eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟ حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی... داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟… حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما… مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن. ظاهرا چیزی پیدا نشد ولی نمیدونم چرا از توی چشماش میخوندم که کار خودشه. نگین با عصبانیت موقع خروج از خونه گفت: ببین آبروی منو جلوی همه بردی ولی دارم برات. پشیمونت میکنم… بیخیال نگاش کردم و… . @azsargozashteha💚
سلام عزیزم داستان اون خانم که مادربزرگشو نگه داشته بود رو خوندم گفتم داستان مادرمو بفرستم براتون. مادر بزرگ من خیلی مادرمو اذیت میکرده (مادرشوهر مامانم) حتی نمیذاشته مامامم بچه هاشو بزرگ کنه میگفته تو لیاقت نداری بچه های پسر منو بزرگ کنی ،مامانم میگه اونقدر دلم برا بچه ها تنگ میشد با اینکه صبح تا شب اونقدر کار میکردم که نا برام نمیموند ولی شبا بچه هارو بیدار میکردم بلکه یه ساعت بغلشون کنم و باهاشون بازی کنم زد و مادربزرگم از پا افتاد ،یه مریضی گرفته که حتی مامانم زیرش لگن میزاره و نمیتونسته اصلا تکون بخوره حتی گاهی شبا جاشو خیس میکرده ولی مامان من برعکس عمل کرده میگه صبح پامیشدم میدیدم جاشو خیس کرپه سریع میرفتم یه تشک دیگه میاوردم زود آب میاوردم پاشو میشستم با دستمال نمدار تمیز میکردم لباساشو عوض میکردم موهاشو شونه میکردم میبافتم میگفتم پیره اشکال نداره. میگه حتی نمیذاشتم باباتونم متوجه بشه این جاشو خیس کرده اوایل میگه من اینو تمیز میکردم این زخم زبون بم میزد. میگفت منم خودمو میزدم به نشنیدن . بعد یه مدت دیگه زخم زبوناش تموم شد و ساکت شد. میگه یه روز صبح که بازم جاشو خیس کرده بود مامانم تر و خشکش میکرده رفته صبحانه شو آورده میگه لقمه گذاشتم دهنش دستمو گرفت بوس کرد میگه گریه میکرد گفت من خیلی بدی بهت کرده بودم جوابم خوبی نبود. میگه دستاشو بلند کرد گفت خدایا خودت جواب خوبیای عروسمو بده هیچ وقت مریض و محتاجش نکن میگه منم بغلش کردم گفتم من ازت ناراحت نیستم تو ام عین مادر منی. بابام تک پسر بود،بعد از فوت مادربزرگم یه روز خواهرم همه این کارا رو به عمه هام میگه
تازه اونموقع اینا فهمیده بودن. عمه هامم خونه ی مادربزرگمو میبخشن به داداشم برا زحمتای مادرم پدرم هم خونه رو میزنه به نام مامانم مامانم میگه دعای اون باعث شده من هیچ وقت محتاج کسی نشم بابام دو سال پیش فوت شد مامانم میگه پولو خرج میکنم ولی انگار کم نمیشه همیشه یخچال پره ،خونشون مهمون زیاد میره تو این گرونی ولی سفرش همیشه بازه @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نهم به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم
بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن… با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟… با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟ یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین! با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت… یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد. یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم ،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ... @azsargozashteha💚
اروم از کنارآقا و ننم بلند شدم که برم دست به آب. چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک همون چاه .زمزمه ای به گوشم خورد _منو آزاد کن ،منو آزاد کن جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم ،شاید باورتون نشه ولی با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه نمیدونستم چکار کنم برگشتم سمت اتاق پدرم همونجور زیر پتو خابیده بود .پس این کیی بود، دست انداختم که روکش چاهو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار نفسام تنگ شده بود با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم زبونم بند اومده بود،یهو دست انداخت به گوشه ی لباسمو بلندم کرد https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961 این داستان واقعی وجذاب رو دنبال کنید از شدت هیجان مو به تنتون سیخ میشه😰😥🔞 بیاین اینجا دوستان تازه وارد👆👆👆👆
