eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلب ها نهم : . "زمان:گذشته" _آقا امیر... _بله.. _شام که خوردیم،من دیگه خوبم... نماز به خونیم؟ _حتما... خوب شد گفتید... فقط من مهر همراهم نیست... از تو کیفم قبله نما و سجاده ام رو که همیشه تو کیفم بود رو بیرون اوردم... یکی از مهر ها و قبله نما رو بهش دادم... لبخندی زد و گفت: چه خوب که همیشه مجهزین... در جوابش فقط لبخند زدم... قبله رو که پیدا کرد قیام کرد و اماده نماز شد... منم پشت سرش ایستادم... انگار خدا امشب می خواست برای من یه خاطره ابدی بسازه... فضای آزاد... بالاسرت آسمون... زیر پات سبزه... فضای مملوء از بوی خاک نم خورده... نماز خوندن... وقتی خدا تو باشی... و بگذاری که امام این نماز اون باشه... خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم... امیر علی:الله اکبر... _الله اکبر... ... نمازمون که تموم شد به سمتم برگشت... _قبول باشه... هم زمان با این جمله دستش بود که به سمت من دراز شده بود... با کمی تعلل دستش رو کوتاه گرفتم و گفتم: _به همچنین... قبول درگاه حق انشاء الله... لبخند دلنشینی زد و گفت: _فکر کنم بازم گوشی شماست که زنگ می خوره... تازه متوجه صدای گوشی شدم... از تو کیفم درش آوردم... _ء... مادرِ... _خب جواب بدین... کارتون دارن که زنگ زدن... _الو مامان:الو...سلام سلما جان _سلام مامان...خوبی؟ _خوبم دخترم... ببخش که مزاحمتون شدم، کجایید مامان جان؟ _تو پارکیم مامان... _باشه دخترم... فقط خواستم بگم تا ساعت ۱۱ دیگه برگردین... _چشم مامان... _چشمت بی بلا دخترم... مراقب خودتون باشید... به اقا امیر علی هم سلام برسون... _حتما مامان جان... _خدانگهدارت...یاعلی _علی یارتون... گوشی رو که قطع کردم به ساعتش هم نگاه کردم و دوباره گذاشتمش تو کیفم... _مامان سلام رسوندن... _سلامت باشن...بریم تو الاچیق بشینیم؟ _بریم... تو الاچیق که نشستیم، رو به من کرد و گفت: _سلما خانم _بله؟ _شما راجب امشب چه فکری می کردید؟ _اممم... راستش من تصورات دیگه ای از امشب داشتم... برخورد شما همه تصورات من رو بهم ریخت... . : . _هِییییی...همون طور که خودتون می دونین من سال هاست که به کسی علاقه دارم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این علاقه دوطرفه باشه... برای همین هم هیچ وقت نتونستم اون رو با خانوادم درمیون بزارم... ترس از جواب رد گرفتن، اون هم در حالی که خانواده های ما روابطی نا گسستنی دارن و ما مدام باهم چشم تو چشم خواهیم شد... این امر مانع این می شد که من پا پیش بذارم و هیچ کس از احساسات درونی من با خبر نبود؛ البته به جز عمو صبحان... این قضیه تا همین امشب ادامه داشت و من به اصرار خانوادم به خواستگاری شما امدم... خدا می دونست که چقدر داشتم عذاب می کشیدم... امشب وقتی شما اون حرفا رو زدین، واقعا نمی دونستم چی کار کنم !... اصلا تصور این اتفاق رو نداشتم... وقتی از ماشین پیاده شدین تازه به خودم امدم... سردرگم بودم، اما این رو می دونستم که اگه شما تصمیم می گرفتین که به این خواستگاری خواب مثبت بدین، من به هیچ وجه نمی تونستم مخالفت کنم و قطعا زندگی شیرینی در انتظارم نخواهد بود و نمی تونستم خودم رو به خاطر سکوتم ببخشم... نمی