من و دوستام خیلی شلوغیم کلا کلاسمون مثل دیوونه خونه است
خلاصه یه روز امتحان عربی داشتیم یکی از دوستان من شیطونی کرد وسوالاتو از دفتر کش رفت اورد کلاس،ما هم هجوم بردیم سر ورقه داشتیم جواباشو حفظ میکردیم 😂😂😂
یهو معاونمون اومد و مارو دعوا کرد و گفت ورقه گم شده _اگه شما برداشتین بدین
ما هم خودمونو زدیم به کوچه علی چپ که نه ما برنداشتیم و....
نگو که دوست چلمن من بدون اینکه معاونمون اونو کپی برداری کنه برداشته اورده 😂
خلاصه اون روز دوباره امتحان دادیم که بسیار هم سخت بود😢😢 و معلممون از نمره ی دوستم کم کرد چون میدونست که اون بر داشته
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خدمت همه سوتی دهنده های باحال
تشکر ویژه ازادمین وااقعا کانالتون عالیه خسته گی ازتنمون بیرون میاره.
آقا من یه خواهر شوهر دارم خدای سوتیه ولی اینی که میخام تعریف کنم خاطره ست .چندین سال پیش مادر شوهرم رفت زیارت کربلا ..موقع برگشتن عروسها وخواهرشوهرها تصمیم گرفتیم یه مجلس خوب بگیریم همه چی درست بود فقط احساس کردیم قندان کریستال کم داریم .خواهر شوهر بزرگم گفت بریم ازخونه من بیاریم .منو خواهر شوهر کوچیکمو ..خواهرشوهر بزرگم همراه شوهرش رفتیم قندان بیاریم ..ما دم در توماشین منتظر موتدیم خواهر شوهرم قندان رو آورد گذاشت روی صندلی بعدش رفت خونه دوباره برگشت صاف نشست روی قندان برگشت به شوهرش گفت صدای چی بود اومد ماهمه ارخنده منفجرشدیم ..شوهرش گفت یعنی توقندان به اون بزرگی رو زیرت احساس نکردی 😂😂😂میپرسی صدای چی بود خواهر شوهرم خیلی ریلکس ازماشین پیاده شد میگه عه قندان شکسته خوبه مانتوم چیزیش نشده 😂😂😂تا خونه مادر شوهرم فقط خندیدیم
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام عزیزان جان❤️❤️❤️
پدر شوهرم تازه فوت کرده بود؛خانواده شوهرمم خیلی به آبرو داری توی اینجور مراسما حساسن؛کافیه کوچیک ترین چیزی جور نباشه تا بی شخصیت کنن؛اواسط مراسم تو مسجد تو قسمت آقایون یادشون می اوفته که گلاب ندارن یه نفر و میفرستن که بره از خونه بیاره؛از اون طرف شیره ای که برای حلوا درست کرده بودن اضافه اومده بود و ریخته بودن تو ظرف گلاب😳😳این بنده خدا هم شیره رو بجای گلاب برمیداره میبره مسجد و از همه جا بی خبر میپاشه به سرو صورت مردم😱😱😱؛روی دو سه نفر که میپاشه و اعتراض میکنن که این چیه میبرن آشپزخونه مسجد و تستش میکنن و میفهمن اشتباه شده🤪🤪🤪؛جالبه که نمیفهمن چیه🧐🧐🧐 و حدس میزنن شاید گلابش فاسد شده😆😆😆🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ب دوستان
