سلام خواستم یه خاطره تعریف کنم از وقتی که دخترم ۳ سالش بود که باعث شد پیش پدرشوهرم چند روزی پیدام نشه آخه ما طبقه بالای مادرشوهرم زندکی میکنیم و در طول روز خیلی همدیگه رو میبینیم
منو همسرم خیلی همدیگه رو دوست داریم
همیشه وقتی از سرکار میرسه درو که براش باز میکنم بغلش میکنم و میبوسمش و قربون صدقش میرم و خسته نباشی و این حرفارو ...
یه روز شوهرم وقتی اومد خونه نذاشت بوسش کنم اولش جا خوردم باخودم گفتم چیزی شده از من ناراحته چون چند دقیقه قبلش صدای حرف زدنش با پدرشوهرم تو پله ها میمومد گفتم شاید چیزی شده که پدر شوهرم ناراحت شده و به شوهرم گفته
بعدا گفت پیش بچه دیگه اینجوری نکن الان بابام گفت پیش بچه درست رفتار کنین آب شدم از خجالت امروز حلما اومده جلو مهموناشون گفته مامانم میگه بابات جیگر منهههه😂😂😂
ولی تاچند روز سعی میکردم خودمو نشون ندم
گفتم شاید جالب باشه بزارید تو کانال
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام سوتی راجع به مجلس ختم .یه شوهر خاله دارم خیلی آقاست بعد همه ریختیم تو ماشینش بریم ختم مادر یکی از دوستای مامانم (بیشتر از ظرفیت ماشین بودیم )برگشتنی فکرکنم تعدادمون بیشتر شد خالم میخواست آموزش بده که چطوری جمع بشینیم که همه جاشیم اومد صندلی عقب داشت تکیه میداد به در 🤦♀مامانم از اون ور داشت با یکی از دوستاش صحبت میکرد واصلا نگاه نمیکرد گرم صحبت بود که دستگیره در ماشین رو کشید بنده خدا خالم داشت پخش میشد رو آسفالت 😫 که مامانم یه دفعه تو زمین آسمون گرفتش حالا ما تا رسیدن به مقصد همه داشتیم غش وریسه میرفتیم😆😆🤣🤣 بنده خدا خالم این شکلی بود😡😤پیش ما و مادرشوهر ضایع شده بود حالا شوهرش پیش خودش نمیگفت اینا کین دیگه ازاین سوار ماشینمون میشن از این ور مسخرمون میکنن از پس نجیبه .اسمم روزا است خاطره دوغ رو تعریف کردم
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سوتی منو خواهرجونی😃
دیشب خواهرم اومد دنبالم رفتیم خونه مامانم اینا شامو خوردیم داشتیم برمگشتیم مامانم گف آشغالارم بذارین سرکوچه
مام آشغالا دست پسر آبجی ک نه سالشه
حالا ما رفتیم سرکوچه آبجیم ماشینو نگهداش پسرش پیاده شد ما رفتیم😐
حالا مام سرگرم غیبت مادرشوهر من 😂ک سه چهار دقیقه بود راه افتاده بودیم پسرم گف اولا مامان من ب بابا میگم میگفتی ننش بده دوما خاله صدرا موند کنار آشغالی😊
یهو آبجیم یه جوری زد رو ترمز ک من بچه بغل کم مونده بود پرت شم بیرون😢
دنده عقب گرف دیدیم بیچاره بچه کنار آشغالی گریه میکنه😭
میگف ب بابام میگم منو گذاشتی آشغال😢
پسرمنم میگف منم ب بابا میگم 🤣اصلا یه وضعی بود😂
خواهرم میگف مریمی مادرشوهر تو ببین با همه ما چه ها کرد😂
اومدیم خونه پسرم زنگ زده باباش اومده خونه من ، بدو رفته میگ بابا من تورو بیشتر از مامانم دوس دارم مامانم داش از مامانت بد میگف ، صدرا رو هم انداختن آشغالی😢
از خنده کبود شده بودم😂😂
شوهرمم میگف ها بخند😂 غیبت کردین بچه رو جا گذاشتین😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام چند وقت پیش مهمونی دعوت بودیم و تافت من تموم شد و در به در دنبال تافت بودم یهو بابام گفت من دارم منم اینجوری بودم که بابا که تافت نمیزنه از کجا داره😂خلاصه رفت اورد دیدم اینکه قیافش شبیه شیشه شوره روش رو خوندم واسه شست و شوی چدن بود😂نگو اینا بابام دیده رو اپن بوده ورداشته و مهمونیا میزده به سرش😂میگه میگفتم بوش بده ها😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#سرگذشت_زینب #قصاص نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🌿🌼🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿
🌿🌼🌿
🌼🌿
🌿
قسمت اول
من زینبم. دختر روستاییِ بخت برگشته ای که تموم رویاش قبول شدن تو دانشگاه بود و سری تو سرا درآوردن.
