شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میم
#قسمت_شصتو_چهار
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود...
مادرش نگرانش بود،
گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی..
پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه
میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست،
روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم
انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق...
خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب
مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود،
گفتم این بار اولشه؟
گفت نه ولی دلم شور میزنه
مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم
کم کم انقدر اونم صلوات فرستاد که خوابش برد.
صبح که بیدار شدم بالای ده تا تماس بی پاسخ از شقایق داشتم،
دلم خیلی شور میزد، بهش زنگ زدم گفتم چیزی شده؟
آروم گفت ببین من دارم میام اونجا.
واقعا استرس داشت منو میکشت، با خودم فکر کردم سهیل دیشب رفته در خونه بابام باهم گلاویز شدن یه بلایی سر یکیشون اومده
گفتم شقایق جون مادرت، بابام حالش خوبه؟
گفت آره بابا
دلم طاقت نیاورد سریع زنگ زدم خونه، بابام برداشت گفت الو جانم بابا؟
حال و احوال سرسری کردم و گوشی رو گذاشتم، تا شقایق برسه مردم و زنده شدم..
مادر سهیل هنوز خواب بود که شقایق زنگ زد بهم گفت بیام دم در
گفتم بیا تو خونه نیومد
دستمو گرفت و گفت یه چیز میگم نترس چیزی نشده ها، پرهام بهم گفت سهیل دیشب مست پشت ماشینش بوده.. ساعت یک شب یه کامیون زده بهش..
دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم یا امام حسین چش شده؟
آرومم کرد و گفت هیچی نشده بیمارستانه، بردنش بیمارستان مهسا، مهسا هم وقتی سهیلو دیده حالش بد شده و زیر سرمه، مادرشوهرت نمیدونه نه؟
گفتم نه والا نمیدونه، خوابه
گفت ولش کن تو بهش نگو نزار این خبر بدو از تو بشنوه، برو لباساتو بپوش بریم بیمارستان به باباش زنگ بزن و بگو، بزار این خبرو از همون باباش بشنوه
وقتی رفتم داخل مادرش بیدار شده بود،
گفت کی بود؟
گفتم هیچی بابام یکم حال نداره دارم میرم بیمارستان بالای سرش
سریع یه لقمه نون پنیر داد دستم و گفت ضعف نکنی، میخوای منم بیام؟
گفتم نه شما نیا من تا ظهر میام
بوسش کردم و زدم بیرون،
رسیدیم بیمارستان، پرهام توی حیاط بیمارستان داشت راه میرفت،
مستاصل به شقایق گفت مگه نگفتم به باباش خبر بده چرا به زنش خبر دادی؟
آروم گفتم زندست؟
با درموندگی گفت آره بیا ببرمت بالای سرش
بخش مراقبت های ویژه بود،
سرش کامل شکافته شده بود و بخیه اش کرده بودن
بیهوش روی تخت افتاده بود، اگه پرهام نمیگفت این سهیله محال بود باور کنم، اصلا یه شکل دیگه شده بود..
گفتم من به کسی زنگ نمیزنم تا غروب ببینیم چی میشه
پرهام گفت نمیشه باید به خانوادش خبر بدی، اگه نگی و از دنیا بره با تو خیلی بد میشن
حق باهاش بود،
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش...
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
در مورد خانمی که مجرد هستن و خیلی چله گرفتن و دعا کردن هنوز نتیجه ندیدن. من خودم تو سن سی سالگی ازدواج کردم. همسرم بخاطر یک بیماری پوست صورتشون مشکل پیدا کرده بود. اول که اومدن خواستگاری من فکر میکردم از من بدبخت تر وجود نداره با اینهمه دعا و چله گرفتن مردی اومده بود که همه از اخلاق و ایمانش تعریف میکردن ولی ظاهرش به دل من نمی نشست و خیلی ناراحت بودم. با چند نفر مشورت کردم استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد و من علی رغم میل باطنی باهاشون ازدواج کردم. 😅
اوایل عقد روزهای سختی داشتم ولی کم کم پذیرفتم و الان سه سال از زندگی ما میگذره و همین امروز روز میلاد امام زمان سالگرد عقد ماست. و من الان خیلی خوشبختم و یک پسر دو ساله دارم و همسرم رو عاشقانه دوست دارم. خواهر گلم بعضی وقت ها ممکنه تقدیر و سرنوشت انسان در ابتدای امر اون چیزی نباشه که فکرشو می کنیم بعضی وقت ها باید با نفسمون بجنگیم و تصمیم های سختی تو زندگیمون بگیریم. شما فکر نکن چون خیلی دعا کردی مردی که سراغت میاد باید ایده آل باشه. بعضی وقت ها ممکنه طرف مقابل شباهتی به مرد رویاهات نداشته باشه ولی به گفته حضرت رسول اگر مردی ایمان و اخلاق درستی داشته باشد حتما دخترتان رو به او بدهید هرچند تهیدست و فقیر باشد. چون ایمان او مانع از ظلم کردن او به دخترت میشود. و من به عینه دیدم. همسر من فوقالعاده خوش اخلاق و با ایمان هستند و من واقعا راضی هستم و الان کاملا با چهره شون کنار اومدم و حتی از نگاه کردن بهشون لذت میبرم.
من خیلی متوسل شدم به امام رضا و همسرم هم به گفته خودشون به امام زمان متوسل شدن و عقد ما نیمه شعبان و عروسی مون شب لیله الرغائب بود. مطمئن باشید که جواب می گیرید از دعاهاتون... براتون آرزوی خوشبختی دارم.. عیدتون مبارک 🌹
@azsargozashteha💚
#قسمت_هفتادو_هفت
یه پاکت نامه هم بود...
بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
سلام... من الهامم... میدونم منو خوب یادته... صمیمی ترین دوستت بودم...
ببین نگین من خیلی به فکرت بودم که اینارو برات فرستادم تا بفهمی تکلیفت چیه...!
حسین واسه منه...
از اولم واسه من بوده...