این خاطره ای ک براتون میگم الان خنده داره ولی اونروز برا چند لحظه من وایستادن قلبمو احساس کردم...ی روز با دختر عموی بد جنسم رفته بودیم دوری تو شهر بزنیم.دختر عموم بهم گفت بیا بریم پیتزا بزنیم منم بهش گفتم ن بمونه برا ی روز دیگه من الان اصلا پول همرام نیاوردم هرچی من گفتم این نشنید و گف بیا بریم ب حساب من...خلاصه رفتیم وپیتزارو خوردیم لحظه اخر دختر عموم دستشو کرد تو کیفشو گفت آبجی من اصلا حواسم نبود پول مونده تو اونیکی کیفم منم هیچی همرام ندارم اینو گفتو ازمغازه رفت بیرون.. همون لحظه احساس کردم آب یخ ریختن روسرم🥶😱من مونده بودم چیکار کنم نمیتونستم از جام بلند بشم اون خنگم رفته بود اونطرف پیاده رو وفقط میخندیدمن بیچاره ۲۰ دقیقه اینا اونجا بی حرکت موندم تا اینکه اومدتو مغازه و گفت ک سرب سرم گذاشته و موقع سفارش،حساب کرده🤐از مغاره اومدیم بیرون تامیتونستم فوش دادم بهش دیگه بدون پول باهاش بیرون نمیرم ک اینطوری رنگ عوض نکنم 🤪😛😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
_ من همینجا منتظرت میمونم تا تو زودی بیایی. روی زانوهایش نشست و بیمقدمه تن کوچک ثنا را در آغوش گ
اما گاهی که دری به تخته میخورد و هر چند سال یکبار تنها عمهاش از
شیراز به دیدنشان میآمد، هنگام برگشتش چادرش را میگرفت و آنقدر پشت سرش گریه میکرد که از حال میرفت. همین دلبستگیهای شدیدش هم موجب شد که پدرش همان دیدارهای کوتاه را به تماس تلفنی تبدیل کند که او اذیت نشود.
و حالا کار به جایی رسیده بود که از همان عمه اش هم چند سالی میشد که خبری نداشتند.
_ باشه خاله؟ میمونی؟
صدای ملتمسانه ثنا، ریسمان مرور خاطراتش را پاره کرد.
نگاه خیرهاش را از انگشتان کوچک ثنا برداشت و به چشمهای گرد و منتظرش دوخت.
لبخند کوتاهی زد و گفت:
_ آره دلفین کوچولو. من واسه همیشه نه، اما قراره مدت زیادی و پیشت بمونم.
مانند کسی که انگار بهترین خبر عمرش را شنیده سرخوشانه بالا و پایین پرید و گفت:
_ آخ جون آخ جون آخ جون.
با صدای بلند به خوشحالیاش خندید و همزمان گفت:
_ قربونت برم من. پس تو همینجا بمون من کارم تموم شد میام حسابی
خوشگلت میکنم. باشه؟
_ باشه منم تا بیایی طلا رو میخوابونم.
نگاهی به عروسک پو مورد عالقه ثنا که حالا میفهمید نامش را طلا گذاشته انداخت و گفت:
حالا سوتی دیگه ازخواهرشوهرم .اینا ساکن تهرانن ماشهرستان داشتن میومدن شهرستان تو ماشین با پسر کوچیکش عقب میشینه .شوهرشو پسر بزرگش جلو ماشین ..بعد شوهر خواهر شوهرم تعریف میکنه میگه زنم هی شیشه رومیده پایین هوا بخره منم ازجلو شیشه رو میدم بالا طوری که زنم متوجه نشه .میگه چندباری اینکارو کردم دیدم زنم این ور اونور نگاه کرد روبه پسرم کردوگفت حسین مامان فدات شه اینجا جن داره بیا جاهامونو عوض کنیم😱😱😱شوهر خواهر شوهرم میگفت انقده خندیدم نتونستم رانندگی کنم
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
دانشگاه قبول شده بودم از رو چارت اسم واحدها رو نوشتم رفتم کتابفروشی. گفتم این کتاب ها رو میخام. طرف ی نگاه ب لیست کرد و گفت نویسنده کتاب؟ گفتم نمیدونم گفت ترم چندی گفتم اول گفت برو خود استادا میگن چ کتابی بگیرید😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام سوتی بده های عزیز واقعا محشرید .