روستای ما جمعیت زیادی نداشت برا همین دبیرستانم نداشت و من و دوتا از همروستاییام میرفتیم چند تا روستا بالاتر درس میخوندیم. پیاده نمیشد رفت و برا همین آقامجید پسر یکی از اهالی روستا صبح به صبح مارو میرسوند مدرسه و ظهر برمیگردوند.
پدرم کشاورز بود و همیشه پول تو دست و بالش نبود برا همین باهاش طی کرده بود هربار که محصولاتشو برداشت میکنه یک دهم از اونو به مجید بده. پسر سر به زیر و چشم پاکی بود و تو چندسالی که باهم رفتیم و اومدیم یکبار سرشو بلند نکرده بود تو صورت ما نگاه کنه واسه همین من معتقد بودم هرچقدر از بابام بگیره حلاله.
داداشم یکی دوسال از مجید کوچکتر بود ولی خیلی تن به کار نمیداد، حتی کمک بابامم نمیرفت. ولی مجید زحمتکش بود و علاوه بر سرویس مدرسه شدن هم سر زمینای پدریش کار میکرد و هم وکالت میخوند.
چندسال بابام طبق قرارش با مجید یک دهم برداشت رو بهش داد ولی سال اخر که پیش دانشگاهی بودم و پشت کنکور محصول زمین بابام بطور معجزهآسایی پر برکت شد. طوری که با یک دهمش میشد یه ماشین خرید. پدرم که دید برا کرایه خیلی زیاده زیر بار نرفت و اندازه محصول هرسال بهش داد ولی مجید راضی نشد که نشد. خب هرکس بود راضی نمیشد. بالاخره حرف زده بودن و بابام باید سر حرفش وایمیساد. اما زد زیر قول و قرارش و گفت این مقدار برای کرایه واقعا زیاده و انصافم چیز خوبیه! برادرم رضا هم تو اغفال کردن بابام نقش بسزایی داشت و به مجید حسادت میکرد که یه شبه بتونه انقد پولدار بشه اونم فقط از رو خوششانسی و نه زحمت!
اوضاع پیچیده ای بود و فکر هممونو مشغول کرده بود.