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دهم بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن هم
در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی سرد گفت: سلام مرسی.. اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟ با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟ لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما… نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟ اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟.. گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم. گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی… نگاهی به گردنبند انداخت و گفت: چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟.. با دهن باز گفتم: یاسمن؟!… عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟ با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم. با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!… با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم! @azsargozashteha💚
سلام. یه آقا و خانم، سرایدار ویلای شمال بابا بزرگم شدن درآمد خیلی کمی داشتن و خیلی زود صاحب بچه شدن منو دختر خاله هام و خاله هام مدام پول میذاشتیم رو هم برای بچش شیر خشک و لباس میخریدیم. یه روز احمد آقا(سرایدار) به ما گفت میشه ازتون خواهش کنم برام یه کار دیگه پیدا کنین؟ قول میدم به این ویلا هم رسیدگی کنم فهمیدیم از وضعیتش خیلی ناراضیه و از طریق شوهرخالم یه سرایدار دیگه به جاش پیدا کردیم و احمد آقا رو شوهرخالم برد مغازه ی خودش توی کرج. به چشم پاکی و دست پاکیش ایمان داشتیم. همونجا خانمش رفت برای سرایداری ساختمان و اون کار میکرد بین صبح تا عصر. عصر شوهرش کارای مردونه و رسیدگی به بقیه امور. جای زندگیشون رایگان بود براشون. بخاطر سرایداری بهشون اتاق داده بودن ما هم کم و بیش هواشونو داشتیم شوهرخالم میگفت این احمد خیلی بلند پروازه. تو تایم استراحت مغازه درس میخونه میگه باید برم دانشگاه واقعا همینم شد… بعد 5 سال تونست ازطریق پیام نور درس بخونه بصورت غیر حضوری ناگفته نمونه خانمش پیر شد تا اینا تکون بخورن و به جایی برسن با همت خودش و خواست خدا تونست تو کارخونه ی معروف و بزرگی که اسم نمیارم کار پیدا کنه رشتش صنایع غذایی بود با چشمامون دیدیم از صفر به صد رسیدن این مرد رو.. یه خونه دیگه اجاره کردن خانمش شروع کرد باشگاه رفتن و توی تربیت بدنی مدرک مربی گری گرفت با بچه کوچیک میرفت باشگاه آموزش دادن و تمرین شوهرش تو کارخونه رتبه گرفت یه خونه کوچیک خریدن چند ساله خبری ازشون ندارم
ولی هیچوقت اون روز که تو چشماش اشک جمع شد و به ما گفت تو رو خدا برام کار پیدا کنین یادم نمیره گفت نمیخوام بهم پول بدین من کار درست حسابی میخوام اون تو پیله شدن نموند میخواست پروانه بشه میدونست با گدایی کردن و با کمک این و اون به جایی نمیرسه هنوزم بلندپروازه میگه من یه روزی یه کارگاه میزنم و کلی کارگر میگیرم و اشتغال زایی میکنم. نمونه کامل یه مرد واقعی… بسیار هم مرد قدردانیه هرگز گذشته و کمکای بقیه رو فراموش نکرده. @azsargozashteha💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گفته؟ یعنی چی؟ من از صبح میرم سر ساختمون شب خسته میام اینارو بشنوم؟.. جیغ زد: از کجا معلوم که میری سر ساختمون؟ مشت عصبی کوبیدم رو در و گفتم: خاک بر سر من که انقد احمقم. تمام فکر و ذکرم تویی و اونوقت… عصبی برگشتم رو مبل نشستم. یعنی چی واقعا اون حرف؟ چی شده که به اون نتیجه رسیده؟ زنای اطراف من کیا بودن؟ تو یکی از ساختمونا مهندس ناظر یه خانم بود که گهگاهی می دیدم. دیگه هیچ خانمی تو شغل من وجود نداشت که بگم دیده شک کرده. خیلی ناراحت شدم غرورم هم اجازه نمیداد بخاطر کار نکرده برم نازشو بکشم و معذرت خواهی کنم. اصلا معذرت واسه چی وقتی من کاری نکردم؟ عصبانی و ناراحت همونجا دراز کشیدم و خوابم برد. از گرسنگی نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم ده شب بود. احساس کردم صدای حرف زدن از اتاق میاد. فکر کردم هنوز خوابم. خوب چشمامو مالیدم گوشامو تیز کردم دیدم بله یاسمن داره تو اتاق با تلفن حرف میزنه اخه گوشی سر جاش نبود. رفتم سمت در چون کنجکاو شده بودم ببینم با کی حرف میزنه؟.. @azsargozashteha💚
سلام من یه خانواده فقیر تحت پوشش داشتم. 5 سال هست که خدا این لطفو در حقم کرده بتونم کمکشون کنم ولی مسئله اینجاست که من و همسرم درآمدمون خیلی کم شده شوهرم تو کار فروش لباس کودک هست مغازه که تقریبا کسی نمیاد میمونه پیجمون که اونم بی دلیل بسته شد نه تخلفی نه حق کپی رایتی نه چیزی اینستا مثل هزاران پیج دیگه مال منم بست حتی ایمیل زدیم فقط عذرخواهی کرد که خطا از تیم ماست ولی برنگردوندن ما وضع مالیمون خیلی خیلی بد شد به سختی روزگار میگذرونیم هرماه با فروش طلاهامون خرج اون خانواده فقیرو میدیم و چشم امیدشون ما هستیم نمیتونیم بهشون نه بگیم تا اینکه دو ماه پیش مجبور شدیم ازشون عذرخواهی کنیم چون دیگه نه طلا داشتیم نه پول نقد اونام پذیرفتن طفلکیا راهی نداشتن جز پذیرش حالا فهمیدم دختر 15 ساله ی این خانواده از فقر رفته زن صاحبخونه شده اون در قبال این ازدواج خواهر برادرای کوچیک سمیه رو تامین کرده و بهشون مواد غذایی و لباس میده اجاره خونه ام نمیگیره من از طریق دوستم این جریانو فهمیدم اخه دوستم سوپرمارکت داره و ماه به ماه اونم بهشون برنج و روغن و کمی مایحتاج خونه میداد وقتی اومد پیشم جریانو گفت انقدر گریه کردم شب که شوهرم رسید منو دید اونم با من زار میزد منو شوهرم باعث بدبختی این خانواده مخصوصا سمیه که پاسوز اینا شد شدیم روی برگشتن نداریم پیششون خیلی ناراحتم انگار قلبمو از جا کندن بخدا قسم حال منو شوهرم داغونه داغونه
مادرم سرکوفت میزنه که نمیتونستی بهشون پول بدی به درک چرا به ما نگفتی تو باعث بدبختی این دختر شدی که یهو پشتشو خالی کردی عذاب وجدانمو بیشتر میکنه من باید اینا رو به خیریه معرفی میکردم الان کار از کار گذشته و کاری که نباید میشد شده برای حال دلمون دعا کنین @azsargozashteha💚
و 🔸در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ 🔹معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. 🔸داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! 🔹یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🔸استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. 🔻تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوازدهم با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گف
گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد یه ریگی به کفششه وگرنه این همه مدت چرا نخریده بود؟ اگه انقد دست و دلبازه چرا سر گردنبند اون بلوا رو به پا کرد؟ با تعجب فکر کردم من چه بلوایی به پا کرده بودم اخه هرکس جای من بود مثل پول یه خونه تو یه جای متوسط رو از دست میداد اونقد ریلکس رفتار نمیکرد. حالا به زن داداشش شک کردم ولی خب اونا که بدتر منو ضایع کردن. گوشی رو قطع کرد نفهمیدم با کیه سریع برگشتم سرجام. از اتاق بیرون اومد. نگاهی به من کرد و گفت: غذات حاضره پاشو بخور… با اخم گفتم: گرسنه نیستم… یکم نگام کرد بعد با حالت بدی داد زد: دنبال بهانه ای آره؟ میخوای طلاقم بدی بری با اون زنه بگردی؟ پوفی کشیدم و گفتم: لااله الله… باز اگه کاری می کردم نمیسوختم من بدبخت اصلا اهل این کارا نبودم که اینطوری تاوان پس بدم! با ناراحتی رفتم تو اتاق پتو رو روی سرم کشیدم و بدون شام خوابیدم. کاش اصلا گردنبند نمیخریدم براش اگه میدونستم اینطوری میشه! صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی مبل خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم روشو کشیدم و رفتم سر کار. اون روز باید میرفتم سر ساختمونی که خانم علیمی ناظر بود. @azsargozashteha💚
و 🌷🌸 دکتر شریعتی می گوید، کلاس پنجم بودم که یک همکلاسی داشتیم پدرش پلیس بود و معلم از او حساب می برد. در امتحان نهایی دیدم ، فرزند آن پاسبان به راحتی کتاب را باز کرده و پاسخ ها را پیدا می کند. از ناعدالتی که بشر بر بشر می کرد و خدا را بالاسر نمی دید، بغض سنگینی گلوی مرا گرفته بود. دانش آموزی هم کنارم نشسته بود که شب ها با پدرش دستفروشی می کرد و بسیار فقیر بودند. قبل از امتحان از من خواست کمکش کنم ، گفتم به یک شرط ، که اگر مطمین شدی نمره 10 نمی گیری ، بپرس. چون انصاف نبود به خاطر یک نمره زحمت های یک ساله او به باد رود . و مهمتر از همه این که، اهل سواستفاده نبود. او می خواست بخواند ولی نمی توانست. جواب یک مسئله را ازمن پرسید، گفتم عدد 39 می شود. تبسمی کرد و فهمیدم پاسخ را درست نوشته است. معلم مان دید . نگذاشتم دهان باز کند، و مچ گیری اش کردم . دستم را بالا گرفتم و گفتم: آقا اجازه فلانی( پسر پاسبان) تقلب می کند. معلم گفت ربطی به کسی ندارد و فضولی اش به تو نیامده است ، سرت در برگه خودت باشد. من نیز آرام کتاب ریاضی را گشودم و پیش چشمانش تقلب کردم. معلم گفت: کتاب را به من بده . گفتم : من هم تقلب می کنم و به کسی ربطی ندارد... گر رسم شود که مست گیرند در شهر هر آنچه هست گیرند @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیزدهم گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد
رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم افتاده بود… به یکی از کارگرا گفتم زنگ بزنه برام غذا بیاد. خانم علیمی اومد تو دفتر...به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام خانم علیمی بفرمایید داخل! اومد داخل اتاق کاغذا رو ریخت جلوم و شروع کرد به توضیح دادن. بادقت داشتم به حرفاش گوش میدادم که همون حین غذا رسید. از شدت گرسنگی وقتی بوی غذا خورد به مشامم نزدیک بود پس بیفتم. با شرمندگی به خانم علیمی گفتم: خانم ببخشید من صبحانه نخوردم اگه میشه غذا بخورم بعد صحبت کنیم. خانم علیمی معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید مزاحمتون نمیشم شما میل کنید من نیم ساعت دیگه برمیگردم… تعارف کردم و گفتم: خانم علیمی بفرمایید شما هم سر میز اینطوری از گلوم پایین نمیره.. بلند شد و گفت: نوش جانتون من صبحانه خوردم... همینطور داشتم تعارف میکردم که یه دفعه در باز شد و یاسمن شال و کلاه کرده تو آستانه در ظاهر شد. قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت و با نفرت داشت داشت نگاهم میکرد. با بغض اومد جلو و گفت: پس اینه زنی که سایه انداخته رو زندگی من؟ خانم علیمی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: چه خبره اینجا؟ با شرمندگی گفتم: من معذرت میخوام خانم شما بفرمایید بیرون ما یه مشکل کوچیک خانوادگی داریم با هم… @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۲۸🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهاردهم رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم
خانم علیمی خواست بره که یاسمن پرید جلوش و گفت: نه اتفاقا نرو کجا می خوای بری؟ وایسا بذار تکلیفمو روشن کنم. من مگه مسخره ام؟.. داشتم از خجالت آب می شدم. با التماس گفتم: یاسمن خواهش می‌کنم خانم علیمی مهندس ناظر اینجان هیچ ربطی به چیزایی که میگی ندارن آبرو ریزی نکن‌... یاسمن جیغ زد: بیخود نمی خواد سرمو شیره بمالی خودم خوب می دونم. این زن گول پول تو رو خورده. واست چی کم گذاشتم فرزاد این بود جواب زحمتای من؟ جواب عشق و اعتماد من؟... خانم علیمی عصبی رو به من گفت: آقای رضوی این خانم چی‌ میگن من همسر و بچه دارم این حرفا چیه؟... یاسمن یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: دیگه بدتر! دیگه بدتر! رابطه با زن شوهردار و بچه دار.. وای خدا این چه سرنوشتی بود نصیب من شد؟... همه جلوی در جمع شده بودن‌. آبروم رفته بود درست مثل آبی که بریزه زمین هیچ چاره ای نداشتم . سرم پایین بود یاسمن همچنان سخنرانی می کرد و من مثل کسی بودم که دیگه هیچی واسه از دست دادن نداره. خانم علیمی هم عصبی شده بود و داشت جوابش رو می داد و می گفت به جرم تهمت از یاسمن شکایت می کنه... @azsargozashteha💚
سلام چند سال پیش با خواهرم رفتیم اردبیل تو یه روستا برای اینکه یه خونه اجاره کنیم یه مدت اونجا باشیم. هر شهری سفر بریم سعی میکنیم روستا ها رو هم بریم چون هم باصفان هم پولی که بابت اقامت میدیم بره به جیب روستایی ها نه هتل دارها. صبح زود رسیدیم وارد روستا شدیم در خونه یه پیرزنی نشسته بود گفتیم اینجا جایی برای اجاره هست؟ دست و پا شکسته و ترکی فارسی گفت اگرم پیدا بشه این ساعت کسی بیدار نیست بیاین خونه ما. گفتم نه مزاحم نمیشیم شاید 2 یا 3 روز بخوایم بمونیم اگه پول جا میگیرین بیایم پیشتون. لبشو گاز گرفت و گفت بیاین شمام دخترمی خلاصه وارد خونه شدیم هیچی نبود جز صفا به خواهرم گفتم بیا کمکش کنیم گفت پول ندیم بدش میاد باید یه چیزی بخریم. ما رفتیم لباسامونو دربیاریم و دست و صورت بشوریم دیدیم بوی کره محلی بلند شد صفیه خانم نیمرو زده با تخم مرغ محلی روی این والور قدیمی ها یا همون علا الدین. نون از تو یخچال درآورد آب زد و گذاشت کنار بخاری گرم بشه صبحانه رو خوردیم و ظرفا رو شستیم چای تازه دم آورد که بوی هل میداد و کیف کردیم گفتیم کجاها بریم بگردیم؟ راهنماییمون کرد و رفتیم بیرون برای خونش خرید زیادی کردیم و برگشتیم. ازش خواهش کردیم ازمون بابت جا پول بگیره گفت شما مهمان من هستین من ناراحت میشم پول بدین به زور بهش 300 تومن پول دادیم و خریدارو شستیم و سر جاشون گذاشتیم. دو سه روزی پیشش بودیم خیلی خوش گذشت قبل رفتن بهش گفتم چرا تنهایی گفت بچه هام خارجن من اینجا تنهام.. حقوقی نداشت که باهاش زندگیشو بگذرونه @azsargozashteha💚
یه مغازه کوچولوی روستایی داشت که اجاره داده بود و مبلغ کمی میگرفت. نیمروی صفیه خانم بهترین غذای عمرم و خونش بهترین هتل دنیا بود. با خواهش و تمنا و التماس شماره کارتشو گرفتیم و هرماه پول واریز میکردیم به عنوان کمک. تا پارسال که فهمیدیم به رحمت خدا رفته و تک و تنها و بی کس خاکسپاری شده… میگفت 5 تا بچه بزرگ کردم همه به جایی رسیدن و رفتن من اگه اجاقم کور میموند خوشحال تر بودم میگفت بی کسم نه اینکه بچه داشته باشی و بی کس باشی امیدوارم آخر و عاقبت هیچکسی مثل صفیه خانم نباشه تو بی کسی و تنهایی بمونی و دنیارو ترک کنی. دلم میگیره میبینم اینهمه زحمتی که والدین برای بچه هاشون میکشن گاهی به باد فنا میره… @azsargozashteha💚
ولی گناه تو گندم نبود، سیب نبود خیانت تو برای کسی عجیب نبود کسی که خیره به تنهایی تو بود از دور مسیح بود ولی کاش بر صلیب نبود حقیقت اینکه مرا طاقت خیانت بود ولی تحمل دل‌سوزی رقیب نبود شبیه ساده‌دلان باورت نمی‌کردم اگر دروغ تو این‌قدر دل‌فریب نبود هزار حیف که عمرم به غم گذشت ولی هزار شکر که از عشق بی‌نصیب نبود @azsargozashteha💚