من رادیو کار میکنم بعد یه برنامه داشتیم انتن زنده قرار بود نمایش طنز بریم ..نمایش روشروع کردیم رسیدیم جایی که من باید می گفتم بجای سیریش ازچسب اسپری استفاده کنید ..یهویی مغزم قفل کرد اسم چسب اسپری یادم رفت دیدم ضایع میشه وسط برنامه .😃گفتم بجای سیریش ازچسب پیس پیس استفاده کنید 😜😜دیگه اتاق فرمان همه نقش زمین شده بودن منم خودمو بزور نگه داشته بودم که نخندم ازاونروز هرکی منو میبینه میگه سلام خانوم پیس پیس😅😅😅😅
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام 😁اینو دوستم تعریف ميڪرد تو سالهای ڪرونایی ڪه همه دنبال ماسڪ میگردن دو تا از دوستام باهم ميرن داروخونه ڪه ماسڪ بگیرن در همین حین ڪه این دو تا توی داروخونه بودن یه آقایی میاد تو داروخونه و به ڪارمند اونجا میگه از اون ماسڪ هایی ڪه فیلتر شڪن داره ميخام😐😐😐😂 بنده خدا میخواسته بگه فیلتر دار 😂😂😂دوستاي منم ڪه آماده شروع ميڪنن😝😝😝😝 .
شاد باشید😘
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ♣️♥️♠️
چندسال پیش که واسه مراسم ازدواجم رفته بودیم مزون لباس که لباس عروس انتخاب کنم،👰مامانم ومادرشوهرم که خالم میشه باهم رفتیم،یه آرایشگاه که انتخاب کرده بودم 💅طبقه بالاش مزون لباس هم داشت ،مارفتیم از داخل آرایشگاه که یه ۱۰تا پله میخورد میرفتی بالا،جونم براتون بگه بعدکلی پرو کردن بلاخره یه لباس انتخاب کردم اومدنی از پله ها این خانم آرایشگر جلوتراز ما رفت پایین بعدش مادرشوهرم که کفشش پاشنه بلند بود چهارتا پله رو افتاد ونشسته رفت پایین 😄پایین داخل آرایشگاه هم شلوغ،مادرشوهرطفلی من سرش پایین 😰تا مامانم گفت چی شدی آبجی ،؟یهو زد زیرگریه😢 😭😭مامانم بنده خدا ترسید ،گفت کجات درد میکنه ؟ دیگه بلندش کردیم بهش آب قنددادیم ،بعدخونه ازش پرسیدیم کجات دردگرفت گریه می کردی؟؟؟😢😔گفت هیچ جام 😳از خجالت زدم به گریه😢🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پسر جاریم میخاسته بره دندونشو بکشه 16سالشه. میره داخل مطب و میاد بیرون. با مامانش سوار ماشین میشن ک برگردن خونه. ی دفعه از سرکنجکاوی آینه میگیره ک جای دندونشو ببینه میبینه دندونش سرجاشه نگو دکتر بی حسی زده این فک کرده کشیده تموم شده 😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
وقتتون بخیر☺
اول راهنمایی بودم که برای اواین بار قم یه برف حسابی اومد ولی در حد تعطیلی مدارس نبود
همیشه موقع مدرسه رفتن با دو سه تا از دوستام میرفتیم که تنها نباشیم
برای رسیدن به مدرسه از یه کوچه رد میشدیم که باریک بود وسطش هم یه جوب باریک بودش ولی شیب هر دو طرف کوچه به سمت جوب زیاد بود
همینطور که داشتیم آهسته حرکت میکردیم که زمین نخوریم یه گروه پسر که مدرسشون تعطیل شده بود داشتن از رو به روی ما میومدن که یکیشون لیز خورد و رفت زیر پای کناریش و دوتایی پخش زمین شدن
حالا ما هم سه تا دختر چادری که بخاطر سرما حسابی رومونو گرفتیم نتونستیم جلو خندمونو بگیریم همونطور با صدای بلند هر هر میخندیدیم بهشون
همینجوری که میخندیدیم و راه میرفتیم من حواسم نبود پامو نزدیک به جوب گذاشتم و افتادم
دوستمم مثلا نمیخواست من جلو پسرا ضایع بشم سریع دستمو گرفت که بلندم کنه که اونم سر خورد و دوتایی رفتیم تو جوب