دونستم چه طور، اما می خواستم هر طور شده ذره ای از لطف بزرگ شما رو در حق خودم جبران کنم... اصلا برام قابل قبول نبود که بزارم کسی که یه جورایی ناجی زندگیم بود این طور عذاب بکشه... وقتی خودم رو جای شما می ذاشتم، می دیدم که هیچ وقت نمی تونستم کاری که شما در حق من کردین رو انجام بدم... همه این ها باعث شد اتفاقات امشب رقم بخوره... فقط امیدوارم بودم برخوردام نتیجه عکس نداشته باشه و شما رو ناراحت نکنه... . : . .معنی حرف هاش رو داشتم برای خودم بالا و پایین می کردم...نمی دونستم چی بگم !... امیرعلی سکوت کرده بود... دل رو زدم به دریا... _ممنونم...به خاطر همه چی... صورتش رو چرخوند طرفم، به چشمام خیره شد...دست های یخ کرده ام رو بین دستای گرمش گرفت و لبخند دلنشینی زد... خدایا...به دادم برس...با این دل وامونده چه می کنی پسر؟!؟!... _وظیفه بود... خواسته ی قلبیم بود سلما بانو... جواب لبخندش رو با لبخندم دادم...یه خنده از ته دل... _من هیچ وقت لطف شما رو در حق خودم فراموش نمی کنم... ای کاش می تونستم جبران کنم... _می تونید...با حنانه خوشبخت شین...خواهش می کنم... حالا که می دونید جواب رد نمی گیرید...پس دست از سکوتتون بردارین... نذارین احساس کنم که این تلاشم بی ثمر بوده... قدر قلب عاشقش رو بدونین... _بهتون قول می دم...مطمئن باشین... لبخندی زدم و گفتم: رو قولتون حساب باز می کنم... به قلب عاشقتون اطمینان می کنم... _شما قلب بزرگی دارین...خیلی بزرگ...حسرتش رو می خورم... لبخندم به تلخی جمع شد... _اگه می تونستم، حتما بهتون می دادمش، مطمئن باشین!
ناباور نگاهم کرد...می خواست حقیقت حرفم رو بفهمه... فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم... در جواب سکوتش،یاد یه شعر افتادم... و شروع به خوندن کردم... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها دهم : . _ دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت... چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت... جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت... دل به آن کس که رسیدم سپردم ولی قصه عاشقی ما سروسمان نگرفت... هرچه در تجربه این عشق سرم خورد به سنگ هیچ کس راه براین رود خروشان نگرفت... مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت... قطرات اشک از چشمانم جاری شد... چشم امیرعلی به نگاهم افتاد و نگاهش گرفته شد... دست به سمت سرم آورد و اون رو گذاشت روی شونش... _کاش می فهمیدم... تو این سال های انتظار هیچ وقت مثل امشب انقدر درمونده نبودم... کاری ازم ساخته نیست جز این که آرزو کنم معنی واقعی خوشبختی رو تو زندگیتون بچشین... احساس کردم صداش می لرزه... نمی خواستم ناراحتش کنم... برای همین سرم رو از شونه هاش برداشتم، خدا رو شکر که وسط هفته بود و پارک کاملا خلوت... توی اون تاریکی شب هم کسی مارو توی آلاچیق نمی دید... لبخند زدم... ولی لبخندی که مصنوعی بودنش دل خودم رو آتیش زد... _مهم نیست...من خوبم...فکر کنم دیگه باید بریم... اونم به خاطر دل من لبخندی زد و گفت... _باشه...بفرماین... . : . از مسیر پارک تا خونه، دوتامون سکوت اختیار کرده بودیم...انگار می ترسیدیم که با حرفامون دوباره هم دیگه رو ناراحت کنیم... اما من...