من بخاطر حسین از شوهر اولم جداشدم... نمیتونستم راحت بدمش به تو و خودم بکشم کنار... برای همین حسینو راضی کردم تا بیاید تو ساختمون ما... هم بهم نزدیکتر میشد هم میتونستم اعتماد تورو جلب کنم...
تو هم که ساده بودی و کل زندگیتو برام تعریف کردی...
حتی تو خودت مامانمو راضی میکردی که من برم بیرون تا بتونم حسینو ببینم... آخرشم که فهمیدم بارداری رو مخ حسین رفتم تا باهم فرار کنیم...
اونم بهونه ی خرج و مخارج و کار برات آورد... توعه زود باور سریع قبول کردی.. ولی من واقعا به فکر تو هم بودما..
حسینو راضی کردم تا قبل رفتمون، قرارداد خونتو چندساله تمدید کنه تا استرس جا و مکان نداشته باشی...
ولی از اولشم حق با من و حسین بود .... ما همو دوست داشتیم... این تو بودی که اومدی وسط رابطه ی ما...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام خسته نباشید ببخشید من یه سوال داشتم،خوشحال میشم دوستان اگه بتونن راهنماییم کنن.ه
#پاسخ_اعضا ❤️
با سلام
در جواب خانمي كه شوهرشون توی بانک کار میکنه
بهتر به مدیر بانک بگین تا اونو اخراج کنن یا زهره چشمی بگیرن ازش.
انفاق این اتفاق برای یکی از دوستای پدرم اتفاق پدر بنده توی بیمارستان کار میکنن
میگفتن که خانومی همراه مادرش برآی عکس رادیولوژی به بخش اومدن و شماره تلفن همکارم رو ورداشت و با اون در ارتباط شد.
پدرم موضوع رو فهمید و به همکارش تذکر داد گف که تو زنت بهات ساخته او سوخته بهتره که این خانوم رو ول کنی
چونکه خانومه این بیچاره رو تحریک میکرد با حرف هاش دلبردناش.
ولی به حرف پدر بنده گوش دادن و اون خانوم رو ول کردن
واقعا چنین زندگی ها گناه دارن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام عزیزدل...با شماره ناشناس بدون اینکه همسر خودتون هم بدونه..به همکار همسرتون یه پیام با مضمون اینکه مراقب زندگیش باشه و راه درست رو بره وبعد از زایمان خانوم همکار همسرتون؛ باهمون شماره هم یه پیام به ایشون بدید که بیشتر مراقب زندگیش باشه...ودیگه از اون سیم کارت استفاده نکن...وبندازش دور...
واینکه بیشتر به خودت برس...مراقب زندگیت باش..باهمسرت دوست باش؛طوری که اینقدر مراقبش نباش و خیلی هم رهاش نکن ؛دقیقا مثل دوست ها....ناراحت باش از همکار همسرت واون رو ابراز کن که از اون خانم ناراحتی وطوری نباشه که ناراحتی از اون خانم باعث بشه با همسرت باعصبانیت برخورد کنی و باعث رنجش و دلخوری بشه...
واینکه باشماره انتقادات وپیشنهادات بانک تماس بگیرید و از این خانوم و رفتارهایی که انجام میده معترض بشید و این کار رو هر چند وقت یه بار با شماره های متفاوت انجام بدید... اون هم به طورناشناس...موفق باشید؛ان شاءالله که زندگی سرشار از آرامش داشته باشید...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خواهری
من چند سال پیش شوهرم بهم خیانت کرد و جدا شدم با نامردیه تمام به نظر من به اون خانوم بگو که مراقب شوهرت باش نه اینکه باردار شاید شوهرش تحت فشاره اما به شوهرش کمک کنه که به غرایضش برسه آدم گرسنه رو سیر باید کنی وگرنه تو اشغالیهام دنبال غذا میره اگه شوهرت بهت خیانت نمیکنه؟ احتمالا شما مراقبش بودین و هستین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ادمین، درمورد اون خانم که درمورد همکار مطلقه همسرش پیام داده بود،.
تجربه ثابت کرده وقتی آقایی داره خیانت میکنه نباید به همسرش بگید اینطوری بهش لطف میکنید، اون خانم ماه های آخر بارداریشه بعد شما میگید زندگی شون حیفه!
شما با گفتن خیانت شوهرش ن تنها زندگی رو براشون زهر میکنید بلکه باعث طلاق هم میشید! بزارید اون خانم خانومی خونه خودش رو بکنه و با خیال اینکه شوهرش آدم خوبیه زندگی کنه،.
به هیچ وجه نگید به هرحال ماه پشت ابر نمیمونه بلاخره خود خانوم میفهمه همسرش داره خیانت میکنه .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام.عیدتون مبارک.اقا امام زمان ( ع)پشت و پناه همه.در جواب خانمی که همسرشون کارمند بانک هستند و همکار مطلقه مزاحم انها میشوند چند توصیه دارم.اول به همسرت بیشتر محبت کن.دوم به روی همسر همکار شوهرت نیار چون بنده ی خدا باردارند.سوم همسر بنده و دو برادرم کارمند بانک هستند حتما حتما به حراست بانک همسرتون خبر بدید.هر چه زودتر این کارو بکنید بهتر.مشکل شما رو به همسرم گفتند و ایشون این راهنمایی رو کردند.خدا همه ی خانمهایی که انگل زندگی بقیه میشوند هدایت کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام
میخوام خواهش کنم که مشکل منرو درکانال قراربدید.
من حدود دوماهی میشه که عقد کردم
همسرم از اقوام نزدیکه منه
من ازلحاظ اعتقادی کمی محکمتراز همسرم هستم و تمامی شرایطرو قبل از ازدواج سنجیدم و بله گفتم
با اینکه برخی از نزدیکان همسرم خیلی راحتتر و باز تراز خانواده من هستن،اما شوهرم با اونها مشکلی نداره و خیلی راحت گپ وگفت داره و حس نامحرمی نداره
اما وقتی پسرِ هفتساله برادرش یکبار روی پای من نشسته بود،همسرم غیرتی شدوجلوی همه چندین بار به من چسمغره رفت که چرا پسر هفت ساله روی پای من نشسته و من به عنوان عروس جدیدخانواده که خواستم محبت کنم به او،خیلی روی من غیرت نشون دادو ناراحتیش رو جلوی فامیل مادرش بروز داد.