نویسنده: سپینود.ج
بر اساس واقعیت
🚫هرگونه کپیبرداری و نشر سرگذشتهای کانال، شاتاسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال #حرام بوده و پیگرد قانونی دارد🚫
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
آقا من وقتی کلاس هشتم بودم اینقدر شر بودم از صدتا پسر بدتر بعد تابستونا وقتی میرفتم خونه مادربزرگم اکثر فامیلاا بودن بعد من ودختر خالم مدام دوچرخه پسرخالم رو برمیداشتیم میرفتیم دور دور
یه بار هم من ودختر خالم دوتامون رو زین دوچرخه مینشستیم بعد ایندفعه پسر دایی ۶سالم + دختر خاله۲ساله + همسایه خالم که اونم ۹ساله بود سوار دوچرخه شدیم
منو دختر خالم رو زین بعد پسر داییم پشت روی پیج چرخ عقب ایستاده از من چسبیده بود دختر خاله کوچیکم رو با چفیه جلو فرمون جا درست کرده بودیم چون کوچیک بود حسابی پیچونده بودیم نیوفته وهمسایه خالم هم رو تنه دوچرخه
دیگه فکر کنید چه جوری نشسته بودیم
بعد رفتیم بالای قبرستون روستا که سراشیبی بود همه نشستیم 😂همین که پا زدم اینقدر شیب زیاد بود که نیاز نبود پا بزنی خودش مثل جت میرفت
بعد من فقط فرمونو کنترل میکروم نریم تو دیوار پسر داییم اینقدر منو محکم بغل کرده بود داشت روده ام بیرون میزد بقیه هم جیغ میزدن
باور کنید خدا مارو نگه داشت با اون سرعت ودست فرمون من هیجی دیگه یه ۵۰۰متر اینجوری رفتیم زارت خوردیم زمین
جلوی موتور سواری بعد تصور کنید دارید کار میکنید یه چی عین پرنده یکدفعه جلوتون ظاهر میشه ۱ثانیه نکشیده میخوره زمین من فقط مراقب دختر خاله کوچیکم بودم چیزیش نشه بعد بلند شدیم پسرداییم شلوارش پاره شده بود دختر خالم روسریش ۲۰۰متر قبل باز شده بود افتاده بود همسایه خالم هم از شک زیاد زبونش بند اومده بود با گریه بلند شون راه خونه رو در پیش گرفتن منم خودم هم تو شک بودم گاهی هم میخندیدم درحالی که بچه بغلم بود دوچرخه رو هم همونجا انداختیم اومدیم خونه بعد حالا هم خونواده ترسیده بودن هی میگفتن چییییی شده چرا اینجوری هستید دعواتون شده؟؟؟؟
بعد پسداییم برگشت گفت چپ کردیم چپ نه ها چپپپپپپپپپپپ 😂😂😂😂
دیگه اینجوری شد که اجازه ندادن ما دوچرخه سوار شیم حالا بازم خاطره دارم ازش میام براتون میگم 😂😂😂
بعد پسرخالم رفت دوچرخه رو آورده بود هیچی ازش نمونده بود
من بچگی به شدت شیطون بودم جوری که میرفتم باغ مادربزرگم میرفتم کلید نمیبردم با سوزن قفل رو باز میکردم یا اگه مادربزرگم در رو دیر باز میکرد میرفتم بالای تیر برق از اونحا میرفتم بالا پشت بود بعد از رو در حموم میومدم داخل 😶😶😶
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یکبار با فامیلای مادرم و پدرم رفتیم باغ پدربزرگم البته ناگفته نمونه ک مجموع نوه ها از طرف خانواده پدریم و مادریم میشیم ۴۲ تا بچه
خلاصه رفتیم باغ داخل باغ پدربزرگم یک تابی هست که از روی استخر ۱۱۲ متری میگذره خیلی وحشتناک بود تابش عاقا ما اومدیم پسر عمومو سوار این تابه کردم اسم پسر عموم متینه متین سوار شد گفت یگانه بهت اعتماد میکنم گفتم باشه برو هواتو دارم😉
سوار شده هنوز حلش نداده بودم داشت گریه میکرد گفتم خر گنده ۱۷ سال سن داره اما داره گریه میکنه گفت باشه
حلش دادم جیغ میزدو گریه میکرد میگفت آروم آروم😭😭 میگفت الان لباسام جر میخوره جنبه ندارم گفتم دیگ ادم کم جنبه رو باید چکارش کی دیگ؟؟
اومدم تابو نگه دارم یکدفعه تاب خالی برگشتو شلپ افتاد تو استخری ک توش پر از آب لوش و کثیف بود بوی سگ مرده میداد آبش خلاصه خودتون تصور کنید استخر پر از لجن و جلبک🤢
به یک بدبختی کشیدیمش بالا فقط داشت گریه میکرد😂😂
میگفت کمرم شکست بابام بیلم میزد بدتر از این نبود😭😭
دیگه هیچی تا آخر هفته که اونجا بودیم هیشکی سوار اون تابه نمیشد و هیشکی جای متین نمیرفت چون بو لجن میداد هرچی هم میرفت حموم بوش نمیرفت😒😂
#خاطره
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همه
پایدار و پیروز باشید ❤️
این یه خاطره از دوستمه
حالا از زبون خودش 👇
من یه پرنده داشتم (اسمش میگی)ک از بچگی باهام بزرگ شده بود و با من خیلی جور بود
هر حرفی یادش میدادم میگفت
یه روز بابا گفت فلان همکارم با خونوادش میخواد بیاد خونمون
منم اصلا از این همکار بابا خوشم نمیومد
امتحانم داشتم این آقا هم روده دراز و خیلی صداش بلند بود وقتی حرف میزد
..