من با همه وجودم از پایان این شب هراس داشتم... نزدیک خونه که شدیم، با فاصله ی بیشتری از خونه نسبت به قبل، ماشین رو پارک کرد... بازم سکوت بود و سکوت... نمی دونستم چی بگم، چی کار کنم؟!... یعنی واقعا تموم شد؟!... سهم من عشقم همین قدر بود!!!... حسرت یک دوستت دارم برای همیشه... _یه بار رفیقم بهم گفت ، بعضی آدما یه روزی تو شرایطی قرار می گیرن که احساس می کنن هیچ راهی رو بروشون نیست... زمان ایستاده و حرکت نمی کنه... تکلیف مشخص نیست... اون موقع است که می فهمن همه چی دست اون بالایه... من اون موقع خندیدم... بهش گفتم، برای من پیش نمیاد...چون من با همه وجودم می دونم همه چی دست خداست... اما الان فهمیدن اون فقط یه حرف بود... اما چقدر دیر فهمیدم... _ولی من خیلی وقته زندگیم با همین باور پیش می ره... ما آدما همیشه فکر می کنیم می تونیم همه چی رو اون طور که می خواییم انتخاب کنیم...اما اون بالایی، یه جوری همه معادلات آدمو بهم می زنه، که فکر شم نمی کردیم...من خیلی وقته که دو دو تا هام، چهار تا نمی شه آقا امیر... . : . _آدمای زیادی کنار ما زندگی می کنن... اما خیلی هاشون رو نمی شناسیم... خیلی هاشون رو دیر می شناسیم... خیلی دیر... " تو این لحظه های آخر چه تکلیف سنگینی ست بلا تکلیفی، وقتی که نمی دانم...دارمت یا ندارمت...!!! " فکر این که وقتی از این ماشین پیاده بشم، دیگه همه چی تموم میشه و اون برای من نخواهد بود، داغونم می کرد... پس وجودشو نفس می کشیدم تا برای همه عمرم نفس کم نیارم... شاید سهم من از این عشق چندساله همین یه شب بود... باز یاد یه شعر افتادم و با بغضی سنگین و همه احساسم، زیر لب برای خودم نجوا کردم... پر از یادتم...پر از خاطره... چشمام هر شب از، نبودت پره... اگه قلب من، برات می زنه... اگه این دلم، بی تو می شکنه... خدا، حافظ تو... با این که هنوزم می میرم برات خدا، حافظ تو... می سوزونتم آتیش خاطرات خدا، حافظ تو... تا قلبم به تنهایی عادت کنه تا اشکم به چشمام خیانت کنه خدا، حافظ تو... خدا، حافظ تو... "...دنیای من تارک و غمگینه... بار جدایی خیلی سنگینه... هر کس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره..." . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها یازدهم : . چیزی نمی گفت...شاید نمی دوست چی بگه...منم نمی دونستم چی باید بگم... اما گفتم... _راز امشب رو به هیچ کس نگو...حتی حنانه...اون منتظرته... در پناه خدا خوشبخت شو!... همه چیر رو بسپر به خودش...و...قولت یادت نره... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم: خدا همیشه پشت و پناهت... و انقدر با سرعت از ماشین پیاده شدم که خودمم نفهمیدم...و چه کسی می تونه برای اون ،حرفای گنگ و بودار و شما های تو شده ی لحظه ی وداعم رو معنی کنه! ...تورا از دور می بوسم به چشمی تر، خداحافظ... مرا باور نکردی، می روم دیگر، خداحافظ... مرا لایق ندیدی تا بمانم در کنارت، آه... برو ای نازنین دلبر، برو دیگر، خداحافظ... . : . "بازگشت زمان:حال" _الو... _الو...سلام مامان جان... _سلام عزیزم...خوبی؟ چه عجب شما به ما زنگ زدی؟!؟! _اِ... مامان!... _شوخی کردم... خوب چه کنم، یه دونه دختر که بیشتر ندارم!... _همینه دیگه، اگه زود تر دست به کار شده بودید، یه جقله دیگه ام بود که بهش گیر بدید!... _ای مادر...حرفا می زنی مامان جان!...قسمت ما همین یه دونه دختر بود...که اونم بی معرفت از آب در مد... _یعنی من انقدر بدم؟! _نه مامان جان...خب!...دلم برات تنگ میشه...۱۸سال ور دل خودم بودی...به بودنت تو خونه عادت کردم... _الهی که من قربون اون دل تنگت بشم...حالا چه خبر؟! اهل همدان چه می کنن؟! _خبر که، سلامتی مامان جان...اینجا همه سراغت رو می گیرن!...تو، تو اون شهر دود و دم چه می کنی؟! _سرم به کارم گرمه مامان...به قول شما، آدم همین جوری تو این دود و دم دلش می گیره، چه برسه به این که بی کار باشه... _الهی همیشه دلت خون باشه عزیزم...این طرفا نمیای؟ _چرا مامان، نیتش رو دارم... _راست میگی؟!؟ کی میای؟ _آره قربونت برم...معلوم نیست دقیق، باید ببینم کی بهم مرخصی می دن... _چه قدر خوشحالم کردی مامان...پس هروقت معلوم شد بهم خبر بدیا...! _به روی چشم...امیر دیگه؟! _نه عزیزم...به بشری و شوهرش سلام برسون... _اونم چشم...شماهم سلام برسون...دوست دارم مامان...یاعلی _علی یارت عزیزم... . . . _آبجی!...بشری... خونه ای! _جانم سلما...بیاتو، بهنام نیست... _نه، باید برم...بیا یه دقیقه...! _جانم...! سلام... _سلام آبجی... _کجا ایشالا...شال و کلاه کردی؟! _کجا دارم برم!؟...سر کار...می خواستم بگم دیر میام که مثل دیروز نگران نشی، کاری نداری!؟ _نه عزیزم...ممنون که گفتی...حالا راستش رو بگو، واسه چی دیر میای؟! _می خوام یه ذره خرت و پرت بخرم... اگه بتونم می خوام مرخصی بگیرم یه سر برم همدان... _اِ...چقدر خوب...عمه حسابی خوش حال میشه... _برای همینم می خوام برم...و اِلّا تو که می دونی من همین جوری مرخصی نمی گیرم... _بله...می دونم خااانم... _کاری نداری آبجی؟! داره دیرم میشه؟ _نه عزیزم...بروبه سلامت، آروم برونی هااا...! _چشم...خداحافظ... گونه اش رو بوسیدم و از خونه امدم بیرون... سوار ماشینم شدم... ماشینم یه ۲۰۶ مشکی رنگه که وقتی امدم تهران با پول مهریه و فروش زمین کشاورزی کوچکی که تو همدان داشتم و بعد فوت بابا بهم ارث رسیده بود خریدم... ... _الو...داداش! _به به...سلام سلما خانم...خوبی جقله؟! _علیک سلام...تو خوب باشی منم خوبم... _چه می کنی؟! _هیچی...همچنان منم و زندگیِ تنها و دوخت و دوزم... _به دلم موند که یه بار زنگ بزنی و من دلم خوش شه که دلت خوشه... _بی خیال سجاد...زندگی من همینه...پس خوش باش تا منم خوش باشم...آخه می دونی که... _چی رو؟ _خاطرتون خیلی عزیزه... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌⭕️🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آب و آسمان، صبح و شام‌گاه، چه دیدند این ایام، بر مسافران ۴؛ آخر این‌روزها اروند، میهمان داشت... و ڪاش مدارا مےڪرد، با تازه میهمانان‌اش.... ۴🌷 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺 🍂 اسیر نفس نباشید. 🍂 🔶يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (بقره/١٨٣) ⚡️ترجمه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! روزه بر شما مقرّر گرديد، همانگونه كه بر كسانى كه پيش از شما بودند مقرّر شده بود، باشد كه پرهيزگار شويد. 