eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
📚نام رمان : جن زده 👆 📖تعداد صفحات : ۹۶ 🗞خلاصه : داستان از ده سال پیش شروع میشه. اتفاق نامعلومی که ده سال پیش افتاده زندگی امیر رو عوض میکنه ... امیر احساسات عجیبی داره ... کابوس های غیرعادی و حالت های غیرعادی ... حس میکنه چیزی داخل بدنش وجود داره که به ده سال پیش مربوط میشه ... اما چیزی از ده سال پیش به یاد نمیاره در پی این اتفاقات نامزدش به طرز فجیعی کشته میشه...
اگرحضرت‌یوسف‌علیه‌السلام‌درآزمون‌ اول‌ِخداوندمتعال‌‌سربلندبیرون‌درمی‌‌آمد هرگزعزیزمصرنمی‌شد!! پس‌هروقت‌دیدی‌بدترازهمیشه‌درسرِراهت است،بـدان‌که‌بهتـرازآنچه‌که‌فکـرمیکنی‌در انتظارتوست🌱
گفتم:خب!!!حالا کی بریم؟؟؟ دوستم گفت:فردا عصر خوبه؟؟؟؟ گفتم:باشه،،،من چند ساعت مرخصی ساعتی میگیرم و زودتر از کارخونه میام بیرون…. دوستم(علی)گفت:خوبه،،،،فردا که مرخصی گرفتی بیا فلان آدرس ،،،،منو خواهرم زودتر میریم و اونجا منتظرت هستیم…..الان هم من میرم به خواهرم میگم که برای فردا با سیمین هماهنگ کنه……………. از علی که جدا شدم زود رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیدم……….از آرایشگاه مستقیم رفتم خونه و یه دوش گرفتم چون فردا باید از محل کارم مستقیم میرفتم خونه ی سیمین دیگه فرصتی برای این کارا نداشتم ….. از حمام که اومدم بیرون معصومه چپ چپ نگاه کرد و گفت:چیه؟؟خوشگل کردی؟؟؟ گفتم:تورو خدا ول کن معصومه…. بعد ته دلم گفتم:اون موقع که من سفت و محکم چسبیده بودم به زندگیم کچلم کرده بود،،،الان ناراحت میشه و چپ و راست بهم متلک میندازه……..عجب گیری کردم هاااا از دست این زن…. اون شب حرف زیادی با معصومه نزدم…..معصومه هم یه جورایی گرفته و ناراحت بود و سعی میکرد کلا نگاهم نکنه….. از وقتی که تلاشمون برای بچه دار شدن بی نتیجه مونده بود و معصومه همش دنبال بهانه و بحث و دعوا بود رابطمون هم روز به روز کمتر شده بود……… البته من چندین بار تلاشمو برای رابطه کرده بودم ولی معصومه وقتی دید خیلی گیر میدم از اتاق خواب رفت پذیرایی و همین شد که دیگه اکثروقتها از من جدا میخوابید و همین جدایی باعث سرد شدن من شده بود…… از طرفی هم زن صیغه ایی بهانه ایی شد تا احساساتم بیش از پیش قوی بشه... اون شب هم بالاخره من توی اتاق خوابیدم و معصومه همچنان پذیرایی….. صبح زود بیدار شدم …..هزار تا فکر توی سرم بود آخه برای اولین بار بود که میخواستم رو در رو با عشق قدیمی برخورد کنم و باهاش حرف بزنم………… مونده بودم چی بپوشم…..اگه کت و شلوار میپوشیدم معصومه شک میکرد و بهم گیر میداد برای همین یه لباس معمولی پوشیدم و رفتم کارخونه….. تا ظهر سرکارم بودم و بعداز ناهار رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت رفتم بازار و یه دست کت و شلوار شیک خریدم و همونجا داخل مغازه پوشیدم……بعدش یه ادکلن گرونقیمت و خوشبو هم گرفتم تا اولین دیدار خوش عطر و بو باشم…… اون موقع وضع مالیم خوب شده بود و حتی ماشین و خونه هم خریده بودم….. احساس عجیبی داشتم حس یه نوجوون عاشق که با معشوقش قرار داره…..اون روز کل زندگیمو فراموش کرده بودم و تصور میکردم برای اولین بار میخواهم برم خواستگاری…… شوق و ذوقم از روز خواستگاری معصومه صددرصد بیشتر بود و حس خوشایندی داشتم انگار که روی ابرا باشم و لحظه ی رسیدن به آرزوم باشه..