حالا فکرشو بکنید دوتا دختر و سه تا پسر رو به روی هم نشستن روی برف و قاه قاه میخندن
خدا میدونه مردم چه فکرا که درموردمون نکردن😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره دیگه هم دارم با برف🙈
رشته ی دبیرستانم تجربی بود
رسیده بودیم به بخش شش و ریه که من برای اینکه نمره اضافه بگیرم قبول کردم که یدونه شش گوسفند ببرم مدرسه که دبیرمون بادش کنه و باهاش درسو یادمون بده
بابام روز قبلش شش رو خرید ولی شبش انقدر برف اومد که حدس میزدم مدرسه رو تعطیل کنن ولی من از هول اینکه شش بمونه توی یخچال خراب میشه گفتم من باید برم جلو در مدرسه که مطمئن بشم بازه یا بسته
هنوز یه کوچه بیشتر از خونمون دور نشده بودم که نمیدونم چرا لیز خوردم چند متر رفتم جلو بعد یه دفعه انگار پرت شدم بالا و هین زمین اومدن پاهام بالاتر از بدنم بود و تالاپ افتادم رو آسفالت سفت و سخت😭اولش هنگ موندم بعد از درد نمیتونستم بلند بشم چند دقیقه نشستم بعد که بلند شدم دیدم سوپریه سر کوچه مات مات داره نگاه میکنه
میخواستم زودتر صحنه رو ترک کنم که تازه یادم افتاد شش از دستم نمیدونم کجا شوت شده
🤦♀انقدر گشتم تا زیر برف و گل پیداش کردم
تازه رفتم رسیدم مدرسه دیدم بستس😂
توراه برگشت هر چی فحش بلد بودم به خودمو درس و شش و دبیرمون دادم
نااااابوود شده بودما تا دوماه😢
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خدمت همه سوتی بازا
چن ماه پیش سالگرد بابام بود 😔با فکو فامیل رفته بودیم سرخاکش عمه بزرگم وسط گریه داد زد ک منم دیگ زیاد دووم نمیارم میرم پیش داداشم منم همینجا( ب سمت راست قبر بابام اشاره میکرد) خاکم کنید دختر عمومم از اون ور گف عمه اونجارو زنعموم برا خودش گرفته گف پس اون طرف (ب سمته چپ قبر بابام اشاره کرد) خاکم کنید باز دختر عموم گف اونجارو مامانبزرگم برا خودش گرفته گف پس اون پایین دفنم کنید گفتن اونجارو مینا (بنده) برا خـودش گرفته عمم عصبی شد 😂گف اصن خاکم نکنین😡 بندازین جلو سگا بخورنمم
ینی باسیل اشک زیر شال از خنده نابود شده بودم همه ب زور خودشونو گرفته بودن
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
اما گاهی که دری به تخته میخورد و هر چند سال یکبار تنها عمهاش از شیراز به دیدنشان میآمد، هنگام بر
_ باشه طلا که خوابید منم میام.
****
کار گردگیریاش که تمام شد با خستگی قولنج گردن و کمرش را شکست و روی مبل دراز کشید.
به حدی دلش میخواست بخوابد که دوست داشت بابت قولی که به ثنا داده خودش را حلق آویز کند.
هر چند اگر ثنا را نیز فاکتور میگرفت، زمانی برای استراحت نداشت.
ساعت نزدیک یازده ظهر بود و علی هم نهایتا تا دوازده میآمد.
کلافه و بیحوصله از روی مبل برخاست تا دراز کشیدنش بیشتر خوابالودش نکند.
لخ لخ کنان خودش را به اتاق ثنا رساند و با دیدنش لبخند زد. 51
طبق قولی که بهش داده بود میان اتاق نشسته و برای طلا لالایی میخواند.
_ لای لالایی گل لالا...مهتاب اومده بالا...موقع خوابه حالا...
لای لالایی کنه نینی، خوابهای خوب ببینی، روی ابرها بشینی.
با دیدن لیلی، لالایی خواندن شیرینش را قطع کرد و با ذوق گفت:
_ طلا هم خوابید!
در اتاق را پشت سرش بست و آرام به سمتش رفت.
رو به رویش رفت و با خنده دستی به پرزهای نرم عروسک کشید.
_ آره... مرسی که طلارو خوابوندی قشنگم.
حالا بیا که قراره به عنوان جایزه، موهاتو برات خوشگل ببندم!
سلام♣️♥️♠️
این سوتی که میخوام بگم سوتی شوهرجان وهمکارشونه😆😆
یه روز صبح که اداره بودن ،گشنه شون میشه 😋،بعدبه همکارش میگه بریم بیرون یه چی بخوریم ،همکارش قبول میکنه ،یکی دیگه ازهمکارانش هم میشنوه میگه کجا میرید بعد اون یکی همکارشوهرم میگه میریم بیرون کارداریم ،اون همکارشون میگه اگه میرید یه چی بخورین منم باهاتون بیام ،این همکارش میگه نه جایی دیگه میریم😐 ،خلاصه که دکش میکنه ،بیرون که میان شوهرم میگه خوب می گفتی اون بنده خدا هم باهامون بیاد،همکارش میگه من باهاش زیاد روم باز وراحت نیستم،
شوهرم چون دوستش ساندویچی داره قبل اینکه برن زنگ میزنه وسفارش میده ،میگه بعدنیم ساعت رفتیم ساندویچی ،نشسته بودیم که سفارش مون رو آوردن همینطور که شروع کرده بودیم به خوردن ،یهو اینطوری میشه😰😱اون همکارشونم همین ساندویچی اومده بوده ودرحال خوردن میچرخه با شوهرم روبه رو میشه😐😐خلاصه جناب شوشو کلی خجالت میگه کشیدم 😅ولی کم نمیاره ومیره پیشش میگه خوب می گفتی میخوای بیای باهم می اومدیم 🤣🤣🤣
همکارش😒😐😏
اون یکی همکار که این همکارش رو دکش کرده😱😱
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ....چند روز پیش تومدرسه داشتیم اب بازی میکردیم(الان فکر میکنید من دبستانی ام اما نه خیرم بنده دبیرستانی هستم)من از ابدارخونه یه لیوان استیلی برداشتم اوردم و شروع کردم به خیس کردن بچه ها یهو یکی از دوستام اومدو گفت ناظم داره میاد منم مشغول ابازی بودم تا فهمیدم اومدم مثلا اثار جرم(منظورم لیوانه)اونو قایم کنم پرتش کردم طرف دوستم تا اون قایمش کنه اما نشونه گیریم خوب نبود لیوان خورد تو سر ناظم هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه نفهمید منم اما گفت از کل بچه ها به اثتسنا چند نفر که خودمم جزوشونم انضباط کم میکنه
ناظم مدرسمون هم عضوکانال هس..سلام عشقمم
خداروشکر ک منو نمیشناسه😂🤟🏻 امیدوارم که بزارینش میخوام اسکرین بگیرم بفرستم تو گروه مدرسمون
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
_ باشه طلا که خوابید منم میام. **** کار گردگیریاش که تمام شد با خستگی قولنج گردن و کمرش را شکس
ثنا با شادی بالا پرید و گفت:
_ آخ جون. چه مدلی؟
_ اول برو هر چی گیره و گل سر خوشگل داری برام بیار تا بهت بگم. ثنا با ذوق به سمت کمدش رفت و کمی بعد با جعبه صورتی رنگی که با پارچه مخمل زیبایی تزئین شده بود برگشت.
جعبه کوچک را از دست ثنا گرفت و گفت:
_ وای خدا چه جعبه خوشگلی!
_ باباییم برام خریده. چون دختر خوبی بودم. یه شب برام اینو خرید گفت گل سرهامو بذارم داخلش.
همزمان با باز کردن در جعبه زیر لب جواب داد:
_ آفرین به بابا علیت... چقدرم خوشسلیقهاس!
موهای ثنا را به حوصله شانه کرد و دو طرف شانهاش مدل خرگوشی بست.
چتریهایش را روی پیشانیاش ریخت و دست و صورتش را به لوسیون مخصوصش چرب کرد.
کارش که تمام شد با عشق خم شد و نوک دماغ کوچک ثنا را بوسه زد.