🍁مهمترین هدف روزه، رسیدن انسان به تقوی است. 🔴 تقوی یعنی قدرت بالای روح برای مراقبت و خودنگهداری. انسان باتقوی، دائم مراقب رفتارهای خویش است و بنابراین می تواند اعمال خود را کنترل نماید. 🌴در طول زمان روزه داری، انسان تمرین می کند که بتواند مراقب نفس خود بوده و آن را کنترل کند تا تحت فرمان عقل، عمل کند. ✅ بنابراین؛ انسانی که با وجود تشنگی و گرسنگی، و در دسترس بودن آب و غذا، می تواند نفس خود را مدیریت کند، وبه او اجازه خوردن ندهد، حتما در مواجهه با گناه نیز می تواند نفسش را مدیریت کرده و اسیر نفس نشود. ⭐️و این یعنی آزادی حقیقی!
سلام بر تو ای مولایی که آیه های نور از لسان تو می تراود، و تفسیر حقیقی اش از قلب نازنین تو جاری می شود. السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلب ها دوازدهم : . _می گم جقله ی منی بدت میاد...جقله ای که با این حرفات می خوای سر منو شیره بمالی...من که می دونم کارت گیره زنگ زدی به من...و الا تو که همین جوری یاد ما نمی کنی! _اِاِاِاِ...سجاد!...خیلی بی معرفتی! _ههههههه...خب نامربوط می گم، بگو... _روآب بخندی سجاد خان! دارم برات آقا داداش... _منو نترسون جقله...خُب، حالا چی کار داری؟! _بله...می خواستم بگم می خوام بهت افتخار بدم و عصری باهام بیای خرید و شب هم بهت شام سلما پز بدم... _اوممم...چون امروز زیادی پررو شدی، نمی تونم بهت قول بدم... _سجااااد!...دلم خوشه داداش دارم... _باشه بابا...حرص نخور... ساعت چند؟! _ساعت ۵...میام خونت دنبالت... با ماشین من بریم... _اونم چشم...ولی جون آبجی خیلی دارم بهت رو می دم...می ترسم بعدا دیگه نتونم کنترلت کنم! _دلتم بخواد با یه خانم باشیخصیت و محترم بگردی... _بله...فعلا که دلم مجبوره بخواد... _نوکر اون دل بامرامتم داداش، کاری نداری؟ _نه قربونت...چاکریم.. _ما بیشترآقا...فعلا...خداحافظ _خدانگهدارت... ... الان حدود دوساله که سجاد رو پیدا کردم... شایدم اون منو پیدا کرده... اوایل باهاش راحت نبودم... تیریپ و ظاهرش با خانواده من فرق داشت... ولی سعی کردم مثل همیشه زود قضاوت نکنم و مدت زیادی نگذشت که فهمیدم بامرام تر و پاک تر از خیلی از مردایی که تو زندگیم دیدم... الانم تنها همدمم تو زندگیمه... بودن یه برادر همیشه همراه خیلی خوبه... فعلا هم قصد دارم براش آستین بالا بزنم... اما زیر بار نمی ره... ولی مگه دست خودشه... می گیرم براش :)... . : . ... _خانم هنگامه خانم! _بله، کاری داری؟! _چند وقتیه که مامان رو ندیدم...می خواستم بگم امکانش هست یه چند رو بهم مرخصی بدین؟! _الان که وسط هفته است و کلی کار داریم...چهار شنبه می تونی بری، اما تا دوشنبه دیگه برگرد...به کارت نیاز دارم... _خیلی ممنون...لطف کردین... یکی از اون لبخند های نادرش رو زد یه ابروش رو بالا انداخت و گفت: مامانت باید دلش واسه دختر هنرمندش زیادی تنگ بشه...نه...! _شما لطف دارین... _نه! البته...تو حالا حالا باید کار کنی تا راه بیوفتی! نخیر...این زن کلا مهربونی بلد نیست...اما من که دوسش دارم و ممنونشم... ... _سجاد...من پایین منتظرم... _من هنوز یه ذره کار دارم...