اما اگر گاهی من از ارتباط با نامحرم به طور غیرمستقیم میگم و میخوام بهش بفهمونم که چون همسر منه،دوس ندارم مثلا بادخترخالهاش مثل یک زن محرم برخوردکنه،اصلا توجهی نمیکنه و انگار باعث میشه من روز به روز حساستر بشم(گرچه که سعیمیکنم خیلی به روش نیارم).
حالا بگید چیکار میتونم بکنم که بفهمه میخوام همهچیز متقابلا رعایتشه؟اگر او روی من غیرت داره که نباید به برادرزاده هفتسالهاش نزدیک بشم،پس منم نمیخوام بازنای فامیل شوخی کنه و زل بزنه تو چشاشونو انگار که باخواهراش داره حرف میزنه،رفتار کنه.
فک میکنید کار درستیه که یکبار موضوع رو رک و راست بهش متذکر شم؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام میخوام خواهش کنم که مشکل منرو درکانال قراربدید. من حدود دوماهی میشه که عقد کردم
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام در جواب اون خانمی که شوهرشون خیلی غیرتین باید بگم که عزیز من چرا انقدر نرمش نشون میدی؟
اگه یه بار دیگه همسرتون این واکنش رو از خودشون نشون دادن شما هم باید با لحن قاطع و محکم همین حرفایی که این جا گفتین رو بهشون بگین...
این خیلی غیر منطقیه که ایشون با یک زن راحته و شما حق حرف زدن ندارین ولی اگه شما با پسر هفت ساله راحت باشین بهتون اعتراض کنن.اگه از الان به فکر حل این مسئله نباشین مطمئن باشین بعدا خیلی دردسر ساز میشه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون خانمی که گفتن شوهرشون رو بچه برادر ۷سالشون غیرت داره ولی خودش با همه خوش وبش میکنه😁
خواستم بگم شوهر منم با فامیلاشون راحتن یعنی کلا خانواده شوهرم خیلی اهل مراعات کردن نیستن درعوض من خیلی بهش تذکر میدم بازهم شوهرمن یه کم ازمن حساب میبره مراعات میکنه وگرنه برادرشوهربزرگم با اون یکی جاریم روبوسی کردنی من دیدم عید بود وقتی دیدم مات مونده بودم😱ولی شوهرمن اصلا به من گیر نمیده من اگه پیش خواهرزاده و برادرزادش که نوجونن روسری سرکنم خواهرشوهرم میگه اینا بچن نمیفهمن وشوهرم هم میگه اشکالی نداره که غریبه که نیستن فامیلن واین موضوع منو اذیت میکنه یه بار شوهرخواهرشوهرم خواست بامن دست بده که من دست ندادم شوهرم گفت نباید این کارو میکردی اون الان ناراحت میشه😳
خدا انشالله همه مونو به راه راست هدایت کنه😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام.درمورداون خانمی که دوماهه عقدکرده وهمسرشون درمورداون بجه ۷ساله غیرت نشون میده.
بنظرم همونجوریکه رک وراحت ب شمامیگه چرا پسر۷ساله میادروپات میشینه غیرتی میشه.شماهم خ راحت وباسیاسیت وآرومی بش بگین همونجوری توخوشت نمیادمنم خوشم نمیادبانامحرم راحت حرفبزنی وبخندی زل بزنی ب چشمشون.
بهتره رو درو این حرفوبش بزنید.تودلتون نگه نداریددوست عزیز.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در پاسخ اون خانم که شوهرش با خانم ها راحته ، نامزد دختر عمه من هم همینطور بوده و کاملا بی منظور راحت برخورد میکرد و خانم های فامیلشون هم خیلیییییی بیشتر باهاش راحت بودن ، دخترعمم با اینکه خانم مذهبی نیست از این موضوع واقعا رنج میبرد و مستقیما به نامزدش گفت خوشم نمیاد راحتی و ... نامزدش بهش برخورد و گفت که فلانی اگه بدونه راجع بهش چه فکرایی میکنی که فلان میکنه و بهمان میکنه و اینطور فکر نکن... ولی دخترعمم کوتاه نیومد ، ۴ ماه درگیر این موضوع بود ، قهر و گریه و التماس و ... چون واقعا بهش فشار میومد ، نمیدونم روشش درست بود یا نه ولی نامزدش دیگه با اون خانم گرم نگرفت و نمیدونم چه به اون خانم و شوهرش گفت که اصلا قهر کردن رفتن😅
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
سلام و عرض ادب و احترام،🌹
ادمین عزیز درد دلم را شما بشنوید چون پیش همه نمی تونم بگم 🤫
درسته که یه سالیه کرونا اومده وما عزیزایی رو از دست دادیم 😰که معتقدم قضا و قدر الهی بوده ویا کادر درمان گرفتار شد ن که اونم باز قضای الهیه😓 اما کرونا با همه ی بدیش خوبی هایی داره مثلاً ما خودمون دستمون خیلی خالیه چون شوهرم کارگره اما خانواده خودم وخواهر برادرای شوهرم پولدارن وخیلی هم ما را تحقیر میکنن به خاطر زندگی ساده مون☹️
خلاصه ما مجبور بودیم برا عید دیدنی از اینا😬 کلی قرض کنیم از این واون🥺 تا میوه و آجیل خوب جلو شون بذاریم☹️ آخر سر هم کلی تیکه بارمون میکردن☹️ الان دوساله یه نفس راحت میکشم😌 میگم خدایا قربون بزرگیت با این کرونا🤗
دیگه نه قرض بالا آوردم نه کنایه شنیدم 😍خیلی راحت وخوشحالم 😍تازه،،، عروسی هاشون که میرفتیم باید کادو همسطح پولدارا میبردیم ویا سر وضعمونا مثل اونا شیک میکردیم🙄 اما الان میگیم برا سلامتی شما وخودمون نمی یاییم😝 خیلی هم راحتیم خلاصه کرونا برا هر کی بد شده برا ما خوب شده🤫 دیگه نمیان بریزن سرمون شام و ناهار بخورن بعد هم جای دستت درد نکنه بگن،🤨 اه ،پیف وچقدر شما حقیرید وفقیرید 😤
ممنون که درد دلم را شنیدید 😌😌😌
عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشید🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود... مادرش نگران
#قسمت_شصتو_پنج
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چیز نگران کننده ای نیست، پاشید بیایید.