در حال تمیزکاری بودم ک با خودم حرف میزدم و میگفتم آقا ارجمند یکم ببند
کاش صدات نصف بشه
نیا خونمون ازت بدم میاد
خلاصه شب شد و اینا اومدن خونمون
همین طور که آقای ارجمند بلند حرف میزد
میگی میگفت ارجمند ببند
نیا خونمون ...
چندبار تکرار کرد😂
حالا ما🥶🥶🥶
بابا 😡😡😡
مهمونا😳😬
ولی دیگ نیومدن خونمون 🤐🤐
میگی هم سه روز بعدش از پنجره رفت بیرون یه ماشین زد بهش 😓
پایانش تلخ بود اما خاطره انگیز بود
#ناز ناز
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من سه تا پسر سه قلو دارم
آقا این پسرای من خیلی بازیگوش و شیطونن یه سری من ۱ هفته رفتم خونه مامانم با بچه ها شوهرم هم اسمش آیهامِ و اون خونه بود وقتی اومدیم همون لحظه شوهرم گفت منو تنها میزاری و شیطونی.....
بعد تا خوابیدیم رو تخت سه تا کلّه از زیر تخت زد بیرون ما هم مونده بودیم خودمونو جمع کنیم یا بخندیم تازه من چشام فیروزه ایهه مال پسرامم همین شکل آرتام هم میگفت ادامه بدید باباش میگه چرا و آرشام میگه یاد بگیریم رو سحر و سحرا اجرا کنیم ( دختر عمو هاشون ) دیگه به مامان سحر و سحرا گفتم آرتام گریه میکنه میگه من بی زن میمونم چون سحرا و سحر هم دوقلون بچم تنها میمونه
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره دیگه از ختم زمان کرونا بودختم مادربزرگم بود مجبور بودیم واسه رعایت پروتوکل های بهداشتی تو قبرستون مداح ببریم و مجلس نگریم خلاصه بسته بندی و صندلی بردیم اونجا جا بسیار کم بودناگفته نمونه که خواهرم یکم سر به هواست اومد از یکی از قبر ها رد بشه که پاش گرفت به سنگ قبر و پرت شد بغل مداح حالا ما مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم 🤷♀که ماسک نجاتمون داد سرمون رو انداختیم پایین و میخندیدیم🤦♀ هرکی میدید فکر میکرد داریم گریه میکنیم ومیگفت خودت رو اذیت نکن غم آخرت باشه🤣😆😆 ناگفته نمونه که پدر بزرگ پدریم و مادربزرگ مادریم رو هردو رو به فاصله ۴۰ روز تو اوج کرونا ازدست دادم و خودم هم نزدیک بود بعد یه سال برم پیششون که خواست خداوند متعال به بودنم رقم خورد اسمم روزا 🌹است
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#سرگذشت_ملیحه #خیانت نویسنده: سپینود.ج بر اساس واقعیت... 🚫کپی حرام🚫
🥀🍂🥀🍁
🍁🥀🍁
🥀🍁
🍁
🖊قسمت دهم (قسمت پایانی)
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه.
اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم.
دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن .
من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد....
چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه.