بیا بالا... _از دست تو!.. باشه... این پسر هیچ وقت سر وقت حاضر نمیشه... اسم ما دخترا بد در رفته... در آپارتمان که باز شد، با آسانسور خودم رو به واحد سجاد واقع درطبقه بیستم رسوندم... خدا رحم کرد آپارتمان آقا بهنام دوطبقه است... و الا هر چقدر هم که بشری اصرار می کرد من حاضر نبودم تو این برج های بلند زندگی کنم... دلم می گیره... سجاد هم چندبار ازم خواهش کرد که بیام با اون زندگی کنم... اما خوب!...خودش می دونه که با امدنم به خونش، راز وجودش برای بقیه فاش میشه که اون اینو نمی خواد... و... موقع دادن این پیشنهاد شاید به این فکر نکرده بود که خیلی پسندیده نیست دوتا جوون باهم تنهایی زندگی کنن... حتی اگه خواهر و برادر باشن... زنگ در رو زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه... با باز شدن در نگام به تیریپ مکش مرگ مای بشر روبروم افتاد و فوری چشام رو بستم... _سلام...چشمات رو بستی چرا ...بیا تو! _علیک سلام...یعنی من دیوونه ی این آن تایم بودنتم جون داداش...این چه وضعیه! . : . با شنیدن این حرفم تازه یادش افتاد من رو این چیزا حساسم... برا همین هم تندی به سمت اتاقش رفت و قبل از این که در اتاق رو ببنده به میز چیده شده با آجیل و میوه اشاره کرد...و به اون چشم های نیمه باز من مثلا با جدیت خیره شد... _از خودت پذیرایی کن و حرف اضافه هم نزن تا پشیمون نشم و این افتخار رو بهت بدم تا بایه آقای خوش تیپ بری بیرون خرید... فقط برای این که این آقا خوش تیپ بشه باید صبر کنی!!! می دونی که... _بعله...می دونم...فقط یادم باشه از این به بعد یه هفته قبل ترش بهت خبر بدم که مثل امروز نشه... _هههه...دیگه مشکل خودته آبجی... _برو...برو که مارو امروز سرکار گذاشتی...بعید می دونم دیگه خریدی در کار باشه... _تا منو داری غمت نباشه آبجی خوشگله... بعدش هم چشمکی زد و در اتاق رو بست... نیم ساعتی بود که داشتم از خودم پذیرایی می کردم و دیگه داشت حوصله ام سر می رفت...از بس هم که تو خونه اش فضولی کرده بودم، دیگه جایی برای فضولی نمونده بود... خونه اش حدود ۱۵۰متر بود و واسه یه پسر مجرد زیادی بزرگ بود... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها سیزدهم : . . می دونستم اوضاع مالیش خوبه، اما خونه اش اصلا تجملاتی نبود و من کشته مرده ی همین کاراش بودم... همه چیز شیک، اما ساده... از سر بی کاری رفتم سمت اتاقش و در رو زدم... _سجاد!!! _جانم آبجی... _تموم نشد!!! _ چرا جقله...الان تموم میشه... _وای...سجاد!...تورو خدا دیگه نگو... می ترسم بیرونم می ریم همین طوری صدام کنی! _ههههه...خیالت تخت...حواس داداشت جمه... در اتاق رو باز کرد... _آقای حواس جمع، تو که هنوز آماده نشدی! _دیگه آخرشه...فقط بی زحمت! _بگو! _من که می دونم تو خیلی خانمی، میشه این جلیقه رو اتو کنی؟... می دونی که من همه کارامو خودم انجام می دم...ولی این یکی اتوش سخته! یه نگاه وحشتناک بهش کردم... _کو جلیقه !!! _اینا هاش!...قربون دستت...فقط تورو خدا با اون چشات اینجوری نگاه نکن...آدم خودشو خیس می کنه... بدون حرف رفتم پشت میز اتوی اتاقش و شروع کردم به اتو زدن...بی چاره حق داشت... واقعا اتو زدنش سخت بود... اونم مشغول به مرتب کردن اتاقش شد... _بیا...