eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم شیرین کمی سکوت کرد و رفت تو فکر، بعد از چند دقیقه سکوتو شکوند و گفت باشه پس فردا بریم دنب
زود سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم حتی خودمم خودمو نمیشناختم انقدر خودمو غرق عشق و خوشبختی میدیدم که پدر و مادر و تمام کسمو به همین زودی فراموش کردم. چند متر بیشتر نرفته بودم که پامو رو پدال ترمز گذاشتم و وایسادم، انقدر سرعت داشتم که با ترمز گرفتن ماشین بوی لاستیک به هوا پیچید.. چند دقیقه همونجا وایسادم، کمی که آرومتر شدم به ساعت نگاه کردم.. باید زودتر میرفتم محضر، دوباره حرکت کردم به محضر که رسیدم شیرین با صدای بلند گفت تو کدوم گوری بودی؟ من اینجا منتظر تو نشستم.. من این اخلاقشو به حساب انتظار گذاشتم و به دل نگرفتم، با خنده دسته گل و تقدیمش کردم و با خوشرویی گفتم چقدر خوشگل شدی خانمی.. شیرین بدون خنده دسته گل و با حرص از دستم گرفت و دوشادوش هم راه افتادیم رفتیم نشستیم. دوستامون با دیدنمون شروع به دست زدن کردن، قبل از خطبه عقد شیرین مهریه شو بازگو کرد، یه مهریه سنگین تعیین کرده بود آروم بغل گوشش گفتم عشقم چه خبره؟ با خنده گفت حالا کی داده کی گرفته؟ مگه قراره منو طلاق بدی که انقدر از مهریه ترسیدی؟! گفتم نه زبونتو گاز بگیر.. طلاق چیه.. لباشو برای من آویزون کرد و گفت حالا اگه ناراحتی کمترش کنم؟ با غرور گفتم نه چرا کمتر کنی.. مام که قرار نیست از هم جدا بشیم و به قول خودت کی داده کی گرفته.. رو کردم به عاقد و گفتم آقا لطفا خطبه عقد و بخون. بعد از خطبه عقد من و شیرین زن و شوهر شدیم... از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. بعد از محضر برگشتیم خونه، دیگه زندگیمون باهم شروع شد. چند وقت که گذشت انگار عشق شیرین نسبت به من کم و کمرنگتر شد، من فکر میکردم شیرین منو تو اولویت اول زندگیش بزاره ولی متاسفانه برعکس شد... قبل از ازدواج شیرین منو معاون خودش کرده بود ولی بعد از عقد گفت بهتره معاون نباشم تا باهم دچار مشکل نشیم، منو گذاشت تو همون سمت حسابدار ساده.. چند ماه از عروسیمون گذشته بود که یه روز شیرین با ناراحتی یه برگه روبروم انداخت و گفت: تحویل بگیر آقا... از چیزی که میترسیدم به سرم اومد.. با تعجب گفتم این چیه؟ از چی میترسیدی؟ با صدای بلند گفت ثمره کار توعه.. دهن به دهن نشدم و برگه رو از رو زمین برداشتم با دقت خط به خط خوندم، از ته دل خندیدم ولی بلند شدم و گفتم مرسی عشقم مرسی که این خبر خوبو برام آوردی.. گفت چی مرسی پرسی... من این بچه رو نمیخوام و باید سقط بشه.. گفتم مگه الکیه سقط بشه... من این بچه رو میخوام... برای اولین بار با شیرین با صدای بلند حرف زدم با عصبانیت گفتم ببین شیرین.. تا حالا هرچی گفتی گفتم چشم ولی از این بچه نمیگذرم و باید نگهش داری.. فهمیدی چی گفتم؟ شیرین روبروم وایساد و گفت تو صداتو برام بالا نبر! گفتم باشه بالا نمیبرم ولی دارم میگم من این بچه رو میخوام... صدامو آرومتر کردم و گفتم عشقم این بچه ثمره عشقمونه... گفت کدوم عشق...؟ از چه عشقی حرف میزنی؟! باز هم این حرفو به حساب عصبانیتش گذاشتم ولی نمیخواستم بیشتر از این عصبانی بشه و دست به کاری بزنه که نباید بزنه، بخاطر همین چیزی نگفتم. از اون روز تقریبا هرشب میگفت باید بچه رو بندازیم منم هربار سعی میکردم آرومش کنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود
آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بخوابم صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم، خودم هم حس می کردم دیگه کم کم دارم قاطی می کنم پاشدم تا چای رو دم کنم با سروصدای من ننه هم بیدار شد چرخی تو رختخوابش زد و بلند شد وضو گرفت تا نماز بخونه صبحانه امو که خوردم خداحافظی کردم و زدم بیرون وقتی رسیدم، نشستم سر میزم تا کارهامو جلو ببرم همینطور که کارهامو می کردم چشمم به پنجره افتاد مردی رو دیدم که از اون طرف خیابون به من زل زده بود.. چشم های عجیب و غریبی داشت، نفسم بند اومد چشمهامو بستم وقتی باز کردم دیدم، تو یه لحظه چشم برهم زدن محو شد! پاشدم و خیابونو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود... بی توجه برگشتم پشت میزم شاید هرکس جای من بود از شدت ترس جان می داد، نمی فهمیدم علت این مسائل چیست و چرا این اتفاقات برای من رقم می خوره حالم بد بود تا بعدازظهر پشت میزم بودم و سعی می کردم به هیچ چیزی فکر نکنم می خواستم ننه را برای پا دردش ببرم دکتر، از قبل نوبت گرفته بودم ماشین یکی از بچه ها رو قرض گرفتم و رفتم دنبال ننه وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود نشستیم تا نوبتمون بشه به تسبیح دونه درشت ننه نگاه می کردم که تند تند زیر لب ذکر می گفت یه ربعی گذشت و صدامون زدن دکتر قرص و ضماد (پماد) داد تا ننه استفاده کنه امیدوار بودم که زودتر اثر کنه و دیگه درد نکشه آنقدر خودم از اتفاق هایی که برام می افتاد عذاب می کشیدم اما تاب درد و ناله های ننه رو نداشتم و دلم طاقت نمی آورد البته ننه خیلی به درد مظلوم بود و گاهی می فهمیدم داره درد می کشه اما برای اینکه من ناراحت نشم چیزی به روی خودش نمیاره و دردهاش رو بروز نمیده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم وقتی رسیدیم همه خونه ما جمع بودن مامان و فریبا شام درست کرده بودن همون شب چمدون ها رو باز
هاشم با عصبانیت به طرفم اومد و سیلی محکمی بهم زد و گفت به چه حقی تو خونه من خواهرمو ناراحت کردی؟.. من که شوکه بودم و باورم نمی شد هاشم دست به چنین کاری زده شروع کردم به جیغ وداد کردن و از خودم دفاع کردم هاشم وقتی دید که من کوتاه نمیام و جیغ و داد می کنم عصبانی تر شد و به سمت شلوارش رفت و کمربندشو کشید بیرون و بدون اینکه لحظه ای درنگ کنه افتاد به جونم و به شدت کتکم زد و بهم بدو بیراه میگفت وقتی حسابی کتکم زد وخسته شد تو همون حال رهام کرد و رفت تو اتاق دلم آتیش گرفته بود هنوز شش ماه از عروسیمون نگذشته بود دلم دریای خون بود از ته قلبم آرزو کردم همه این اتفاقات خوابی بیش نباشه احساس می کردم همه امیدهام دود شده بود همه آرزوهایم نابود شده بود گریه امانمو بریده بود دلم بدجور شکسته بود از فریبا و هاشم بیزار بودم از این زندگی یاد حرف اقاجون افتادم که می گفت مردی که دست روی زن بلند کنه مرد نیس تا صبح همونجا خوابیدم تمام بدنم از شدت کتک های شب گذشته درد می کرد هاشم از خواب بیدارشد بی توجه به من رفت به سمت آشپزخونه صبحانه اشو خورد و زد بیرون توقع داشتم پشیمون شده باشه و از دلم دربیاره باوجود اینکه بی فایده بود و ازش دلخور بودم اما این رفتارهاش بیشتر داغونم می کرد باحالی زار بلند شدم به سمت آینه رفتم و خودمو نگاه کردم جای ضربات کمربند روی صورت و بدنم بدجور خودنمایی می کرد حس کردم وجودم متلاشی شد دوباره گریستم به حال بخت بدم لباس هامو پوشیدم و یه ساک جمع کردم و به سمت خونه اقاجون راهی شدم نمی تونستم اون خونه رو تحمل کنم حتی تحمل هاشم هم که انقدر دوستش داشتم برام غیر ممکن بود حس می کردم اونجا جایی برای من نیست و این خیلی دردناک بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم ۲ سال گذشت با هر سختی و بدی و خوبیش کنار راضیه باهم زندگی کردیم و راضیه دوباره شروع کرده ب
گفتم آقا نمیزاره برم هم منو دوست داره هم بچه هاشو اینو که گفتم چنگ زد موهامو گرفت جیغم بلند شد از ترس داشتم سکته میکردم زورمم نمیرسید از دستش خودمو بکشم بیرون، همون موقع حس کردم وسط پام داغ شد دست زدم وسط پاهام دیدم دستم خونی شد یهو شل شدم شروع کردم جیغ زدن راضیه ولم کرد یکم بالا سرم وایساد و دویید رفت صدای گریه محسن دراومد اومدم بلند شم که چشمام سیاهی رفت و با تکونای همسایمون چشم باز کردم دیدم خونمون پر شده همسایه ها اومده بودن تو، گیج و منگ نگاشون میکردم گفتن تکون نخور الان عباس آقا میاد آقا اومد بردنم بیمارستان و گفتن بچم سقط شده آقا صورتش شده بود مثل لبو چشماش باد کرده بود مادرشوهرم از اونور گریه و نفرین میکرد منم سرم به دست از شوک نمیدونستم باید چیکار بکنم چند روز بعدش فهمیدم که اون روز همسایمون دیده راضیه با عجله از خونمون رفته بیرون و صدای گریه محسنم قطع نشده به شک افتاده هرچی در زده دیده من باز نمیکنم یکیو از دیوار میفرستن تو که درو باز کنه بعد از اون روز دیگه راضیه نیومد از آقا سراغشو گرفتم گفت بره خداروشکر کنه ازش شکایت نکردم بچمو از بین برد بچم که سقط شد تا ۳ سال بچه دار نشدم بعد سه سال دوباره باردار شدم و آقا از ترسش مارو آورد همدان، دخترم به دنیا اومد بعد ۴ سال خدا یه پسر دیگه بهمون داد راضیه رو ندیدم فقط میدونم آقا یکی از خونه هایی که تو شهرستان داشتیم بهش داده اما با پدرش زندگی میکنه راستش تو این سالها روزی نشده که بهش فکر نکنم خودمو جاش میزارم میگم چقدر بدبختی کشیده اما نه من گناهی داشتم نه اون از بدشانسیمون بوده که توی زمان و مکانی بدنیا اومدیم که بخاطر زن بودنمون برای خواسته ها و تصمیماتمون ارزشی قائل نبودن، خداروشکر الان دوره و زمونه این چیزا گذشته. ایشالله هرکس ازدواج میکنه خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم چسبیدم به تابلو و تا تونستم اشک ریختم، شونه هام میلرزید و گلوم خشک شده بود یهو یکی سلام د
چند دقیقه بعد در باز شد و رضای من عشق همیشگی من با یه دست از بازو قطع شده جلوم وایساد نمیدونستم خوابم یا بیدار... نمیدونستم زندم یا مرده... فقط نشستم روی زمینو شروع کردم به زار زدن اونم همونجا وایساد گفت خودتی صفیه؟ گفتم آره منم... خودمم گفت پس تا حالا کجا بودی؟ گفتم شمال بودم، مگه تو شهید نشده بودی؟ گفت نه سعادتتشو نداشتم گفتم آخه مادرت نامه داده بود که شهید شدی گفته بود خونتونم عوض کردی گفت مادرم بعد از شهید شدن اصغر دق کرد و مرد، بیا تو چایی بخوریم گفتم الان نمیشه باید برم اما دلم اونجا بود دلم میخواست بیشتر پیشش بمونم گفت پس آدرستو بده بهم صفیه، من خیلی ساله منتظر توام نکنه الان بری و مثل قبل غیبت بزنه! گفتم نه من تازه پیدات کردم گفت یه سوال میپرسم راستشو بگو، عروسی کردی؟ گفتم نه من با خدا عهد کردم تو آخرت تورو نصیبم کنه گفت پس آدرستو بده، دیگه نمیزارم بینمون جدایی بیفته رضا سریع رفت تو خونه یه کاغذ آورد برام آدرسو براش نوشتم و با حال زار برگشتم خونه تا رسیدم جریانو به مادرم گفتم، سودابه هم خونمون بود مامانم گفت پس مادرش چرا برامون نامه فرستاده بود؟ گفتم نمیدونم شاید راضی به ازدواج ما نبوده نامه رو فرستاده که ازشون خبر نگیرم یهو سودابه سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون مامانم با تعجب گفت این چش شد؟ دلت لرزید بغض گلومو گرفت، انگار قلبم فهمیده بود جریان چیه.. رفتم پیشش گفتم سودابه تو اون نامه رو از کجا آوردی؟ صورتشو برگردوند گفت پستچی آورده بود گفتم راست میگی؟ گفت چرا باید به تو دروغ بگم؟ گفتم جون رضات قسم بخور داد زد من جون بچمو بخاطر اون پسره قسم نمیخورم داد زدم بهش نگو اون پسره، اینجوری صداش نکن سریع رفت پسرشو برداشت و با حالت قهر از خونه رفت بیرون خیلی ناراحت بودم، همش به این فکر میکردم که نکنه سودابه الکی بهمون گفته باشه و این همه سال منو بازی داده باشه.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم گفت خاک بر سر من که پول ندارم واسه تو خونه بخرم که نداری منو میزنی به سرم و جلو جمع منو کو
باورم نمیشد یه مادر انقد وقیح باشه ، بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه ، حالم بد بود نمی دونستم بابا پول به حسابم ریخته یا نه ولی دلم میخواست زودتر از این جهنم بیرون بیام. زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم پشیمون شدم ولی چاره چی بود ؟ لباس پوشیدم و به احمد گفتم من میرم دانشگاه ببینم کلاسام چطوره و بعدش هم میرم خوابگاه، تا وقتی که وضعیت خونه روشن نشده خوابگاه میمونم احمد اینو که شنید شروع کرد به سر و صدا و گفت باشه هر چی تو بگی میریم همین امروز خونه میبینیم، ولی این ترم دانشگاه رو بیخیال شو و از ترم بعد برو . به هوای این که احمد راضی کنم برای رهن خونه موافقت مصلحتی باهاش کردم و لباس پوشید و رفتیم بیرون که احمد گفت میخوای بیا بریم ببینیم بابات چقدر برای جهیزیت پول ریخته که وسایل ضروری بخریم . رفتم جلوی عابر بانک ، پشتم بهش بود و همین که مبلغ رو دیدم کنسل زدم و کارتمو کشیدم احمد گفت چیشد ؟ چقدر بود ؟ پولی که بابام ریخته بود صد میلیون بود ولی من گفتم هفتاد میلیون، با شنیدن رقم پول چشای احمد برق زد و گفت خب با پولش میشه هم خونه رهن کرد هم جهيزيه خرید پوزخندی زدم و گفتم آره تا چه جهیزیه ای باشه .. تو همون محله جنوب شهر چندتا بنگاه رو رفتیم و دونه دونه خونه ها رو دیدیم تا یه آپارتمان خیلی نقلی با پنجاه میلیون رهن چشممو گرفت . بهتر از بقیه خونه ها بود و با پول باقی مونده میشد وسایل ضروری زندگی رو خرید. ظهر که برگشتیم احمد ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد و اونم شروع کرد به مخالفت که با پول اون خونه میشد تاکسی بخری و تو و داداشت شیفتی روش کار کنید، و بعدشم پاشد رفت طبقه بالا. هنوز نیم ساعت رد نشده بود که احمدو صدا زدن و اونم رفت وقتی برگشت گفت کارتتو بده برم خونه رو رهن کنم اولش مخالفت کردم ولی چاره ای نبود ، اونقدر اصرار کرد که گفتم به جهنم و کارتمو بهش دادم و احمد همراه برادرش رفت بیرون و بعد اون زنداداشش اومد پایین و شروع کرد به حرف زدن که اول زندگی خونه مستقل به چه کارت میاد..اگر دو تا بچه من پول نداشته باشن صبحونه ببرن مدرسه تقصیر توعه ، قرار بود با این پول تاکسی بخرن منم گفتم به من چه مگه من کمیته امدادم؟ و رفتم تو اتاقم که دیدم مادر شوهرم داشت با بالشتم ور میرفت و منو که دید سریع از اتاق بیرون زد، تو بالشتمو نگاه کردم اول متوجه چیزی نشدم زیر و روش که کردم متوجه چند تا کاغذ که روش طلا و طلسم بود شدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی 👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم خیلی ناراحت بودم...بدون این‌که کنترلی داشته باشم، اشکام میومدن... به آقای پویا گفتم ممکنه
رفتم پایین از پله ها و اولین کسی که توجهش به من جلب شد آقای پویا بود..ماهان رو داد بغلم و گفت دیر کردین خانوم...بریم کیک رو ببریم.. خیلی سرم رو بالا نمیگرفتم.. سنگینی نگاه مهموناشو حس میکردم ولی اصلا چشم تو چشم نمیشدم..متوجه پچ پچ هاشون میشدم ولی خودمو میزدم به نشنیدن... ماهان شمعو با هزار تا پف فوت کرد و کلی کیک به سر و صورتش مالید..به آقای پویا گفتم من میرم لباس ماهان رو عوض کنم و صورتشو تمیز کنم... گفت فقط سریع برگرد که سورپرایز داریم.. گفتم حتما و رفتم ..اتاق ماهان طبقه بالای خونه بود و کلی پله یه صورت نیم دایره داشت..اون لحظه حس می کردم چقدر حال و روحیه م خوبه.. ماهان رو دوباره بغل کردم اومدم اول راه پله..آقای پویا از پایین برامون دست تکون میداد... میخواستم پله ها رو بیام پایین ‌که حس کردم یه چیزی به پام گیر کرد ..تنها چیزی که یادم موند از اون لحظه این بود که به شدت از پله ها میوفتادم پایین ولی همه وجودمو کرده بودم سپر ماهان.‌.. خدا خدا میکردم طوریش نشه...و بعد از شدت درد بیهوش شدم... آخرین صدایی که شنیدم صدای آقای پویا بود که داد میزد هانیههههه... از شدت درد چشمام رو به زور باز کردم..مراد کنار تختم خوابیده بود.. هر چی سعی کردم نتونستم دستشو بگیرم... پرستار متوجه شد به هوش اومدم و سریع دکتر رو صدا کرد..دکتر اومد بالا سرم و گفت..بالاخره هانیه خانوم بیدار شدن.. مراد با صدای دکتر بیدار شد و دست دکترو می بوسید که من به هوش اومدم و زار زار گریه میکرد.. دکتر گفت هانیه خانوم حواست هست یه ماهه اینجا خوابیدی؟؟ چشمامو معاینه کرد..به پرستار یه سری علائم میگفت و اونم توی تابلو پایین تختم می نوشتش... بعد که معاینه تموم شد گفت.. قسمت سختش گذشته...به مرور بهتر میشی به امید خدا... دکتر رفت و مراد منو نوازش میکرد و اشکاش میریخت روی صورتم...همش میگفت تو خوب شو..نامردم اگه بزارم تو بری سر کار...خودم تا آخر عمر نوکریتو میکنم... نمیتونستم زیاد بیدار بمونم... دوباره خوابم برد...تقریبا ده ساعت بعد بیدار شدم و دیدم مراد هنوز پیشمه..دستگاه هایی که بهم وصل بود کمتر شده بودن...راه تنفسم هم باز بود.. سعی کردم حرف بزنم..اولین کلمه ای که به مراد فهموندم ماهان بود..گفت تو اینجا رو تخت افتادی یه ماهه بعد نگران بچه اون پویایی که خدمتکار دیوونش این بلا رو سرت آورد؟؟ بیچاره اون زیر پاتو گرفته که از پله ها خوردی زمین...دستات و یکی از پاهات و چند تا از دنده هات از چند جا شکستن..یه ماهه تموم بدنت تو گچه..ولی باشه..تاج سر منی..ماهانم خوبه...حتی یه خراشم برنداشته...واسه اون آقای پویاام خط و نشون کشیدم... حق نداره بیاد بیمارستان... تحمل بحث نداشتم..دردم کمتر شده بود ولی بازم خوابم میومد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم با خوردن قرص ها، کم کم حالت گیجی اومد سراغم.. همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد با حالت گیجی
تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد، زنداییم بود گفت عزیزم میدونم که زندگی سختی داشتی و ۸ سال با کسی زندگی کردی که اذیتت کرده، اما پسر من گزینه مناسبی واسه تو نیست، پسرم چه گناهی کرده که با تو ازدواج کنه، خیلی گزینه های بهتری واسش هستن ولی چشماش نمیبینه یعنی تو نمیذاری که ببینه. هرچند اون بزرگتره ولی تو خیلی ازش پخته تری. بهتره شان خودتو پایین نیاری و زیر پاش نشینی، چون من اگه این ازدواج سر بگیره، تو مراسما شرکت نمیکنم.. دلم نمیخواد با خونواده شما وصلت کنم.. یه عمر زندگیم با شماها درگیر بودم نمیخوام زندگی پسرمم خراب بشه. بهتره حد خودت رو بدونی دخترجان و قطع ارتباط با پسرم از طرف تو باشه. در ضمن پسرم نباید از این تماس چیزی بدونه وگرنه همه رو از چشم تو میبینم... و بدون اینکه بذاره جواب بدم گوشی رو قطع کرد. پر از خشم شدم، اصلا مگه چیزی از زندگی من میدونست که اینطور قضاوتم کرد؟! یکم که آرومتر شدم بهش زنگ زدم و گفتم زندایی جان، من هیچوقت نخواستم بین شما و پسرت قرار بگیرم. من پای کسی ننشستم، بلکه این پسر شما بود که ازم خواستگاری کرد. با اینکه احمد پسر خوبیه اما منم دلم نمیخواد عروس خونواده شما بشم. و بعد از اون به احمد گفتم که از ازدواج منصرف شدم، هر چقدر تلاش کرد که منو از تصمیمم منصرف کنه، موفق نشد. میدونستم دوران سختی رو تجربه میکنه اما بالاخره فراموشم میکرد و من دیگه حوصله یه زندگی پرتنش رو نداشتم، دلم آرامش میخواست و از تصمیمم راضی بودم. الان مهمترین چیز آینده ام بود که بجز خودم کسی نمیتونست درستش کنه. حالا دیگه مقطعیش دانشگاهی بودم و برای کنکور انسانی آماده میشدم. حسابی وقتم رو با درس خوندن پر کرده بودم. نزدیک کنکور بود و من برای گرفتن بعضی از مدارکم رفتم مدرسه بزرگسالانی که توش درس میخوندم، که یکی از معلما صدام کرد و منو برای برادرش که اونم یه ازدواج ناموفق داشته، خواستگاری کرد. گفت که وقتی اومده دنبالش، منو تو مدرسه دیده و پسر خیلی خوبیه و بنظرش ما دو تا خیلی بهم میایم. بهش گفتم فعلا دلم نمیخواد ازدواج کنم. گفت شما یه بار ببین بعد اگه خواستی بگو نه، همین الان که نمیخوای بله بگی. منم گفتم واقعا دلم نمیخواد به ازدواج فکر کنم. یه ماه دیگه هم کنکوره. چیزی نگفت، گفت باشه عزیزم، الان خانوم رضایی نیستن. یکشنبه بیا مدارکت رو بگیر و من نمیدونستم این یه ترفنده که من دوباره برگردم مدرسه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#بخش_نهم سمیرا بهم زنگ زد گفت من دارم ازدواج میکنم خیلی دوست دارم تو روز عقدم کنارم باشی به کتایون
وقتی فرشید به پدرش ماجرای من رو گفت با مخالفت شدید روبرو شد...به حدی که فرشید گفت اگه نیای من خودم تنها میرم خواستگاری و ازدواج می کنم پس بهتره که همین اول کار خودتون رو جلوی چشم خانواده عروس خراب نکنید پدر و مادرش که راهی برای مخالفت نداشتند اومدن تهران برای مراسم خواستگاری‌. در جلسه اول عمو على فرمود باید تو کارخونه قرار گذاشته بشه و گفت بهتره برای اولین بار خونه نیان اگر مشکلی بود تو درو همسایه خوب نیست خونه بیان با اینکه کلی مخالفت کردم ولی خوب جلسه اول داخل شرکت به خواسته ی عمو برگزار شد. حرفا خیلی رسمی و بی ربط بود. عمو همون جلسه اول مخالفتش رو اعلام کرد گفت در شان خانواده ما نیستند یه بچه شهرستانی و پدر و مادرش اصلا در حد خانواده ما نیست منم نتونستم این حرفا رو تحمل کنم و گفتم تو فکر کردی کی هستی؟ که انقدر راجع به زندگی من نظر میدی؟ اومدی سر زندگی و کارخانه و پول و خونه بابای من نشستی این همه سال تو در حد ما بودی؟ چی فکر کردی راجع به خودت! مادرم هرچی سعی می کرد جلوی منو بگیره فایده ای نداشت ، تا جایی که دلم تو این سالها از عموم پر بود گفتم گریه کردم گفتم گفتم و گفتم .‌‌.. من که پدر ندارم نیازی به اجازه تو هم نیست عمو خان، پس شخصیت خودت رو نگهدار و بزار این مراسم به خوبی و خوشی بگذره با این حرفا مجبور شدند تن به این ازدواج بدند بالاخره با کلی بحث و دعوا و گریه تونستیم عقد کنیم و به این حرفها خاتمه بدیم. دو روز بعد از عقد بود. سمیرا زنگ زد بهم هرچی که تونست بهم گفت. سکوت کردم گفتم بذارم خالی بشه گفتم تو اشتباه میکنی بعد از اینکه تو ازدواج کردی ما به هم وابسته شدیم ولی باور نکرد ، گفت دیگه سعی نکن کار زشتت رو بدتر کنی ‌‌‌‌.... فرشید اومد گفت سمیرا بهش زنگ زده و گفته حالا فهمیدم چرا منو ول کردی ؟ تو با دوست من ریختی رو هم....منو ول کردی...خیلی نامردی...خیلی نامردی، و قطع کرده. فرشید خیلی به هم ریخته بود. البته منم دست کمی از فرشید نداشتم ولی هردوتامون میدونستیم یه همچین روزی بالاخره اتفاق میفته. به خاطر اینکه از این حال و هوا در بیاییم دوتا بلیط گرفتم و با هم رفتيم سفر ، تا یک ماه از این همه حرف و حدیث به آرامش برسیم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••