پایان
نویسنده: سپینود.ج
بر اساس واقعیت
🚫هرگونه کپیبرداری و نشر سرگذشتهای کانال، شاتاسکرین، فوروارد، ولو با ذکر نام نویسنده و لینک و آیدی کانال #حرام بوده و پیگرد قانونی دارد🚫
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ميخام يع سوتي بگم☺️😂😂😂
من ستايشم و 15 سالمه و به يه پسري علاقه مند بودم پسره تو مغازه كار ميكرد و من رفتم تا ديدمش حول شدم. گفت چي ميخايد خانوم گفتم 3 تا لواشك با يه ماست بچه ها من تيپم خيلي خفنه و از اين كفش هاي پاشنه بلند ميپوشم بعدش خريدمو كردم و ميخواستم برم بيرون پسرع هم بيرون از مغازه داشت وسايل هارو مرتب ميكرد منم ليز خورد خوردم زمين ماست ريخت رو سر دوتامون🚶♀🚶♀🚶♀🚶♀🤣🤣🤣🤣🤣🤣 ابروم رفت ديگه كفش اونجورى نپوشيدم.
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم مال چند سال پیشه
من رفته بودم آرايشگاه اصلاح ...
بعد که کارم تموم شدبه آرایشگره گفتم برام ماسک پاک سازی صورت بزاره
اونم از قضا یه ماسک که شبیه گچ سفید بود روی صورتم گذاشت🥴
همون موقع بچه یکی از خانم های که اومده بود ارایشگاه داشت گریه میکرد😭ومادرش داشت توی آرایشگاه اونو میچرخوند تا مادره منو دید منو به بچش نشون دادو گفت گریه نکن نگاه کن هاپورو🙈🙈
حالا قیافه من😩
قیافیه اون بچه🥺
قیافیه بقیه خانم ها😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من اکثر خاطرات خنده دار و سوتیام مربوط به گذشته است
من سال 80 واسه عمل جراحی بیمارستان بستری شدم لحظه عمل استرس منو گرفت دکتر هم گفت تو ریکاوری میشینی هر وقت استرست کم شد دست و پات از رنگ کبودی دراومد عملت میکنم
منم یکساعت منتظر ولی فایده نداشت تا اینکه دوتا بیمار از اتاق عمل آوردند ریکاوری
به یکیش که آقا بود هر چی صداش میکردند آقای محمدی که به هوش بیارنش جواب نمیداد
یکی از پرستارا یهو گفت خانم محمدی با صدای نالان گفت هاااان ، دوباره چندین بار تکرار کردند
به آقا صدا میکردن جواب نمیداد و به خانم صدا میکردن میگفت هااااااا
بعد اون یکی بنده خدا هم که توراه اتاق عمل و ریکاوری مدام تکرار میکرد حلاجی حلاجی آخر متوجه شدم شغلش حلاجی بوده 😂😂
کلا استرس رو فراموش کردم و رفتم عمل شدم
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
امروز خواهرم خونمون بود بعد موقع رفتن گفت دستبندمو ندیدی منم قبلش دستم کرده بودم گفتم تواتاقه برو بردار
خواهرم رفت دوباره اومد گفت نیست کجا گذاشتیش رو مبل بود
منم مشغول جمع کردن خونه بودم اعصابم خط خطی شد 😠🤨که ای بابا من چه میدونم کجا گذاشتم تواتاق بود برو وردار دیگه
اه بعد یکم به مخم فشار آوردم که از رو مبل برداشتم دستم کردم رفتم تواتاق بعد کجا گذاشتم که یهو💡اون لامپ توی کارتونا بالای سرم روشن شد😳
دستمو نگاه کردم دیدم اصن درنیاوردم 🤣😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
ما پارسال عید نوروز چند روزی رفتیم شهرستان خونه پدر شوهرم
جاری کوچیکه چند روز قبل اونجا بوده و توی اتاق مارمولک دیده و نتونستن پیداش کنن
بعدا به جاری دومی گفته که جریان چیه...
ما و جاری دومی چند روز اونجا بودیم و جاری به من نگفته بود که تو اتاق مارمولکه
ما هم شبها اونجا میخوابیدم و ساکهامونم اونجا بود
جاری ساکهاشو محکم بسته بود به خیال اینکه اگه مارمولکی باشه بره تو ساکای من😂ولی وقتی رفتن خونشون داشته ساکشو خالی میکرده که دو تا مارمولک دیده و جیغ و داد کرده 😱😩و زنگ زده به شوهرش اونم از سرکار اومده مارمولکارو گرفته
چند ماه بعد مادرشوهرم به شوهرم گفته بود که ما جریانو فهمیدم
ولی من اگه میدونستم به جاری میگفتم ولی اون نگفت و مارمولکا رفتن سراغ خودش😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
من بشدت ازدواجی بودم.
همش فکر میکردم خیلی دیرم شده
خیلیم خجالتی بودم مامانم اگه زیارتگاهی جایی میرفت ملتمسانه بهش میگفتم برام دعای مخصوص بکن(منظورم ازدواج بود). نمیدونم چرا مامانم فکر میکرد بخاطر دانشگاهه
دانشگاهو میخواستم چیکار داشتم حیف میشدم وکسی خبر نداشت 😂😂
شبا کلی دعا میکردم تازه توقعاتمم آورده بودم پایین حالا کسیم نیومده بودا در کل سنی هم نداشتم
مثلاً پسر همسایمون دوتا خواهر معلول داشت میگفتم خدایا کاش بیاد منو بگیره قسم میخورم تا آخر عمر خواهراشو نگه دارم.
یا یکی از همسایه هامون پسرش یکم شیرین میزد میگفتم خدایا کاش بیاد خواستگاریم حتماً قبولش میکنم.
تازه کلی از این افکار پلید داشتم وشبام با کلی راز ونیاز وگریه سپری میشد.
خدا را شکر هیچ کدوم از اون دعاهام مستجاب نشد.🤣🤣🤣
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره از زایمان سر پسربزرگم🙍♂️
تقریبا آخرای بارداریم بود ومن جثه ام ریز🤗و پسرم ماشالاه درشت🧿یه روز سرکاربودم شوهرم تماس گرفت گفت یه متخصص خیلی خوب اومده بیمارستان ،اماده شو یه سر بریم اونجا،خلاصه رفتیمو تا معاینه ام کرد گفت سریع بروبستری شو بچه ات درشته نمیتونی نگه داری🙄😬بدون گرفتن مرخصی( که اون موقع تا دردت نمیگرفت ورئیس تشخیص زایمان نمیداد ،بایدسرکار میرفتی🤭😏😒😂 )وبدون هماهنگی بامادراوجمع کردن ساک و....رفتمو بردنم اتاق عمل،یه اقای دکترمتخصص بیهوشی بود که باهامون اشنایی داشت تواتاق بالاسرم بود،ازقضاکمربه پایین بی حس شدمو بچه ام به دنیااومد😍خداخیرش بده یانده همون لحظه دکتره گفت خانومه.....بچه ات پسره یه دست ویه پانداره😵😖که بلافاصله یکی از تکنسین ها گفتن شوخی میکنن اقای دکتر ،سالمو سالمه
شوخی احمقانه وشوک بزرگی بود 😏ولی خدا خانومه رو خیرش بده سریع حالمو خوب کرد( الانم اون اقای دکتر بی معرفت ،فوق تخصص بیهوشی تویه بیمارستان عالیه تهرانن😒😏😤)....خلاصه بعداون مادرامون قهرکرده بودن که عمدا بهشون نگفتیم وشوهرم بسختی متقاعدشون کرده بود😊البته اینم بگما ،ما یه زنعموی مشترک داشتیم که حس ششم بسیارقوی داشت وصبح زوده همون روز رفته بودخونه مامانم اینا وگفته بوده که فلانی امروز میره بیمارستان بچه شو به دنیا بیاره🙄🙄🙄خلاصه زحمت اطلاع رسانی رو کم کرده بوده😂😂😂😂😂
انشاالله که تموم خانمای منتظرفرزند، دامنشون سبزبشه 🙏
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ادمین جون
من برااولین باره میحام سوتی بزارم