اینم جلیقت! _می گم تو کارت درسته!... یه شلوار کتون سرمه ای پوشیده بود... یه بلیز مردونه آبی روشن نتش بود و جلیقه ای که براش اتو کردم و داشت می پوشید هم سرمه ای بود... الحق که این پسر همیشه خوش پوش بود... تو دلم قربون صدقه داداشم رفتم، اما برای این که مثلا باهاش قهر بودم، چیزی به زبون نیاوردم... اونم بعد از دوساعت ور رفتم باموها و ریش هاش جلو آیینه و بستن ساعتش، برگشت طرفم و دستاش رو باز کرد... _خوب...مادمازل بنده درخدمتم... پاشو بریم... نگاه ازش گرفتم و از اتاق امدم بیرون...رفتم سمت مبلا و کیفم رو برداشتم و انداختم روی دوشم و چادرمم برداشتم تا برم جلو آیینه قدی کنار در ورودی سرم کنم...وقتی برگشتم، سجاد پشت سرم و بود... نگاهش نکردم و به سمت ایینه امدم و چادرم رو بادقت سر کردم... _چادر خیلی با وقارت می کنه... چقدر خوبه که سرت می کنی... _این رو مدیون تربیت مادرمم... . : . جواب این حرفم تنها لبخندی غمگین بود... به سمت در امد...اما انگار که یه چیزی یادش امده باشه، یهو برگشت سمت منو گفت: _راستی!... چرا باید انقدر بهت رو بدم که جرئت کنی باهم قهر کنی؟!؟! اصلا از این به بعد یه قانون می ذاریم... هیچ آبجی کوچیکه ای حق نداره با آقا داداشش قهر کنه...فهمیدی سلما خانم!؟ چقدر خوبه که ما هم دیگه رو پیدا کردیم... چقدر خوبه هست... چقدر این زور گویی هاش خوبه... چقدر خوبه که انقدر دوستم داره... چقدر خوبه که انقدر دوستش دارم... واسه منه پی پناه، اینا خیلییییی خوبه... چقدر داداش داشتن خوبه... _جواب ندادی خوشگله! وقتی اینجوری خیره می شه تو چشام، دیگه نمی تونم ممانعت کنم... _فهمیدم... سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید... _چقدر خوبه که هستی سلما...بودن باتو واسه منه بی کس، یعنی زندگی...قبلا هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه خواهر بتونه انقدر برام مهم باشه... اما تو...خدانیاره اون روزی رو که تو از من ببری...باورکن دیوونه میشم اون روز... _نمیاد اون روز... یه لبخند زدم که باعث شد لبهای اون هم به خنده باز بشه... _خوب...بریم؟ شب شد سجاد! _بریم آبجی...بریم... . : . سوار ماشین شدیم و ازش خواسته بودم که اون برونه... _خب، جقله...کجا ببرمت که از ما راضی بشی!؟ _مرکز خرید__ می خوام یکمی برای خودم و مامان خرید کنم... _به روی چشم... _چشمت بی بلا... _امروز چه خبر...؟ تو که ما رو کشتی با اون چرخت! ولی یه بارم برا من سر و لباس ندوختیاااا...یادت باشه! تو که کلی پول خرج اون لباس های مارک دارت می کنی...حالا من برات بدوزم، می گی اله و بله... _تو بدوز...منم غلط کنم چیزی بگم...راستی، واسه مامانتم می خوای خرید کنی!؟ مگه به این زودیا می ری همدان! _آره...اگه بشه پنجشنبه می رم... _یعنی سه روز دیگه؟! _آره...چطور مگه! _هیچی...زود بر می گردی دیگه! _دلت برام تنگ میشه؟! با مشتش یه دونه آروم زد به بازوم... _پررو نشو...ولی آره... _به خاطر تو سعی می کنم زود تر برگردم...راستی...شام چی می خوری برات درست کنم...بگو که اگه وسایلش رو خونه نداری تا بیرونیم بخریم... _خرید که بکنیم خسته می شی...از دستپختت نمی شه گذشت؛ اما امشب شام مهمونی بنده ای...ولی تا قبل این که بری باید یه شب بیای و برام غذای سلما پز درست کنی... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌🚫