سلیقه چیده شده بود و از تمیزی برق میزد….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سیمین با سینی چای اومد و پیشم نشست و گفت:حسین جان!!میخواهی لباس راحتی بدم بپوشی….. گفتم:اره …دستت درد نکنه…… و……..و……….اون روز بهترین لحظات زندگیمون تجربه کردم….. ساعت ۱۱شد و من باید برمیگشتم کارخونه و سیمین هم دنبال بچه هاش….. زود یه دوش گرفتم و بعد سیمین دو تا چای اورد و باهم مشغول نوشیدن شدیم…..تمام مدتی که کنار هم بودیم لبخند رضایت روی لب هر جفتمون بود……در نهایت از سیمین تشکر کردم و برگشتم محل کارم…… تا رسیدم کارخونه مدیر منو صدا کرد و گفت:حسین اقا !!درسته که منو تو باهم رفیقیم اما این نحوی کار کردن درست نیست….صبح ۹رفتی و الان ساعت ۱۲شده ،،،اولا نمیشه هر روز اینکار رو انجام بدی در ثانی شما میگید یکی دو ساعته اما سه چهار ساعته میرید…..نمیشه داداش…..یه روز گفتی میرم بازار خرید واجب دارم ،،،روز بعد گفتی کار ضروری داری……نه داداش اینجوری نمیشه…..والا من هم باید جواب مافوقمو بدم……. مدیر همینطوری که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و عصبی تر میشد ….. ترسیدم کارگرا جمع بشند و داداشام هم ببینند و متوجه ی قضیه بشند….. برای همین گفتم:یه کم صداتو بیار پایین ….حلش میکنم…. مدیر انگار از نوع حرف زدنم خوشش نیومد و بلند گفت:چی چی رو حلش میکنی؟؟؟برو لباساتو عوض کن بیا اتاقم تا تکلیفتو روشن کنم ،انگار یه چیزی هم طلبکار شدی…… مدیر در حالیکه زیر لب غر میزد گفت:با کت و شلوار اتو کرده میاد کارخونه….بوی عطرش که کارخونه رو پر میکنه …..مدل ریش و سبیلشو که عوض میکنه….اصلا معلوم نیست این بشر چیکار میکنه…..؟؟؟؟ ‌سریع رفتم لباسهامو عوض کردم و خودمو رسوندم پشت در اتاق مدیر…..در زدم و رفتم داخل و بعداز یک ساعت حرف زدن قرار شد بجای ۲ساعت صبحی که نیستم از اونطرف سه ساعت بیشتر بمونم……. اون شب وقتی دیر رفتم خونه به معصومه گفتم:یه کم کارای کارخونه زیاد شده از این به بعد بعضی وقتها یا شاید بیشتر وقتها ۲-۳ساعت دیرتر بیام خونه….. معصومه که نشاط و شادابی دیشب و صبح رو داشت یهو پکر شد…. گفتم:معصومه جان!!!دیگه زندگی خرج داره خب ،،چاره ایی ندارم….. معصومه بارسر حرفمو تایید کرد و رفت تا شام رو بیاره……دلم میخواست کمکش کنم اما بقدری خسته بودم که نتونستم……. حس کردم معصومه هرازگاهی به من نگاه میکنه تا شاید چیزی دستگیرش بشه من هم چون خسته بودم خودم به خستگی بیشتر زدم و منتظر شام شدم……. از فردا تا از خواب بیدار شدم مستقیم رفتم پیش سیمین و در عوض غروب دیرتر میرفتم خونه….. درحقیقت از سهم بودن کنار معصومه کم میشد و برای من فرقی نداشت…. لحظات خوشی رو کنار سیمین میگذروندم…… تقریبا یکماهی از ازدواج منو سیمین گذشت……تا اینکه یه روز صبح که طبق معمول پیش سیمین بودم و حسابی غرق رابطه بودیم یهو زنگ خونه رو زدند….. سیمین از پنجره یواشکی بیرون رو نگاه کرد و بعد با استرس گفت:وای بابامه….. چون کسی از ازدواجمون خبر نداشت خیلی ترسیدم…..سیمین گفت:صبر کن برم جلوی در ببینم بابا چیکارم داره؟؟؟؟ سیمین خیلی دستپاچه لباسهای توری و بدن نماشو عوض کرد و یه لباس معمولی پوشید و چند تا نفس عمیق کشید و رفت تا در رو باز کنه….. من هم سریع لباس پوشیدم و رفتم پشت پنجره تا ببینم چی میشه؟؟؟ سیمین در رو باز کرد و باباش گفت:کجایی دختر؟؟؟دو ساعته زنگ میزنم….. سیمین گفت:دستم بند بود بابا….. بابای سیمین یه کم اطراف حیاط و ساختمون رو نگاه کرد و بعد یه بسته از داخل ماشین برداشت و داد به سیمین و گفت:اینو مامانت فرستاده….. سیمین از باباش تشکر کرد و گفت:بیا داخل بابا……… باباش گفت:نه کار دارم باید برم…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