اما حال من؟
نمیتونم توصیف کنم، ناراحت نبودم اما خوشحالم نبودم،
توی بیمارستان یه گوشه نشسته بودم و منتظر بودم که خانوادش بیان
به ساعت نکشید که یه ایل خانوادش ریختن تو بیمارستان
با دکترش حرف میزدن
من کنار مادرش نشسته بودم پ دوتایی باهم آروم اشک میریختیم،
عمه هاش جیغ و داد میکردن که خدا یه داغ به دلمون گذاشتی تحمل داغ دومو نداریم...
ولی مادرش محجوب بود، یه گوشه آروم قرآن میخوند و اشک میریخت منم کنارش،
شقایق اومد پیشم نشست و آروم گفت یکم اشک بریز احمق نمیبینی چه بد نگات میکنن؟!
آروم گفتم گریم نمیاد خب، زوره؟
اشکی نداشتم، من قبلا اشکامو ریخته بودم،
مهسا حالش یکمی جا اومده بود
اومد پیششون و اونم وسط بیمارستان نشسته بود و میگفت دیدی داداشم چه به سرش اومد؟ دیدی چی شد؟ از غصه این زن نسازش مست کرده بود.. از غصه این زن خرابش...
جاش نبود که حرفی بزنم، آروم کنار مادرش نشسته بودم و سرم پایین بود، در شانم نمیدیدم هوچی بازی درارم،
اون اگه واقعا ناراحت بود نباید دنبال مقصر میگشت و از این موقعیت سواستفاده کنه،
انقدر به من فحش داد و نالید و گفت همدمم.. داداشم...
ول کن ماجرا نبود و مدام ناسزا میگفت تا اینکه مادرش داد زد بس کن مهسا بس کن تا نیومدم بزنم تو دهنت، کم برو رو اعصابم، بجای اینکارا بشین دعا بخون حالش خوب شه بجای هوچی بازی دعا بخون مهسا...
مهسا داد زد نمیخوام ولم کن
که دوباره دوتا از همکاراش اومدن و هرجوری بود از اونجا بردنش...
همشون به من نگاه میکردن،
عمه هاش کم کم با هم پچ پج کردن که یعنی منظورش چیه که میگه از دست زن خرابش؟
و هی بهم چشم و ابرو میومدن،
شقایق گفت پاشو از اینجا بریم نمیبینی با نگاهشون دارن تحقیرت میکنن، بیا بریم تو حیاط بیمارستان.
گفتم نمیام، مادرشو تنها نمیزارم
مادرشم که دل خوشی از اینا نداشت گفت منم باهات میام دخترم
دستشو گرفتم نمیتونست از جاش پاشه، بهم گفت از زانوم نمیتونم پاشم..
براش ویلچر آوردیم و بردیمش توی حیاط،
گفت میبینی عمه هاشو.. الانم بجای اینکه فکر سهیل باشن میخوان بفهمن منظور مهسا چی بوده؟ چرا اون حرفا رو زد؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_پنج زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چی
#قسمت_شصتو_شش
شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد...
و رفت و عقب تر از ما ایستاد
من واقعا دلم برای مادرشون میسوخت، اشک میریختم اما نه برای سهیل بلکه برای مادرش..!
تا غروب همینطوری گذشت،
هیچ دکتری هیچی نمیگفت و گفتن باید منتظر باشیم
عصر دیدم بابام و مامانم دارن از در بیمارستان میان
به شقایق گفتم چرا بهشون گفتی، نمیگی مهسا بابامو ببینه بپره بهش یه شری درست شه؟
گفت بخدا گفتم نیان
بهش چشم غره ای رفتم و دویدم سمتشون گفتم شما برگردید، مهسا شر به پا کرده، کلی به من فحش داده یه وقت به شمام بی احترامی میکنه باباجون
بابام یه نگاهی بهم کرد و گفت بیخود کرده مثلا دومادمونه این بلا سرش اومده ها.. حق نداریم ببینیم چشه؟
با مامان حال و احوال کردم، به اصرار مامانم دیگه نرفتن توی بیمارستان و برگشتن.
قرار شد شام بیارن برامون،
من خیلی خسته بودم ولی کنار مادرش نشستم
پرهام هم ایستاد و نرفت خونه
آروم با شقایق اومدیم یه گوشه، پرهام گفت ببین ستاره خودتو آماده کن سهیل موندنی نیست،
ادامه داد این حرفارو به این سادگی بهت میزنم بخاطر این که میدونم رابطتون شکرآب بود وگرنه انقدرام بی ملاحظه نیستم، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت بگم ولی حتی اگه عاشق همم بودید باید دعا کنی که فوت کنه... زنده موندنش مساوی با زجر همه ست، مادرش، تو... همه!
گفتم بعله میدونم میشه اولین نفری که میفهمه من باشم؟
گفت با وجود مهسا بعید میدونم ولی میگم به همکارا که چیزی بهش نگن، من به خاطر شما شیفتمو تحویل نمیدم میمونم تا ببینیم چی میشه، مادرشوهرتو بردار باهم برید نمازخونه دراز بکشید یکم.
مادر سهیل و برداشتم و به زور بردمش تو نمازخونه دراز بکشه.
یک بند اشک ریخت،
شقایق غذا گرفت ولی لب به هیچی نزد، مدام به من میگفت به نظرت سهیلم زنده میمونه؟
و من الکی امید میدادم.