دیشب داشتم آرایش میکردم همسرجونی هم بودن، یهوفازم گرفت گفتم بیابرات خط چشم بکشم خلاصه کشیدم ودیگه شوهرم بااون وضع بود، بعدمیخاست بره سوپری، لباس تنشون کرده بودن و داسته میرفتن که من ازخنده قش کرده بودم هی شوهرمم میپرسید چیه، قیافه به این قشنگی😁دیگه من درحال خنده بودمو دیدم شوهرم داره میره، صداش کردم گفتم باخط چشم میخای بری
دیگه خودم ازخنده مرده بودم، شوهرمن عصبانی نمیتونست پاکش کنه دیگه بهش پاک کننده ارایش دادم تاپاک کرد
میگفت ببین منوبه چه کارهایی واردار میکنی، فکرکنم به غرورش برخورده بود که داشت کارزنونه انجام میداد😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
خدا بیامرزه همه رفتگانو
خانواده ما پر جمعیتن
بابابزرگم انقدر نوه و نتیجه داشت که دیگه حوصله ای هم واسش نمونده بود(مهربون بودا ولی خب موقع پیری آدم صبرش کمتر میشه)
منو پسرخالم آخرین نوه های پسر هستیم
قدیما خونه بابابزرگم ویلایی بزرگ بود
منو همون پسرخاله ام،ممد قبلش کلی اذیت کرده بودیم انداختنمون بیرون تو حیاط
تو حیاط یه تشت آب پر کرده بودیم گذاشته بودیم رو زمین نوبت به نوبت سرمونو میکردیم تو آب ببینیم کی بیشتر نفسشو نگه میداره
بعد یه ربع بیست دقیقه بابابزرگم اومد تو حیاط دید من دستمو گذاشتم رو گردن ممد، سر ممد هم تو آب،دستای ممد رو زمین
فکر کرد دارم خفه اش میکنم😵💫
دمپایی جلو بسته قهوه ای رنگ رو برداشت به پرت کرد سمت من 🩴
من از یقه ممد گرفتم که بیا بالا فرار کنیم
شترررررررررق
دمپایی خورد تو کله ممد🤕
ممد پسرخاله ام کله شو گرفت حالت گیج نگاه میکرد
سریع فرار کردیم تو کوچه
بعد که اومدیم خونه داستانو تعریف کردیم بابابزرگم گفت من فکر کردم داری خفه اش میکنی😂😂😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همه دوستان این جریان که میخوام بگم مال ۸ سال پیش هست روز خواستگاری همسرم از من ما ساکن اصفهانیم اون شب بعد از اینکه بزرگترا حرفاشون را زدن گفتن منو آقا داماد یکم باهم تنها باشیم حرفامون را بزنیم خلاصه من یکم خجالتی سرم پایین اونم داشت حرف میزد ی دفعه دیدم ی سوسک بزرگ اون اصلا حواسش نبود رفت اول رفت رو پاش بعد رفت وسط پاش همونجا وایستاد سوسکه بزرگ بود من هی میخواستم نگاه نکنم اخر چشمم میرفت همونجا روم نمیشد بهش بگم اون همه آدم بیرون منتظر ما بودن تا اون ی لحظه ساکت شد گفت به کجا نگاه میکنی منم سرمو پایین انداختم گفتم سوسک رو شلوارته بعد کشته بعد دیگه نتونستیم تحمل کنیم زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد مامانم اومد تو اتاق گفت ف خجالت بکش چرا میخندی ما نمیتونستیم چی بگیم فقط میخندیدم اخر رفت بیرون ولی تاصبح بهم غر زد😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همگی چند وقته پیش رفتم دخترمو از مهد بیارم همزمان با من پدر یکی از بچه ها هم اومده بود دنبال پسرش پدره با مدیر مهد کار داشت مدیر داشت با تلفن صحبت میکرد یکی از مربی ها اومد جواب پدره رو بده بجای اینکه بگه یه لحظه صبر کنید الان مدیر میاد، گفت گوشی دستتون😂 کل مهد منفجر شد از خنده
کسی نمیتونست از خنده بیاد جواب بنده خدا رو بده
مامان مائده گلی
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha