eitaa logo
از سرگذشت‌ها🖊
8.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
110 ویدیو
0 فایل
•{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" کانالدار محترم کپی نکن راضی نیستم🚫 تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چند وقت پیش مهمونی دعوت بودیم و تافت من تموم شد و در به در دنبال تافت بودم یهو بابام گفت من دارم منم اینجوری بودم که بابا که تافت نمیزنه از کجا داره😂خلاصه رفت اورد دیدم اینکه قیافش شبیه شیشه شوره روش رو خوندم واسه شست و شوی چدن بود😂نگو اینا بابام دیده رو اپن بوده ورداشته و مهمونیا میزده به سرش😂میگه میگفتم بوش بده ها😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_زینب #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 قسمت اول من زینبم. دختر روستاییِ بخت برگشته ای که تموم رویاش قبول شدن تو دانشگاه بود و سری تو سرا درآوردن. روستای ما جمعیت زیادی نداشت برا همین دبیرستانم نداشت و من و دوتا از هم‌روستاییام میرفتیم چند تا روستا بالاتر درس میخوندیم. پیاده نمیشد رفت و برا همین آقامجید پسر یکی از اهالی روستا صبح به صبح مارو میرسوند مدرسه و ظهر برمیگردوند. پدرم کشاورز بود و همیشه پول تو دست و بالش نبود برا همین باهاش طی کرده بود هربار که محصولاتشو برداشت میکنه یک دهم از اونو به مجید بده. پسر سر به زیر و چشم پاکی بود و تو چندسالی که باهم رفتیم و اومدیم یکبار سرشو بلند نکرده بود تو صورت ما نگاه کنه واسه همین من معتقد بودم هرچقدر از بابام بگیره حلاله. داداشم یکی دوسال از مجید کوچکتر بود ولی خیلی تن به کار نمیداد، حتی کمک بابامم نمیرفت. ولی مجید زحمتکش بود و علاوه بر سرویس مدرسه شدن هم سر زمینای پدریش کار میکرد و هم وکالت میخوند. چندسال بابام طبق قرارش با مجید یک دهم برداشت رو بهش داد ولی سال اخر که پیش دانشگاهی بودم و پشت کنکور محصول زمین بابام بطور معجزه‌آسایی پر برکت شد. طوری که با یک دهمش میشد یه ماشین خرید. پدرم که دید برا کرایه خیلی زیاده زیر بار نرفت و اندازه محصول هرسال بهش داد ولی مجید راضی نشد که نشد. خب هرکس بود راضی نمیشد. بالاخره حرف زده بودن و بابام باید سر حرفش وایمیساد. اما زد زیر قول و قرارش و گفت این مقدار برای کرایه واقعا زیاده و انصافم چیز خوبیه! برادرم رضا هم تو اغفال کردن بابام نقش بسزایی داشت و به مجید حسادت میکرد که یه شبه بتونه انقد پولدار بشه اونم فقط از رو خوش‌شانسی و نه زحمت! اوضاع پیچیده ای بود و فکر هممونو مشغول کرده بود. نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
آقا من وقتی کلاس هشتم بودم اینقدر شر بودم از صدتا پسر بدتر بعد تابستونا وقتی میرفتم خونه مادربزرگم اکثر فامیلاا بودن بعد من ودختر خالم مدام دوچرخه پسرخالم رو برمیداشتیم میرفتیم دور دور یه بار هم من ودختر خالم دوتامون رو زین دوچرخه مینشستیم بعد ایندفعه پسر دایی ۶سالم + دختر خاله۲ساله + همسایه خالم که اونم ۹ساله بود سوار دوچرخه شدیم منو دختر خالم رو زین بعد پسر داییم پشت روی پیج چرخ عقب ایستاده از من چسبیده بود دختر خاله کوچیکم رو با چفیه جلو فرمون جا درست کرده بودیم چون کوچیک بود حسابی پیچونده بودیم نیوفته وهمسایه خالم هم رو تنه دوچرخه دیگه فکر کنید چه جوری نشسته بودیم بعد رفتیم بالای قبرستون روستا که سراشیبی بود همه نشستیم 😂همین که پا زدم اینقدر شیب زیاد بود که نیاز نبود پا بزنی خودش مثل جت میرفت بعد من فقط فرمونو کنترل میکروم نریم تو دیوار پسر داییم اینقدر منو محکم بغل کرده بود داشت روده ام بیرون میزد بقیه هم جیغ میزدن باور کنید خدا مارو نگه داشت با اون سرعت ودست فرمون من هیجی دیگه یه ۵۰۰متر اینجوری رفتیم زارت خوردیم زمین جلوی موتور سواری بعد تصور کنید دارید کار می‌کنید یه چی عین پرنده یکدفعه جلوتون ظاهر میشه ۱ثانیه نکشیده میخوره زمین من فقط مراقب دختر خاله کوچیکم بودم چیزیش نشه بعد بلند شدیم پسرداییم شلوارش پاره شده بود دختر خالم روسریش ۲۰۰متر قبل باز شده بود افتاده بود همسایه خالم هم از شک زیاد زبونش بند اومده بود با گریه بلند شون راه خونه رو در پیش گرفتن منم خودم هم تو شک بودم گاهی هم میخندیدم درحالی که بچه بغلم بود دوچرخه رو هم همونجا انداختیم اومدیم خونه بعد حالا هم خونواده ترسیده بودن هی میگفتن چییییی شده چرا اینجوری هستید دعواتون شده؟؟؟؟ بعد پسداییم برگشت گفت چپ کردیم چپ نه ها چپپپپپپپپپپپ 😂😂😂😂 دیگه اینجوری شد که اجازه ندادن ما دوچرخه سوار شیم حالا بازم خاطره دارم ازش میام براتون میگم 😂😂😂 بعد پسرخالم رفت دوچرخه رو آورده بود هیچی ازش نمونده بود من بچگی به شدت شیطون بودم جوری که میرفتم باغ مادربزرگم میرفتم کلید نمیبردم با سوزن قفل رو باز میکردم یا اگه مادربزرگم در رو دیر باز میکرد میرفتم بالای تیر برق از اونحا میرفتم بالا پشت بود بعد از رو در حموم میومدم داخل 😶😶😶 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یکبار با فامیلای مادرم و پدرم رفتیم باغ پدربزرگم البته ناگفته نمونه ک مجموع نوه ها از طرف خانواده پدریم و مادریم میشیم ۴۲ تا بچه خلاصه رفتیم باغ داخل باغ پدربزرگم یک تابی هست که از روی استخر ۱۱۲ متری میگذره خیلی وحشتناک بود تابش عاقا ما اومدیم پسر عمومو سوار این تابه کردم اسم پسر عموم متینه متین سوار شد گفت یگانه بهت اعتماد میکنم گفتم باشه برو هواتو دارم😉 سوار شده هنوز حلش نداده بودم داشت گریه میکرد گفتم خر گنده ۱۷ سال سن داره اما داره گریه میکنه گفت باشه حلش دادم جیغ میزدو گریه میکرد میگفت آروم آروم😭😭 میگفت الان لباسام جر میخوره جنبه ندارم گفتم دیگ ادم کم جنبه رو باید چکارش کی دیگ؟؟ اومدم تابو نگه دارم یکدفعه تاب خالی برگشتو شلپ افتاد تو استخری ک توش پر از آب لوش و کثیف بود بوی سگ مرده میداد آبش خلاصه خودتون تصور کنید استخر پر از لجن و جلبک🤢 به یک بدبختی کشیدیمش بالا فقط داشت گریه میکرد😂😂 میگفت کمرم شکست بابام بیلم میزد بدتر از این نبود😭😭 دیگه هیچی تا آخر هفته که اونجا بودیم هیشکی سوار اون تابه نمیشد و هیشکی جای متین نمیرفت چون بو لجن میداد هرچی هم میرفت حموم بوش نمیرفت😒😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام به همه پایدار و پیروز باشید ❤️ این یه خاطره از دوستمه حالا از زبون خودش 👇 من یه پرنده داشتم (اسمش میگی)ک از بچگی باهام بزرگ شده بود و با من خیلی جور بود هر حرفی یادش میدادم میگفت یه روز بابا گفت فلان همکارم با خونوادش میخواد بیاد خونمون منم اصلا از این همکار بابا خوشم نمیومد امتحانم داشتم این آقا هم روده دراز و خیلی صداش بلند بود وقتی حرف میزد .. در حال تمیزکاری بودم ک با خودم حرف میزدم و میگفتم آقا ارجمند یکم ببند کاش صدات نصف بشه نیا خونمون ازت بدم میاد خلاصه شب شد و اینا اومدن خونمون همین طور که آقای ارجمند بلند حرف میزد میگی میگفت ارجمند ببند نیا خونمون ... چندبار تکرار کرد😂 حالا ما🥶🥶🥶 بابا 😡😡😡 مهمونا😳😬 ولی دیگ نیومدن خونمون 🤐🤐 میگی هم سه روز بعدش از پنجره رفت بیرون یه ماشین زد بهش 😓 پایانش تلخ بود اما خاطره انگیز بود ناز سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
من سه تا پسر سه قلو دارم آقا این پسرای من خیلی بازیگوش و شیطونن یه سری من ۱ هفته رفتم خونه مامانم با بچه ها شوهرم هم اسمش آیهامِ و اون خونه بود وقتی اومدیم همون لحظه شوهرم گفت منو تنها میزاری و شیطونی..... بعد تا خوابیدیم رو تخت سه تا کلّه از زیر تخت زد بیرون ما هم مونده بودیم خودمونو جمع کنیم یا بخندیم تازه من چشام فیروزه ایهه مال پسرامم همین شکل آرتام هم میگفت ادامه بدید باباش میگه چرا و آرشام میگه یاد بگیریم رو سحر و سحرا اجرا کنیم ( دختر عمو هاشون ) دیگه به مامان سحر و سحرا گفتم آرتام گریه میکنه میگه من بی زن میمونم چون سحرا و سحر هم دوقلون بچم تنها میمونه سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
یه خاطره دیگه از ختم زمان کرونا بودختم مادربزرگم بود مجبور بودیم واسه رعایت پروتوکل های بهداشتی تو قبرستون مداح ببریم و مجلس نگریم خلاصه بسته بندی و صندلی بردیم اونجا جا بسیار کم بودناگفته نمونه که خواهرم یکم سر به هواست اومد از یکی از قبر ها رد بشه که پاش گرفت به سنگ قبر و پرت شد بغل مداح حالا ما مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم 🤷‍♀که ماسک نجاتمون داد سرمون رو انداختیم پایین و میخندیدیم🤦‍♀ هرکی میدید فکر میکرد داریم گریه میکنیم ومیگفت خودت رو اذیت نکن غم آخرت باشه🤣😆😆 ناگفته نمونه که پدر بزرگ پدریم و مادربزرگ مادریم رو هردو رو به فاصله ۴۰ روز تو اوج کرونا ازدست دادم و خودم هم نزدیک بود بعد یه سال برم پیششون که خواست خداوند متعال به بودنم رقم خورد اسمم روزا 🌹است سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
از سرگذشت‌ها🖊
#سرگذشت_ملیحه #خیانت نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🥀🍂🥀🍁 🍁🥀🍁 🥀🍁 🍁 🖊قسمت دهم (قسمت پایانی) چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود‌. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه. اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن . من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد.... چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه. پایان نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت 🚫هرگونه کپی‌برداری و نشر سرگذشت‌های کانال، شات‌اسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال بوده و پیگرد قانونی دارد🚫 ‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
سلام ميخام يع سوتي بگم☺️😂😂😂 من ستايشم و 15 سالمه و به يه پسري علاقه مند بودم پسره تو مغازه كار ميكرد و من رفتم تا ديدمش حول شدم. گفت چي ميخايد خانوم گفتم 3 تا لواشك با يه ماست بچه ها من تيپم خيلي خفنه و از اين كفش هاي پاشنه بلند ميپوشم بعدش خريدمو كردم و ميخواستم برم بيرون پسرع هم بيرون از مغازه داشت وسايل هارو مرتب ميكرد منم ليز خورد خوردم زمين ماست ريخت رو سر دوتامون🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ابروم رفت ديگه كفش اونجورى نپوشيدم. سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha
خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم مال چند سال پیشه من رفته بودم آرايشگاه اصلاح ... بعد که کارم تموم شدبه آرایشگره گفتم برام ماسک پاک سازی صورت بزاره اونم از قضا یه ماسک که شبیه گچ سفید بود روی صورتم گذاشت🥴 همون موقع بچه یکی از خانم های که اومده بود ارایشگاه داشت گریه میکرد😭ومادرش داشت توی آرایشگاه اونو میچرخوند تا مادره منو دید منو به بچش نشون دادو گفت گریه نکن نگاه کن هاپورو🙈🙈 حالا قیافه من😩 قیافیه اون بچه🥺 قیافیه بقیه خانم ها😂 سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇 💌‌@adchalesh‌‌‌‌ ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ‌••࿐‌@azsargozashtha