نیمه های شب بود، پرهام آروم اومد در نمازخونه رو زد و گفت بیا کارت دارم
خوف برم داشت میدونستم چی میخواد بگه،
آروم خودم گفتم تموم کرد؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد و یواش گفت آره یه ساعت پیش، نتونستن نجاتش بدن...
قلبم از جاش داشت درمیومد همونجا توی راهرو کف بیمارستان نشستم و اشک ریختم،
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟؟
@azsargozashteha💚
#حرف_اعضا ❤️
سلام در جواب اون خانمی که دو ماهه عقد کرده، من هم شبیه وضعیت شما رو داشتم من حتی روزی که عقدمون بود بعد از خوندن خطبه عقد رفته بودم بیرون از اتاق عقد کارم داشتن وقتی برگشتم دیدم شوهرم کنار دخترخاله هاش نشسته با هم دارن شوخی میکنن از تعجب خشکم زد خلاصه با یه ترفندی موضوع رو حل کردم، اوایل عقدمون از این موردها زیاد میدیدم، بیشتر اوقات هم بحثمون میشد و فاصله بینمون بیشتر میشد، خلاصه بعد از یه مدتی کلاس آموزشی همسران برامون گذاشتن که اونجا که من قضیه رو مطرح کردم روحانی ای که مسوول کلاس بود گفت نگران نباش فقط تفاوت فرهنگه، خلاصه منم دیگه کمکم یاد گرفتم به جای بحث کردن خودم رو بهش بیشتر نزدیک کنم و بیشتر بهش محبت کنم سخت بود ولی الآن هفت ساله که ما کنار هم زندگی میکنیم و واقعا راضی هستم چون مطمءنم که اگه شوهرم با نامحرم گاهی شوخی میکنه فقط تفاوت فرهنگ هست و نمیشه از آدمی که 27 سال توی این فرهنگ بزرگ شده توقع داشت که مثل خودم که توی فرهنگ بسته ای بزرگ شدم رفتار کنه، خلاصه لپ کلام اینه که به آقایون اگه رک عیبشون رو بگی سریع جبهه میگیرن و فقط فاصله بینتون زیاد میشه، یه مدت بیخیال باش و اگه دیدی خیلی اذیت میشی مثلا جلوی شوهرت بگو من از اخلاق فلانی خوشم میاد که با خانوما زیاد شوخی نمیکنه تا شوهرت بفهمه که تو از چه جور آدمی خوشت میاد ببخشید طولانی شد
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام میخواستم درباره خودم و زندگیم براتون بگم هرچند میدونم راه حلی نداره
۴۳ سال از خدا عمر گرفتم و درست زندگی کردم اهل خیانت هم نیستم ولی متاسفانه خانمم خیلی در حقم ظلم کرده
به شدت لجباز و یک دندس
من همیشه براش پول میریزم به کارتش از نظر مالی تامینه
از نظر عاطفی هم تا جایی که بتونم کم نمیذارم ولی خانمم اصلا متوجه نمیشه من چقدر براشون زحمت میکشم.
یه روزایی از اخلاق بدش و غرغر و بی توجهیاش دعوامون میشه
وقتی میرم سرکار ماشین رو برمیداره تا جایی که بره عمدا کمربند نمیبنده و جریمه میشه پیامش برام میاد
میگم چرا کمربند نبستی
میگه میخوام پولاتو حروم کنم
و لبخند میزنه تو اوج عصبانیت من.
به کارای خونه اصلا نمیرسه
قبل کرونا صبح باشگاه میرفت غروبم استخر، کل وقتش به فکر باشگاه و استخر بود کلی هم هزینه اینها میشد.
البته بگم من دوتا بچه هم دارم
یه پسر ۱۸ ساله و یه دختر ۱۶ ساله
الانم که باشگاه و استخر بستس هر روز تا ساعت ۱۱ میخوابه.
شاید بگید چرا بهش چیزی نمیگی باور کنید وقتی باهاش صحبت میکنم درباره اخلاق های بدش زود جوش میاره صداشو میبره بالا فحش های رکیک میده
بخدا از آبروم پیش همسایه ها میترسم
چون خیلی وقته ساکن این ساختمونیم و همه همو میشناسیم.
چند جلسه مشاوره رفتم بخاطر رفتارهای بد خانمم که خودش فقط سه جلسه راضی شد بیاد
بخدا بخاطر بچه هام تحمل میکنم و چیزی نمیگم
هر وقت که بحثمون میشه دخترم کلی گریه میکنه
از وقتی پاش باز شد به این باشگاه ها و دوستای جدید پیدا کرد بخدا خیلی اوضاع زندگیمون داغون شده.
واقعا به خانم ها بگید قدر زندگیشونو بدونن
بخدا اگه من بچه نداشتم تا الان جدا شده بودیم.
الان هم مشاور میگه جدا شو ولی بچه ها مخالفت میکنن.
@azsargozashteha💚
گریـه ڪردم گریـه هم ایـن بار آرامم نڪرد
هرچه ڪردم، هرچـه آه ، انگـار آرامم نڪرد
روستـا از چشمِ من افتـاد، دیگر مثلِ قبل
گـرمـیِ آغـوشِ شـالیــزار ، آرامـم نڪرد
بۍتو خشڪیدند پاهایم، ڪسے راهم نبُرد
دردِ دل بـا سـایـه ے دیـوار ، آرامـم نڪرد
خواستـم دیگر فـرامـوشت ڪنم، اما نشد
خـواستم اما نشد، ایـن ڪـار آرامـم نڪرد
سوختم آنگونه در تب، آه... از مادر بپرس
دستـمـالِ تب بُـرِ نَـم دار آرامـم نڪـرد
ذوقِ شعرم را ڪجا بُردی؟ڪه بعد از رفتنت
عشق و شعـر و دفتر و خودڪار آرامم نڪرد
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عیدهمه گی مبارک انشالله ک همه تون در کنار خانواده سالی خوب و پر از سلامتی رو در پیش داشته باشید 🌸
راستش مادر من از پدرم جدا شدند و الان چند ماهی است ک پدر بنده ب رحمت خدا رفتند. وقتی ک مادر من از پدرم جدا شد یک اقایی وارد زندگی ایشون شد . و کم گم با هم اشنا شدن و بهم علاقه مند شدند . مادر من زن این اقا است بصورت رسمی ولی این اقا ب خانواده خودش هنوز نگفته و میگه باید بهم فرصت بدی . ما هم هنوز پیش مادرم زندگی نمیکنیم و مراحل اداریش داره پیش میره . من خودم با چشم دیدم ک این اقا حاضره بخاطر مادر من جان بده. مادر من میگوید شاید این اقا اورا بخاطر مال پدری ک قرار است بهش برسه میخواهد ولی رفتار این اقا بر عکسه . مادرم میگوید ایشون باید تکلیف مادرم رو روشن کنه ک ایا میخواهد با او زندگی کند یا ن ولی ایشون ب مادر من میگه صبر کن . من 14 سالمه و خواهر و برادرم 2 سال از من بزرگتر و خواهر کوچک هم دارم . این اقا مارا بشدت دوست دارد درست مثل فرزندش و میگوید ک کمک مادرم میکند تا ما زودتر پیش مادرم برویم . لطفا راهنمایی کنید مادر من و اون اقا واقن همدیگر رو دوستدارند و ماام مشکلی نداریم . ( اون اقا مجرد هستند و همسر ندارند )
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
#پرسش_اعضا ❤️
سلام ادمین جان میشه مشکل من روهم توی گروه بزاری ممنون میشم
من یه دختر مجردم
ازبچگی مهرو محبت ندیدم
وهمیشه هم چشم وگوشم بسته بود و اصن وارد رابطه هاو عاشقی و اینجور چیزا نشده بودم
یجورایی نسبت به پسرا تنفر داشتم
کمبود احساساتم بعد چند وقت باعث شد من وارد رابطه با کسی بشم تا بتونه یکم از عقده های این چن ساله ک محبت ندیدمو خالی کنم
میدونم کار بدی کردم ولی یه جورایی واسم عادت شده بود نگاه به نامحرم بکنم
الانم متاسفانه برام عادیه کسی رو نگاه کنم ولی حسی پیدا نمیکنم بخاطر اینه ک تو همون رابطه ها خیلی بلا سرم اومد
اعتمادم از دست رفته
درسم ضعیف شده
خانواده ام کمتر توجه میکنن
بچه اولم ک هستم بیشتر کارها بامنه
نمازامو میخونم تاجایی ک بتونم ولی متاسفانه سر چیزهای خیییلی کوچیک نمازمو به عقب میندازم
دختر خیلی بدی بودم حتی فک میکنم خداهم منو نمیبخشه
ولی الان خیییلی پشیمونم میخام ک مثل قبلنا دختر خوبی باشم
ببخشید طولانی شده
خانواده ها لطفا به بچهاتون خصوصا دخترا توجه کنین ک سمت اینجور رابطه ها نرن وقتی کسی وارد رابطه میشه یعنی کمبود عاطفی یا عقده داره
ممنون میشم اگر راهنماییم کنین
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_شش شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد...
#قسمت_شصتو_هفت
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواهر توعه پرهام اونوقت خودم جدا میشدم اصلا...
پرهام آروم نشست کنارم و گفت کاریه که شده، خدا میخواسته خودتو سرزنش نکن.
گفتم پرهام اگه شقایق بیداره بگو بیاد پیش من حالم خوب نیست بدون اون نمیتونم
گفت نه خوابه ولی بهش زنگ میزنم
گفتم از خانوادش کسی هست؟
گفت نه نیست همشون رفتن خونشون...
نامردا اصلا به این زن نگفتن توام بیا بریم خونه،
خلاصه نیم ساعت بعد شقایق پیشم بود گفت دختر اصلا نخوابیدم تا صبح، دیشب چه شب افتضاحی بودا..
باهم برگشتیم خونه، خیلی بهم ریخته بود، سیخ و سنگ و پیکنیک بابای سهیل همون وسط افتاده بود خودشم چرت میزد،
برقارو روشن کردم، از جا پرید و گفت چیه؟ چی شده؟
لیاقتش نمیدیدم بخوام به آرومی و شمرده شمرده بگم،
گفتم هیچی میخوام خونه رو جارو کنم.. سهیل فوت کرده...
منگ بود، اصلا نفهمید من چی گفتم، یه وری شد و دوباره خوابید.
خونه رو تند تند با شقایق مرتب کردیم، لباسای مشکیمو پوشیدم، توی آینه به خودم نگاه کردم
گفتم ستاره بیچاره تو این سن بیوه شدنت زود بود، تو تازه باید عروس میشدی
مدام سعی میکردم بدی های سهیل بیاد توی ذهنم که کمتر غصه بخورم اما نمیتونستم، بجاش اون روزی که راضی به طلاقم شده بود میومد توی ذهنم، حتی دلم براش میسوخت که نتونسته با عشقش ازدواج کنه و با من ازدواج کرده و ناکام بدون عشق از دنیا رفته
موقعی که از در میرفتم بیرون دوباره به باباش گفتم آقاجون پاشو پاشو ببینم... بخدا سهیل مرده، چرا متوجه نیستی؟ زشته تا یه ساعت دیگه اینجا پر آدم میشه..
آروم آروم درحالی که اشک چشمشو پاک میکرد از جاش پاشد، پتوشو جمع کردم و برگشتم سمت بیمارستان
به پرهام سپرده بودم کسی مامانشو نبینه تا خودمون آروم یجوری بهش بگیم
شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه
گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟
سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست..
نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن
با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم
صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش...
ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت
هممون جیغمون بلند شده بود،
گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم..
همه خانوادش جمع شدن،
جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن
مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره
از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم..
حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت.
دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن،
مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت.
منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه..
گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه..
دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی....
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلاااام
من ی دختر 16 ساله هسم.یک شبی خواهرم از من برای برادرشوهرش از من خواستگاری کرد بدون اینکه مامان بابای من بفهمن وقتی که گفت اون تورو میخاد من محکم و قاطعانه گفتم نه و تموم شد ورفت دو روز بعد خواهرم منو به شام دعوت کرد و خیلی حرفا درمورد اون گف که تورو خیلی دوس داره وقتی که من بهش جواب منفی دادم پسره ی شب تا ساعت 3صبح بیرون بود کلی با خواهرم حرف زده بود تا خواهرم هم به من بگه میگف انقد دوست دارم حاضرم هرچی بخای رو قبول کنم میگ یا با تو ازدواج میکنم یا هیچکس اگ قبول نکنی میرم تهران دیگ برنمیگردم و میگف که استخاره هم کردم خیلی خوب دراومده خلاصه خواهرم چندین بار بهم درخواست داد و من هم همش میگفتم. نه ولی اون اصلا دست بردار نیس کم کم میره تو دلم و میترسم که قبولش کنم.
ما دامادمون یعنی شوهر خواهرم یکم. اخلاقش خوب نیس حتی دارو میخوره ی جورایی اخلاقای بدی داره.از این میترسم که داداشش هم مثل این باشه و اخلاق این هم بد باشه.همه چی هم داره فقط از اخلاقش میترسم که مث دامادمون باشه.جواب منفی منم بهش از بد اخلاقیش نیس بخاطر این هس که سنم کمه بهش گفتم که سنم کمه و باید 18 به بالا ازدواج کنم و اون برگشت گف من سه سال حاضرم نامزد بمونیم تا وقتی 18 سالت شد ازدواج کنیم اون هم 27 سالش هس از اختلاف سنی زیاد هم خوشم نمیاد بهش گفتم گف خیلی از دخترا با اختلاف سنی زیاد ازدواج کردن.من با ی دختر با تجربه مشورت کردم گفت این دوست داشتن رو خیلی جدی بگیر سن رو بزار کنار ولی من نمیتونم تو این سنم ازدواج کنم از ی طرف هم نمیتونم از علاقه شدید اون نسبت به من رو کم بگیرم چون تو این دوره زمونه از اینجور ادما که شدید عاشقت هستن کم پیدا میشه.
دوساله تو فکرمه و پارسال از آبان ماه تا به امروز منتظر جوابمه هرکاری میکنم دست از سرم برنمیداره.
میشه بگین من چیکار کنم??به سنم توجه کنم یا اخلاقش یا به دوست داشتن زیادش??
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام ادمین جان میشه مشکل من روهم توی گروه بزاری ممنون میشم من یه دختر مجردم ازبچگی
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام در مورد اون دختر خانمی که مادرشون ازدواج کردن و اون آقا به خانوادش نگفتن.
میخواستم بپرسم اون آقا که خانوادشون در جریان نیستند چطور مادر شما حاضر شدند که با ایشون ازدواج کنند؟ مادر گرامی شما که تجربه ازدواج رو داشتید باید میگفتین به این آقا که خانوادشون باید در جریان باشند.
به نظر من چون این آقا هنوز مجرد بودن نمیخوان به خانوادشون بگن که با یک زنی که متاهل بودن و شوهرش فوت کرده ازدواج کردند.
آفرین به این دختر خانم که اینقدر خوب و عاقلانه با ازدواج دوباره مامانشون کنار اومدند😊😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ببخشيد من از حرفاتون خوندم
خيلى ناراحت کننده بود
ولى يادت باشه خدا همرو ميبخشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون خانم که کمبود احساسات داره بگم که: منم کارهای بدی تو زندگیم کردم ولی اصلا نباید شکسته بشیم....برای یه ربع بشینید و به آینده فک کن گل.... خیلی کمک میکنه...میدونم سخته ولی شدنیه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹❤️
سلام اون خانمی که گفتن اول بی ححاب بودن و العان با حجاب شدن میخواستم بگم که منم یه دختر ۱۴ سالم که چادر ام و از چادرم خوشم نمیومد تا العان که شما داستان زندیگتون رو گفتین واقعا تحت تاثیر قرار گزفتم و چادرم رو دوست دارم و ازتون تشکر میکنم
ممنون از کانال خوبتون💜
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در رابطه با اون دختری ک میگه کمبود محبت داشته و وارد رابطه شده
باید بگم که خیلیا با همین مشکل تو مواجهن کافیه خودت بخوای تا همه اشتباهات گذشتتو جبران کنی
میتونی این کاراررو بکنی
۱-نمازتو بی چون و چرا سر وقت بخون خودش خیلی از مشکلاتتو رفع میکنه
۲-سعی کن نگاهتو با اراده خودت بیاری پایین که عادت کنی نگاه به نامحرم نکنی
۳-خودت عاشق خودت باش برا خودت وقت بزار که دیگه نیازی حتی به محبت خونواده نداشته باشی۴-
به خودت قول بده دیگ کار اشتباهی نمیکنی و پاش وایسا از گذشتتم عبرت بگیر این مهم ترینشونه
خود به خود با گذشت زمان همه این چیزایی ک داره اذیتت میکنه حل میشه
❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام به اون دختر خانمی که مجردن و از نظر عاطفی کمبود دارن😊
منم یه دختر مجردم.. توصیف اینکه جو عاطفی خانوادمون چه طوریه خیلی سخته.من رابطتم با پدرم خوبه ولی برادرم اصلاااا.با پدرمم فقط در حد شوخی و اینا راحتم وگرنه منم همیشه احساس کمبود محبت دارم😅هیچ وقت سمت روابط نادرست نرفتم ولی این جو خانواده داره منو کم کم نگران میکنه. تو هم نگران نباش عزیزم خدا غافر الخطایاست...امیدوارم خدا پشت و پناه همه مخصوصا امثال ما باشه.🤲🏻
@azsargozashteha💚
#داستان_زندگی
بخش #اول ❤️
سلام من آرزوهستم من خیلی وقته عضو کانالتونم
ومیخواستم داستان زندگیمو براتون بگم اگه بخوام از اول زندگیم بگم میشه یه کتاب اما از اونجایی میگم که ازدواج کردم هر چند که قبل ازدواجم هم روزهای سختی داشتم که خلاصه میکنم ازهمون بچگی متوجه شدم که پدرم معتاده ومادرم من وسه خواهر برادرامو باسختی اما با آبرومندی بزرگ کردند سن چهارده سالگی برام خواستگار اومد ومن اصلا نمی خواستم اما به اجبار وکتک قبول کردم نامزد شدم ووقتی بعداز سه ماه قراربود عقد کنن پدر ومادرم هم پشیمون شدن ونامزدی بهم خورد ومن راحت شدم من توی اون چند ماه اصلا اون پسرو ندیدم وحتی یک کلمه هم حرف نزدم اما متاسفانه توسرنوشتم خیلی تاثیر داشت طوری که اون موقع توی روستا بودیم دیگه کسی برای خواستگاری من نیومد کم بیش از توی شهر خواستگار داشتم
اما یامن نمیخواستم یا اونا میرفتن دیگه نمیومدن 😞بهر حال باهمه مشکلاتی که داشتم سالم زندگی کردم پدرم خوب شدبچه اول خانواده بودم برادرام بزرگ شدن خواهرم با پسر خالم ازدواج کرداما بعد از چند سال بادوتا بچه جدا شد وصاحب یک خواهر دیگه هم شدم که من هفده سال ازش بزرگتر بودم کم کم بعد از خواهرم داداشام هم ازدواج کردن ومن توی دلم ناراحت 😥😥بودم اما هیچوقت به روی خودم نیاوردم پدرم همیشه برام دعا میکرد 🤲🤲واز اینکه اون موقع منومجبور کرده بود پشیمون بود بالأخره منم توسن ۳۰ سالگی بایه آقای که دوسال از خودم کوچکتر بود ازدواج کردم که از لحاظ قیافه هم از من سر بودن خدایش تو این دوازده سیزده سال زندگی من حتی یک کلمه حرف در این رابطه نشنیدم همیشه هم ازم تعریف میکرد واقعا عاشقم بود اما در عوض خانوادش تا دلتون بخواد سرزنش میکردن چون خواهراش هم ازلحاظ چهره خوب بودن وچون زود ازدواج کرده بودن اینو یه افتخار واسه خودشون میدونستن
متاسفانه من بااین که خونه داریم آشپزی ازاونها خیلی بهتر بود همیشه تعریف میکردن اما من هیچ وقت اعتماد بنفس نداشتم هیچ وقت ازسنی که داشتم لذت نبردم حرف سن وسال که میشد من دست پامو گم میکردم سعی میکردم حرفو عوض کنم جرات اینکه به کسی بگم چند سالمه رو نداشتم من از سی سالگی سی یک سالگی وبعد هیچ لذتی نبردم تو این سالها که با حمید زندگی کردم خیلی سختی کشیدم از لحاظ مالی چون شوهرم وقتی اومد خواستگاری من هیچی نداشت کارمیکرد یه حقوق مختصری داشت اما خب باهمون زندگیمون راه میبردیم به خوبی با قناعت ؛شوهرم کمی ولخرج بود اما من سعی میکردم پس انداز هم داشته باشیم واسه همین به سختی زندگی میکردیم یک سال عقد بودیم بعد از یک سال با یک عروسی خیلی ساده رفتیم خونه خودمون من وخونوادم خیلی کوتاه اومدیم من از خیلی چیزها چشم پوشیدم اما مادر شوهرم اینو میگذاشت به حساب اینکه من از پسرش بزرگترم واسه همین چیزی نمیخوام خلاصه رفتیم سرزندگیون منو حمید با هم خوب بودیم اگه به خودمون بود هیچ مشکلی نبود اما متاسفانه حرفای مادرش خیلی وقتا زندگی رو به کاممون تلخ میکرد خیلی واضح بهم میگفت که همیشه از خدا یه عروس خوشگل میخواستم من خیلی هم بد نبودم اما نسبت به اونا عیب زیاد داشتم خواهر شوهرام ومخصوصا مادرش همیشه خدا پز زیبایی وزود ازدواج کردنشون میدادن ومن هم همیشه زبونم کوتاه بود اما خیلی وقتا واقعا دلم میشکست بچه اولم به دنیا اومد پسر بود وبااینکه موقع ازدواج سی سالم بود اما واقعا چشم گوش بسته بودم چون شوهرم قبل ازدواج با دخترا وشایدم زنهای زیادی بوده میگفت من طرفم میشناسم وهمیشه به خاطر این موضوع خوشحال بودکه خدایی نکرده دست کس دیگه ای به زنش نخورده ومن همیشه به خاطر این اعتماد شوهرم به خودم میبالیدم خوشحال بودم متاسفانه به زنهای خانواده خودش اعتماد نداشت حتی مادر وخواهراش من هم چیزای زیادی ازشون دیدم پسرم که یک سالو نیمه بود سر یه موضوعی که خواهر شوهرم به من تیکه انداخت ومن هم به شوهرم گفتم شوهرم هم رفت به سرشون که چرا به زن من اینجوری گفتیدمادرشوهرم هم از سر لج یابهتربگم بیسوادی این قضیه رو پیش کشیدن که من دختر نبودم واونا تا بحال چیزی نگفتن وچون ما صبح عروسی حتی باشوهرم رفتیم پیش متخصص وبه شوهرم توضیح داد که شوهرم قبول کرده بود اما اونا میگفتن نه همچنین چیزی نمیشه تاوقتی نامه دکتر گرفتم بعد بهشون ثابت شد اماهنوز خودشون طلبکار میگرفتن بماند که چه عذابهای که نکشیدم تااینکه این حرفهاتموم شد وقتی میومدن خونمون یا میرفتم خونه مادر شوهرم براشون سنگ تموم میزاشتم اما باز هم پشت سرم حرف بود توی دوران عقد.....
#ادامه_دارد ✅
@azsargozashteha💚