………….. حس اون روز رو نمیتونم توصیف کنم شاید مثل مجنون بودم که لیلی در انتظارم بود…..در کل اون روز معصومه به کل از ذهنم رفته بود انگار اصلا وجود نداشت….. لباسهایی که صبح پوشیده بودم رو انداختم داخل ماشین و گاز دادم بسمت خونه ی سیمین…… وقتی رسیدم نمیدونم چرا استرس تمام وجودمو گرفت….انگار میترسیدم جواب منفی بشنوم………… زنگ زدم …..خواهر علی در رو باز کرد…..در که باز شد قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد مثل همون روزایی که ۲۰ساله بودم و سیمین رو میدیدم.،… پاهام داشت میلرزید….با همون لرزش وارد حیاط شدم…..حیاطشون پر از گل سرخ بود….. سرم پایین بود که یه وقت بخاطر لرزش پاهام نیفتم…..با صدای خوش اومدید بفرمایید سرمو بلند کردم و سیمین رو دیدم…… سیمین یه چادر حریر سفید سرش بود که لباسهاش مشخص بود ……یه کت قرمز و دامن مشکی و روسری زرشکی سرش کرده بود و یه آرایش ملیح هم داشت…….. اون روز برای اولین بار متوجه شدم که رنگ چشمهاش سبزه و چون بیرون همیشه چادر مشکی سر میکرد رنگ چشمش تیره بنظر میومد و شاید هم از شرمم با دقت بهش نگاه نکرده بودم………….،،، ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا سیمین رو دیدم گل از گلم شکفت….انصافا خیلی زیبا بود مخصوصا اندام و قد بلندش که زیباییشو بیشتر کرده بود…… سیمین مارو دعوت کرد داخل و روی مبلها نشستیم…..خودش هم روی صندلی نزدیک در نشست …… خواهر علی شروع کرد به حرف زدن………… خواهر علی گفت:سیمین جون!!شرایط حسین یه کم متفاوته و با بقیه فرق داره بخاطر همین بنظر من خودتون باهم صحبت کنید بهتره…. سریع یه لحظه توی صورت سیمین نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم که دیدم لبخند زد و سرشو به نشانه ی تایید تکون داد….. علی رو به من گفت:خب داداش!!پاشو که فکر کنم خیلی حرف برای گفتن داشته باشی….. خواهر علی هم زود گفت:خب سیمین جان!!کجا راحتتری؟؟؟ سیمین هم گفت:بنظرم حیاط بهتره….. باهم رفتیم حیاط و روی تختی که زیر درخت گذاشته بودند نشستیم…. اون لحظه صدای پرنده هایی که پرواز میکردند برام مثل آواز بود و باد سردی هم که میوزید از نظر من نسیم خنک و روح نوازی بود….. سیمین سرش پایین بود…..من شروع کردم و گفتم:راستش نمیدونم از کجا شروع کنم!!؟؟بهتره اول خودمو معرفی کنم…..من پسر حاج اقا…………… به اینجا که رسیدم سیمین گفت:بله میشناسمتون…..چند باری دیدمتون و با خانوادتون هم از دور اشناییت دارم….. گفتم:خداروشکر….راستش اصلا دوست ندارم حرف نگفته ایی بمونه برای همین اومدم اینجا تا همه چی رو براتون توضیح بدم،….از روز اولی که دیدمت و عاشقت شدم تا روزی که دیر جنبیدم و قسمت اقای دکتر خدابیامرز شدی…..الان هم به دلائلی دوباره دارم ازدواج میکنم و باز هم انتخابم شما هستید……. سیمین با متانت و حیای خاصی نشسته بود و به حرفهام گوش میکرد……حتی سکوتشو هم دوست داشتم…… ته دلم گفتم:مگه میشه یه زن تمام خصوصیات خوب رو داشته باشه؟؟؟اما سیمین داشت….. یهو سیمین گفت:بله حسین آقا….میفرمودین……….. اونجا بود که تازه متوجه شدم بهش زل زدم و ساکت نگاهش میکنم…..زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله ۲۰ساله بودم که دیدمت و عاشقت شدم…… سیمین بالبخند گفت:بله….اون روزهارو خوب یادمه……شما اومدید داخل مغازه و همش به من نگاه میکردید…..من هم نیم نگاهی بهتون کردم ولی ترسیدم برام حرف دربیارندبخاطر همین زود سرمو انداختم پایین…….. سیمین حرف میزد و من بهش نگاه میکردم…..یهو حس کردم لپهاش گل انداخت و سرخ شد و گفت:راستش همون روز به دلم نشستید ولی تا به امروز نمیدونستم که شما به من حسی دارید………..…… با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و مطمئن شدم که نصف راه رو رفتم….. گفتم:راستش سیمین خانم !!من زن دارم و…..(تمام زندگیمو خلاصه ور براش تعریف کردم)….. سیمین تا حرفهام تموم بشه با یه لبخند قشنگ حرفهامو گوش کرد و در انتهای صحبتهام گفت:الان تصمیمتون چیه؟؟؟؟؟؟ گفتم:درسته که عاشقتونم اما چون متاهلم دلم میخواهد چند ماه محرم بشیم بعد تصمیم نهایی رو بگیرم….. سیمین گفت:راستش شرایط شما یه کم خاصه و اجازه میخواهم چند وقت فکر کنم…..تصمیم قطعی رو که گرفتم به دوستم(خواهر علی)اطلاع میدم تا به شما انتقال بدند…. قبول کردم و علی رو صدا زدم و از همونجا( حیاط) با سیمین خداحافظی کردیم و از خونش اومدیم بیرون….. توی کوچه ساعت رو نگاه کردم و دیدم تا ساعت تعطیلی کارخونه ۳ساعتی زمان مونده پس برگشتم کارخونه و کار عقب افتاده امو انجام دادم…. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی از محل کارم آماده شدم تا بیام بیرون ،،،کت و شلواری که تازه خریده بودم رو همونجا توی کمدم گذاشتم و بعد حرکت کردم بسمت خونه….. بین مسیر چهره ی سیمین یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد….. خیلی دلم میخواست جواب سیمین رو با توجه به شرایطم زودتر بدونم….سیمین یک هفته ازم وقت خواسته بود تا فکراشو بکنه و بعد خبر بده…. رسیدم خونه و با دیدن چهره ی اخمو و عصبی معصومه یاد چهره ی مهربون و خندون سیمین افتادم…..خدایا چقدر مقایسه میکردم؟؟؟قبلا اصلا اینطوری نبودم و معصومه رو بهترین و زیباترین زن دنیا میدونستم….. از حال و روز و احساسات اون یک هفته چیزی براتون نگم بهتره ….حس خوشحالی توام با استرس داشتم…. خلاصه یکهفته گذشت و یه روز غروب که برای نماز رفته بودم مسجد علی رو از دور دیدم……. علی خندون اومد سمتم و گفت:چطوری شادوماد…؟؟؟؟ ذوق زده گفتم:چطور؟؟خبریه؟؟؟ علی گفت:عروس خانم بله رو گفتند…..خوش به حالت !!!عجب شانسی داری تو…..یکی نیست دست مارو بگیره…… وای خدای من….یعنی دارم به عشقم میرسم…؟؟؟؟با این خبر رفتم روی ابرا…… و این شد که چند روز بعد با حضور علی و‌خواهرش رفتیم محضر…… بعداز محضر اونا برگشتند و منو سیمین هم سوار ماشین شدیم…..ماشین رو که روشن کردم گفتم:خب !!عروس خانم!!!افتخار میدی ناهار رو در خدمت باشیم….. سیمین با همون لبخند همیشگیش گفت:چرا که نه…… اون روز سیمین رو بردم یکی از بهترین رستورانهای شهرمون و گرون ترین غذا رو سفارش دادم……،،،،،،،…. در حین ناهار خوردن از برنامه هام گفتم تا رسید به خونه……گفتم:هر جا که دوست داشته باشی برات خونه میگیرم….. سیمین گفت:نه فعلا!!!!چون بچه هام امسال مدرسه میرند و من همین اطراف ثبت نامشون کردم پس بهتره همین خونه ایی که هستم بمونیم تا بعد ببنیم چی میشه……در ضمن نظر من اینکه فعلا هیچ کسی نباید از این محرمیت خبردار بشه حتی بچه هام…… گفتم:اونوقت من چطوری بیام پیشت…؟؟؟؟؟ سیمین گفت:صبحها بچه ها خونه نیستند و مدرسه اند میتونی صبح ها بیایی…. با خودم گفتم:پس کارخونه چی میشه؟؟؟باید در هفته چند ساعت مرخصی ساعتی بگیرم و یا فقط روزهای تعطیل بیام……یهو یادم افتاد روزهای تعطیل که بچه ها خونه اند…… با این فکر یه کم پکر شدم و به خودم گفتم:غمت نباشه،،، بالاخره راهشو پیدا میکنی…. بعداز رستوران رفتیم خرید و در نهایت سیمین رو رسوندم خونه اش و خودم برگشتم سرکار….. همون روز با مدیر کارخونه صحبت کردم تا دو ساعتی صبحها بهم مرخصی بده در عوض عصرها اضافه کار بمونم …… از اونجایی که با مدیر خیلی صمیمی بودم قبول کرد…… اونشب وقتی برگشتم خونه ،،،،معصومه توی حموم داشت لباس میشست…..با عذاب وجدان بهش سلام کردم….. معصومه سرشو به طرفم برگردوند…… دیدم خیس عرقه …..با دستهای کفش بلند شد و گفت:سلام!!!زیر کتری رو روشن کن من هم الان میام..،… گفتم:باشه….ولی یادم بنداز در اولین فرصت برات یه ماشین لباسشویی حتما بخرم….. نمیدونم شاید با این کار میخواستم یه کم از عذاب وجدانم کمتر بشه…..معصومه بعداز اینکه کارش تموم شد یه دوش گرفت و اومد پیشم……من هم چایی رو آماده کرده بود…… لپهای معصومه گل انداخته بود و موهای خیسش یه زیبایی خاصی بصورتش داده بود…..نمیدونم چرا اون شب به معصومه بیشتر توجه میکردم…..؟؟؟؟؟؟ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به معصومه کمک کردم و وسایل شام رو باهم اوردیم و باهمدیگر نشستیم به خوردن و حتی توی جمع کردن و شستن ظرفها هم کمکش کردم……….. معصومه سر ذوق اومد و خندون گفت:حسین!!آفتاب از کدوم طرف دراومده؟؟؟خبریه؟؟؟خیر انشالله….هیچ وقت از این کارا نمیکردی….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند بار خواستم جریان رو بگم اما از دلم نیومد که ناراحتش کنم….میدونستم بهم میریزه…… اون شب برعکس شبهای دیگه معصومه اومد داخل اتاق خواب و مرتب دلبری میکرد…..نمیدونم بخاطر رفتار من بود یا دلیل دیگه ایی داشت که معصومه اونشب مهربون تر شده بود….. با اینکه همش تو فکر سیمین بودم اما دلبریهای معصومه کار خودشو کرد و بالاخره بعداز چند هفته باهم وارد رابطه شدیم….. تمام لحظاتی که با معصوم عشقبازی میکردم سیمین جلوی چشمم بود….البته خداروشکر مرتکب گناه نمیشدم چون سیمین هم محرمم بود…..‌ اصلا نمیدونستم اون چه حال عجیبی بود که داشتم….. همون شب به خودم قول دادم که هر چقدر هم سیمین خوب و دلبر باشه و عاشقش باشم اما هیچ وقت پشت معصومه رو خالی نکنم……معصومه زن روزهای سختم بود….روزهای جبهه…..روزهای نداری….روزهای تنهایی……به هیچ وجه نباید پشتشو خالی کنم و تنهاش بزارم…..حتی اگه سیمین باردار هم بشه و مشکل از معصومه باشه باز همیشه خانم اول خونه ام میمونه….. با این فکرا توی بغل معصومه خوابم برد….. صبح که بیدار شدم معصومه کنارم نبود…..خوب که نگاه کردم دیدم داخل اشپزخونه صبحونه آماده کرده و داری چایی میریزه….. رفتم پیشش و گفتم:چه زود بیدار شدی؟؟؟حالا میخوابیدی،،؟؟؟ با تاز و عشوه ایی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت:برای همسر عزیزم صبحونه درست کردم……….. متعجب مونده بود اما چون فرصت نداشتم و باید زودتر میرفتم کارخونه و کارمون میکردفقط یه لقمه گرفتم و گفتم:دستت درد نکنه اما من کار عقب افتاده دارم و باید زود برم…… حس کردم ناراحت شد ولی چاره ایی نداشتم و باید زودتر میرفتم تا به خونه ی سیمین هم میرسیدم……… زود سوار ماشین شدم و رفتم کارخونه و کارمو جوری انجام دادم که اون دو ساعتی که نبودم هم پر کرده باشم،…. بعداز تموم شدن کارم رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت لباسهایی که دیروز تو کمد مخفی کرده بودم رو پوشیدم و خودمو به بازار رسوندم ….. داخل اولین طلافروشی شدم…. از اونجا یه انگشتر خوشگل و سنگین براش خریدم و بعد از گلفروشی هم دسته گل گرفتم و رفتم خونه ی سیمین….. ساعت ۱۰بود که خودمو رسوندم اونجا و زنگ زدم…… سیمین در حالیکه یه لباس حریر خوشگل پوشیده بود و موهاشو دورش ریخته بود در رو باز کردو گفت :خوش اومدی…. وای …وای….چقدر عوض شده بود….زیر اون حجابی که همیشه داشت یه مرواریدی مخفی بود که من نمیدیدم….. سیمین با اون دستهای نرم و لطیفش بهم دست داد که حالمو دگرگون کرد…….بغلش کردم و بوی عطرش که هر مردی رو دیوونه میکرد رو با ولع استشمام کردم…… دسته گل رو بهش دادم و داخل خونه شدیم…..از همون بدو ورود بغلش کردم و‌حسرت چندین سال رو در اوردم و‌کلی بوسیدمش ….. دلم نمیخواست رهاش کنم اما برای اینکه زیاده روی نکرده باشم ولش کردم و انگشتر رو از جیبم در اوردم و بهش دادم….. انگشتر رو گرفت و‌خیلی هم خوشحال شد……بعداز تشکر رفت آشپزخونه تا چایی بیاره….. من از این فرصت استفاده کردم و خونه رو زیر نظر گرفتم…وسایل خونه اش مرتب و خوش سلیقه چیده شده بود و از تمیزی برق میزد….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سیمین با سینی چای اومد و پیشم نشست و گفت:حسین جان!!میخواهی لباس راحتی بدم بپوشی….. گفتم:اره …دستت درد نکنه…… و……..و……….اون روز بهترین لحظات زندگیمون تجربه کردم….. ساعت ۱۱شد و من باید برمیگشتم کارخونه و سیمین هم دنبال بچه هاش….. زود یه دوش گرفتم و بعد سیمین دو تا چای اورد و باهم مشغول نوشیدن شدیم…..تمام مدتی که کنار هم بودیم لبخند رضایت روی لب هر جفتمون بود……در نهایت از سیمین تشکر کردم و برگشتم محل کارم…… تا رسیدم کارخونه مدیر منو صدا کرد و گفت:حسین اقا !!درسته که منو تو باهم رفیقیم اما این نحوی کار کردن درست نیست….صبح ۹رفتی و الان ساعت ۱۲شده ،،،اولا نمیشه هر روز اینکار رو انجام بدی در ثانی شما میگید یکی دو ساعته اما سه چهار ساعته میرید…..نمیشه داداش…..یه روز گفتی میرم بازار خرید واجب دارم ،،،روز بعد گفتی کار ضروری داری……نه داداش اینجوری نمیشه…..والا من هم باید جواب مافوقمو بدم……. مدیر همینطوری که حرف میزد صداش بالاتر میرفت و عصبی تر میشد ….. ترسیدم کارگرا جمع بشند و داداشام هم ببینند و متوجه ی قضیه بشند….. برای همین گفتم:یه کم صداتو بیار پایین ….حلش میکنم…. مدیر انگار از نوع حرف زدنم خوشش نیومد و بلند گفت:چی چی رو حلش میکنی؟؟؟برو لباساتو عوض کن بیا اتاقم تا تکلیفتو روشن کنم ،انگار یه چیزی هم طلبکار شدی…… مدیر در حالیکه زیر لب غر میزد گفت:با کت و شلوار اتو کرده میاد کارخونه….بوی عطرش که کارخونه رو پر میکنه …..مدل ریش و سبیلشو که عوض میکنه….اصلا معلوم نیست این بشر چیکار میکنه…..؟؟؟؟ ‌سریع رفتم لباسهامو عوض کردم و خودمو رسوندم پشت در اتاق مدیر…..در زدم و رفتم داخل و بعداز یک ساعت حرف زدن قرار شد بجای ۲ساعت صبحی که نیستم از اونطرف سه ساعت بیشتر بمونم……. اون شب وقتی دیر رفتم خونه به معصومه گفتم:یه کم کارای کارخونه زیاد شده از این به بعد بعضی وقتها یا شاید بیشتر وقتها ۲-۳ساعت دیرتر بیام خونه….. معصومه که نشاط و شادابی دیشب و صبح رو داشت یهو پکر شد…. گفتم:معصومه جان!!!دیگه زندگی خرج داره خب ،،چاره ایی ندارم….. معصومه بارسر حرفمو تایید کرد و رفت تا شام رو بیاره……دلم میخواست کمکش کنم اما بقدری خسته بودم که نتونستم……. حس کردم معصومه هرازگاهی به من نگاه میکنه تا شاید چیزی دستگیرش بشه من هم چون خسته بودم خودم به خستگی بیشتر زدم و منتظر شام شدم……. از فردا تا از خواب بیدار شدم مستقیم رفتم پیش سیمین و در عوض غروب دیرتر میرفتم خونه….. درحقیقت از سهم بودن کنار معصومه کم میشد و برای من فرقی نداشت…. لحظات خوشی رو کنار سیمین میگذروندم…… تقریبا یکماهی از ازدواج منو سیمین گذشت……تا اینکه یه روز صبح که طبق معمول پیش سیمین بودم و حسابی غرق رابطه بودیم یهو زنگ خونه رو زدند….. سیمین از پنجره یواشکی بیرون رو نگاه کرد و بعد با استرس گفت:وای بابامه….. چون کسی از ازدواجمون خبر نداشت خیلی ترسیدم…..سیمین گفت:صبر کن برم جلوی در ببینم بابا چیکارم داره؟؟؟؟ سیمین خیلی دستپاچه لباسهای توری و بدن نماشو عوض کرد و یه لباس معمولی پوشید و چند تا نفس عمیق کشید و رفت تا در رو باز کنه….. من هم سریع لباس پوشیدم و رفتم پشت پنجره تا ببینم چی میشه؟؟؟ سیمین در رو باز کرد و باباش گفت:کجایی دختر؟؟؟دو ساعته زنگ میزنم….. سیمین گفت:دستم بند بود بابا….. بابای سیمین یه کم اطراف حیاط و ساختمون رو نگاه کرد و بعد یه بسته از داخل ماشین برداشت و داد به سیمین و گفت:اینو مامانت فرستاده….. سیمین از باباش تشکر کرد و گفت:بیا داخل بابا……… باباش گفت:نه کار دارم باید برم…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پدر سیمین سوار ماشینش شد و رفت و سیمین نفس راحتی کشید و در حیاط رو بست و اومد داخل اتاق و بالافاصله گفت: حسین اقا!!باید یه فکر دیگه ایی بکنیم اینجوری نمیشه….امروز شانس اوردم و بابا نیومد داخل ….چه تضمینی هست که دفعه ی بعد نیاد داخل؟؟؟؟تا کی پشتمون بلرزه؟؟؟اصلا شاید یه روز صبح با مامان اینا اومد….بعد تورو ببینند نمیگند این اقا کیه؟؟؟؟ گفتم:حق با توعه……همین روزا یه فکر اساسی میکنم خانم!!!تو نگران نباش….. سیمین سرشو انداخت پایین و پکر نشست…..رفتم کنارش و دستمو انداختم دور گردنش و نوازشش کردم و گفتم:نگران نباش….اگه پاش بیفته به عالم و ادم اعلام میکنم که تو زن شرعی و قانونیه منی……………. سیمین با این حرفهام یه کم اروم شد….. اون روز موقع خداحافظی به سیمین گفتم:فعلا ۲-۳روز نمیام پیشت تا هم تو خیالت راحت باشه و هم یه فکر اساسی کنم………… اینجوری شد که ۲-۳روز نرفتم و خوب فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم یه خونه اجاره کنم و دیدار منو سیمین توی اون خونه باشه تا مشکل رفت و امد نداشته باشیم…….. روز چهارم برای سیمین یه کادو خریدم و رفتم اونجا تا از تصمیمم مطلعش کنم….. سیمین مثل همیشه با روی خوش و لبخند در رو باز کرد و ازم استقبال کرد،….تا وارد اتاق شدم پیشنهادمو بهش گفتم…… سیمین گفت:صبر کن چایی بیارم بعد درموردش حرف بزنیم…… وقتی سینی چای رو گذاشت زمین دیدم گوشه ی سینی یه کاغذ هست……با تعجب کاغذ رو برداشتم و‌دیدم آزمایش بارداریه و جوابش هم مثبته……………. درست یکماه و ده روز بعداز ازدواجمون سیمین باردار شده بود…..از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم……زبونم بند اومده بود…..سیمین رو بغل کردم و گفتم:وای سیمین!!!!یعنی من پدر میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سیمین با لبخند گفت:یه فرشته ی کوچولو که بهت بابا میگه….. از خوشحالی میخواستم فریاد بکشم…..دیگه مشخص شد که من مشکلی ندارم …… با خوشحالی به سیمین گفتم:حاضر شو باید بریم جایی….. سیمین گفت:وای حسین!!!یه وقت کسی مارو میبینه….. مغرورانه گفتم:ببینه….ما زن و شوهریم ،،،تازه چند وقت دیگه بچه بدنیا بیاد اصلا نمیشه پنهانکاری کرد…..تا من ماشین رو استارت میزنم بیا بیرون………. سیمین رو بردم طلافروشی و چند تا از گرونترین سرویسها رو گذاشتم جلوی سیمین و گفتم:یکیشو انتخاب کن…… اما سیمین بقدری متین و سنگین بود که سرشو انداخت پایین و انتخاب رو بعهده ی من گذاشت و من هم سنگین ترین رو انتخاب کردم و براش خریدم و همونجا تقدیمش کردم…… بعد رفتم گلفروشی و شیرینی فروشی …..اونارو خریدم و بسمت خونه ی بابا اینا حرکت کردم……….. سیمین گفت:چیکار میکنی؟؟؟ گفتم:کاریت نباش و بیا…. رسیدیم و زنگ زدم…..صدای بابا اومد که گفت:کیه؟؟؟؟ گفتم:باز کن بابا….حسینم….. بابا که فکر میکرد منو معصومه پشت دریم با لبخند در رو باز کرد اما با دیدن یه خانم دیگه کنارم لبخند روی لباش خشکید و گفت:بیا تو بابا جان!!!!مهمون داری؟؟؟؟ گفتم:بریم داخل پیش مامان همه چی رو تعریف میکنم…… تا رسیدیم کنار حوض مامان هم اومد و اول گفت:پس معصومه کو؟؟؟؟ گفتم:سلام مامان….میگم….بشینید تا تعریف کنم….. مامان با سیمین سلام و احوالپرسی کرد و به من گفت:صبر کن برای مهمونت چایی بیارم بعد…………. خلاصه مشغول خوردن چایی شدیم و شروع کردم به حرف زدن….. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر مسعود پزشکیان در مراسم شام غریبانِ خیریه زینب کبری، متعلق به معصومه ابتکار حاضر شد؛ اما پاسخ وی به یکی از حاضران، بسیار قابل تامل است. دکتر پزشکیان در پاسخ به یک خانم که گویا از اعضای جریان اصلاحات است می‌گوید: رای شما به من، از حب علی نبود، بلکه از بغض معاویه بود و حالا نباید از من انتظاری داشته باشید!
دکتر انوشه چقدر قشنگ میگه؛ برای رسیدن به آرامش کافیه به خودت قول بدی: -قول بده نزاری آدمی که لیاقت نداره آرامشتو بهم بریزه. -قول بده اولویت زندگی خودت باشی؛ اول به خودت کمک کنی بعد اگر تونستی به بقیه کمک کنی. -قول بده بخاطر احترام به خودت از همه ی خاطراتی که بهت آسیب زدن بگذری. -قول بده از این به بعد هرکسی هر چیزی گفت و هر کاری نتونه روت تاثیر منفی بزاره. -قول بده از این به بعد بیشتر از توانت برای کسی تلاش نکنی؛ خوبی زیاد تبدیل به وظیفه میشه
گفتم:راستش من امروز اومدم اینجا تا مادر بچه امو بهتون معرفی کنم….. مامان متعجب و با اخم گفت:بچه ات؟؟؟؟این بود جواب اون همه سختیهایی که معصومه کشیده…..؟؟؟رفتی براش هوو اوردی؟؟؟؟نباید با ما مشورت میکردی؟؟؟؟ مامان اینهارو گغت و رفت داخل اتاق و در رو محکم بست…. از صدای کوبیدن در سیمین پرید رو هوا…..بابا هم مات مونده بود و نگاه میکرد…. به سیمین گفتم:ناراحت نباش خودم درستش میکنم….. بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که مامان بود……… مامان تا منو دید گفت:من پسری به اسم حسین ندارم دست اون زن رو بگیر و از اینجا برو…..تو حق نداشتی روی زنت هوو بیاری….. برای مامان تعریف کردم که معصومه چیکار میکرد و چی میگفت….. تا رسیدم به اینکه معصومه میگفت عیب از توعه مامان عصبی گفت:چی؟؟؟؟میگفت عیب از توعه؟؟؟؟روی چه حسابی این حرف رو زده؟؟؟مارو باش که همش هواشو داشتیم…..اونوقت معصومه نشسته به همین راحتی قضاوت کرده؟؟؟؟هیچ کدوم حق نداشتید قضاوت کنید………حالا خداروشکر که اجاق تو کور نبوده….. خلاصه بابا هم از ماجرا خبردار شد….. با تمام این حرفها مامان درنهایت گفت:حسین!!حواست باشه خبر رو جوری به معصومه بدهی که دلش نشکنه……….. خداروشکر مامان و بابا سیمین رو پذیرفتند……حالا مونده بودمعصومه….. موقع خداحافظی بابا گفت:باز هم عروسمو بیار پیش ما …. مامان هم در ادامه ی حرف بابا گفت؛:اره راست میگه بهمون بیشتر سر بزنید….. از خونه ی بابا اینا مستقیم رفتیم خونه ی بابای سیمین….. سیمین گفت:اینحارو بسپار به من…. از خدا خواسته قبول کردم و سیمین زنگ خونشونو زد …… قبل از اینکه در رو باز کنند من خداحافظی کردم تا برگشتم کارخونه وبه کارهای عقب افتاده امو رسیدگی کنم….. کارخونه که تعطیل شدم تصمیم گرفتم اون شب قضیه رو با معصومه در میون بزارم….. برای همین سر راه رفتم طلا فروشی و لنگه ی همون انگشتر رو که برای سیمین گرفته بودم و خریدم و رفتم خونه…..آخه نمیخواستم بینشون فرق بزارم..،… مثل همیشه معصومه مشغول تمیز کاری بود…..بهش سلام و خسته نباشید گفتم و ادامه دادم:خانمم!!شام چی داریم؟؟؟خیلی گرسنمه….،،،،،، بعد با خودم گفتم:اول شام بخوریم بعد بهش بگم حداقل اگه قهر کرد بدون شام نمونم….. معصومه گفت:کتلت درست کردم….اول یه دوش بگیر بعد شام میخوریم….. چشمی گفتم و رفتم حموم و دوش گرفتم…….از حموم که اومدم بیرون بوی کتلت و‌گوجه و سیب زمینهای سرخ شده خونه رو پر کرده بود…..حسابی اشتهای منه گرسنه رو تحریک میکرد….. گفتم:به به….خانم خوشگلم چه کرده….بدو بیار که خیلی گرسنمه…. معصومه ذوق زده خندید و گفت:چشم…. اولین لقمه رو گرفتم و گذاشتم دهن معصومه و بعد خودم تند تندمشغول خوردن شدم…..حسابی که سیر شدم کشیدم کنار….. من همیشه تند غذا میخورم یعنی وقتی غذای من تموم شد هنوز معصومه وسطهای غذاش بود آخه اروم اروم لقمه میگرفت و میخورد…… کشیدم کتار و دو تا بالش گذاشتم و روبروی تلویزیون نشستم…..معصومه به تلویزیون نگاه میکرد و من به معصومه….. یهو نگاه معصومه به من افتاد و گفت:وااا چت امشب؟؟؟چرا زل زدی به من؟؟؟؟ادم ندیدی؟؟؟؟؟؟ گفتم:ادم دیدم ولی خوشگل ندیدم….. معصومه گفت:دیوونه ….چت شده ؟؟؟ گفتم:معصومه…. گفت:جانم…… گفتم:یادته گفته بودی یکی رو صیغه کنم تا معلوم بشه ایراد از منه؟؟؟؟ اینو که گفتم لقمه پرید گلوی معصومه….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