_ چقدر خوشگل شدی شما خانوم کوچولو.
به سختی و به کمک مجتبی از ماشین پیاده شد.
نگاهی به در حیاط خانهاش انداخت و رو به همسر خواهرش گفت:
_ برو دیگه برادر دستت درد نکنه. حلال کن چند شبه به زحمت انداختمت.
سلام وصد سلام به همه اعضای گروه
آقا من بادخترم چن پیش داشتیم
میرفتیم
روضه دخترم گفت مامان زنگ بزن به بابا بگو کجا میزیم
الو سلام ما میریم حوزه روضه
آقا چن بار من تکرارکردم
چراشوهرم متوجه نمیشه🤔
دخترم گفت کجا میریم گفتم حوزه روضه
وای دخترم🤣🤣🤣🤣
یعنی تو حوزه محلمون روضه گرفتن
بیچاره همسر جان خدایا این دخترم
به خاله هاش
به دوستان میرسید میگفت ما میریم حوزه روضه🤪🤪🤪
خوب چکارکنم خلاصه گفتم
تواین ایام فاطمیه زیاد برای فرج آقا م امام زمان دعا کنید🤲🤲🤲
ایام به کامتان🌺🌺
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام 😊😊🦋 فاطیسا ام
چندروزیه سوتی نفرستادم ونخوندم چون نامزدیم بهم خورد.... برام دعا کنین حال افتضاحی دارم...
البته این اصلا سوتی نیس یه تجربه اس ک برا خودمم پیش اومده ..
روز اخری ک نامزدیم بهم خورد داداشم از خونه دوستش باهام تماس گرف خواس ک من بی قراری نکنم برا همین بدی های اون قومی ک باهاشون وصلت کرده بودیمو میشمورد و میگف یه دوست داره ازهمون قبیله خیلی نامرده و کلی کاربراش کردم جلوچشمش نیستو لج بازن یکیشون خوب نیستن، حرفحالیشون نیست و هزار جور وصله ناجور زد... حواسش ب اطرافش نبود حرفاش ک تموم شد تا خواس بگه فاطیسا اون دوستشو ک داش غیبتش میکرد حاظر و ناظر دیده بود😊😊😊
قفل کرده بود 😅😅😅
نگو اینم اتفاقی مهمونشون بوده
داداشم ک نابود شد کلی پرستیژ داش همه رو بفنا داد
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلاااام به همه ی دوستان و مهربان گلم🙋🏻♀️🙋🏻♀️
باز اومدم براتون ی سوتی بگم
اما مال خودم نیست! مال دوست مادر جانِ
😂😂😁
چند روز پیش مامانم و دو تا از دوست هاش باهم بیروت میرن
اسم دختر یکی از دوست هاش هم ماهک بوده
اون یکی دوست مامانم هم از خدا خواسته میاد سر صحبت و با این کوچولو باز کنه
میگه خببب آهک خانوم آجی خوبهههه؟
😐😐😐
مامانم اینجوری😳😳
اون دوستش هم اینطوری بوده🤐🤐
آهک: 😎😎
ماهک:🤔🤨
مامان ماهک:🤣🤣
#پری
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ب همه دوستان
من ی مدته داییم بیمارستان بستریه😔🥺 بعد توی این مدت همه آشناها برا اینکه حالشو بپرسن زنگ میزنن ب مادربزرگم دیشب ی پیرزنه زنگ زده بود بعد وقتی مادربزرگم تلفنو قطع کرد با بغض گفت فلانی میگه به حضرت ابالفضل گفتم یا ابالفضل تو رو به جان جوادت قسم میدم این جوونو از رو تخت بلند کن 😳😐🤦♀🤦♀🤦♀ بعد ما ی لحظه ب هم نگا کردیم یهو ترکیدیم 😂😂 چون همونطور ک میدونید امام جواد فرزند امام رضاست 😁😁
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#بغض_محیا ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صد و پنجاهو یکم
به خاطرات خنده دار سوگند و مادرش گوش میدادم...
و جرعه اي از چایم را آرام آرام مزه میکردم...
و لبخند به لبم می آمد از صمیمیتشان...
مثل دو خواهر بودند بیشتر تا مادر و دختر...
حرف همدیگر را قطع میکردند و برایم ادامه خاطره را میگفتند...
و این انگار عجیب ترین و خارق العاده ترین رابطه ي مادر دختري دنیا بود براي من...
همانطور محو شیطنت آنها بودم که صداي ویبره موبایلم از جا پراندم...
که نام امیر عباس را چشمک میزد...
تلفن را وصل کردم اما حرفی نزدم...
که او بعد از کمی مکث پرسید...
- محیا...
اونجایی؟!...
- بله...
- من وارد پرند شدم آدرس دقیق میدي لطفا...
- چند لحظه گوشی...
و گوشی را به سوگند دادم تا آدرس دقیق را به امیرعباس بگوید...
تلفن را که قطع کرد...
- ووووي ...
محیا داداشت عجب صدایی داره...
و در ادامه چشمکی زد...
- مشتاق شدم ببینمش...
دستی در هوا تکان دادم...
-داداشم نبود، پسر عمم بود...
متفکر نگاهم کرد...
- وا پس چرا داداشت نیومد...
و نگاهش رنگ شیطنت گرفت و تنهاي زد...
- شیطون نکنه سر و سري داري که نیم نگاهی نمی کنی به این استاد خوشتیپ...
کلافه از کنجکاوي سوگند گفتم...
- چرت نگو سوگند...
چه ربطی دارن اصلا بهم، بعدم زن داره...
به سمتش برگشتم...
- هم داداشم هم پسر عمم...
کمی جا خورد از لحن سردم...
- حالا چرا ناراحت شدي بابا...
فقط یکم تعجب کردم که داداشت نیومد...
گفتم یه شوخیم باهات بکنم...
کمی لبم را کش دادم تا ناراحت نشود...
مشکل من درونی بود به سوگند بیچاره ربطی نداشت که...
مانتو ام را به تن کردم...
شالم را که مرتب میکردم گفتم...
- شاید همراهشه...
بی حواس گفت...
- کی؟زنش؟!...
چپکی نگاهش کردم...
- نخیر داداشم،مگه پیگیرش نبودي؟!...
خندید...
- والا چه میدونم یه جوري قاطی کردي ...
منم هول کردم چرت میگم...
دستم را پشتش گذاشتم و روبوسی کردم...
- ممنون بابت همه چیز سوگند جان زحمت دادم...
اخم ظریفی کرد...
- این چه حرفیه بابا کلی خوش گذشت...
و چشمکی زد...
- کاري کردي که همش آرزو کنم بارون بباره بلکه نیم ساعت بشینی پیشم...
بازویش را فشردم...
- دیونه...
ممنون بابت همه چیز...
رو به مادرش کردم...
- ممنون خاله جون واقعا زحمت کشیدید...
با لبخند بدرقه ام کردند...
و وقتی که پایین رفتم...
امیرعباس را پشت فرمان دیدم...
و نعیم را کنارش که باهم صحبت میکردند...
نعیم از ماشین پیاده شد...
- به به دختر عموي شیر دل ما...
خندیدم...
- والا من که پسرم تو این جاده کپ کردم تو چطوري میخواستی بیاي...
لب فشردم و چیزي نگفتم...
شیشه را پایین داد...
و بی آنکه سلام کند روبه نعیم کرد...
- نعیم دیره...
چقدرحرف میزنی...
نعیم دستش را دراز کرد...
- بده سوئیچ این عروسکتو ببینم چجوریه...
- نه نعیم جان زحمت نکش قربونت برم...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 #بغض_محیا قسمت صد و پنجاهو یکم به خاطرات خنده دار سوگند و مادرش گوش میدادم... و ج
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صدو پنجاهو دوم
خودم میام شمام پشتم بیایین...
- صدایش در آمد...
- نعیم یالا...
محیا توام بیا بالا...
نمی دانم چرا حرف که میزد به دهانم قفل زده میشد...
بی حرف سوئیچ را کف دست نعیم گذاشتم...
نعیم خندید...
- مرسی جذبه...
با حرص نگاهش کردم و داخل ماشین نشستم...
شیطونه میگه میرفتم عقب مینشستما...
ولی در دل شیطون را لعنت کردم...
و بی آنکه سلام کنم در جایم جا به جا شدم...
و زیر لب غرغر کردم...
- انگار کیه؟!...
دستور میده...
اصلا یکی بگه تو رو سننه خودم میومدم دیگه...
نچ نچی کرد...
بی آنکه نگاهم کند...
و چه کسی می گوید من براي یک نگاهش داشتم پر پر میزدم؟!...
دانشگاه بهت این طرز صحبت کردن و یاد داده...
جا خوردم...
خیلی آرام گفته بودم که...
نگاهم به نعیم که با ماشین دور میشد ماند...
- دختر تنها تو این جاده میدونی یعنی چی؟!...
دوباره محیاي سرکش انگار رو آمده بود...
یه وري نگاهش کردم...
- یعنی چی؟!...
اصلا به شما چه که خودتو قاطی مسائل من میکنی؟!...
میخواد چی بشه...
اون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده، میخوام از چی بترسم ..حس کردم نگاهش رنگ خون گرفت...
و لب گزیدم از حرف نابجایم...
که مثل همیشه وقتی از کوره در میرفتم اختیار زبانم را از کف میدادم...
زل زده بود با همان نگاه خونبارش به من و این شدیدا مضطربم میکرد...
- دقیقا منظورتو نمیفهمم؟!...
تفهیم کن...
بی حرف رو گرداندم به سمت پنجره...
که چانه ام اسیر دستش شد...
کارت به جایی رسیده که واسه من افسوس خوابیدن با شوهرتو میخوري؟؟؟!...
هرکی طلاق گرفت دیگه نباید واسه خودش مرز قائل شه؟؟!...
محیا گفته بودم سرت و میبرم اگه خطایی ببینم ازت یادته که...
چانه ام را رها کرد و به روبه رو نگاه کرد...
- یه نگاه به شناسنامت بنداز میفهمی ربطش به من کجاست...
زیر عده منی هنوز،مال منی...
این حرف هاي گنده تر از دهنتو نمیدونم از کجا در میاد...
مواظب باش...
میدونی قاطی کنم هیشکی جلوم واینمیسته...
یعنی نمیتونه که وایسه...
چشمانم را روي هم محکم فشار دادم...
- نعیم خیلی وقته رفته،دیر میشه...
بی حرف راه افتاد...
و من لقمه ي بغضم را قورت میدادم تا از چشمانم فرو نریزد...
چه مهارت خاصی داشت در تحقیر کردنم...
و چه احمقانه دلم ضعف میرفت براي چند تار مویی که روي پیشانی اش ریخته بود...
تاریخِ معاصر همین حالِ خوبِ کنارِ تو بودن است، که نسلهاى بعد، ورق میزنند تمام دوست داشتنمان را...
لعنتی به خودم و دل نافرمانم فرستادم...
نیمه ي راه را طی کرده بودیم بی آنکه حرفی بزند یا من حرفی بزنم...
آرام گفتم...
- بعد عوارضی نگه دار لطفا من گرسنمه...
گرسنه که بودم اما راستش براي شکستن سکوت سخت میانمان گرسنگی را بهانه کردم...
بی آنکه نگاهی بیاندازد گفت...
- غذاي اینجا سالم نیست به معدت نمیسازه...
خداي من مگر چه گفته بود که اینطور با کوچکترین صحبتش به عرش اعلا میرسیدم؟!...
لب فرو بستم...
کمی جلوتر ایستاد...
- پیاده شو...
اینجا غذاش خوبه...
بی حرف پیاده شدم...
پیرمرد سپید رویی کنار آتش نشسته بود...
که با آن چهار پایه چوبی که رویش نشسته بود وکتاب حافظی که دستش بود ...
انگار یک تابلوي نقاشی زیبا ساخته بود...
امیرعباس تن صدایش را کمی بالا برد...
- سلام حاج بابا...
پیر مرد سر بلند کرد از روي کتاب...
و نگاهی به ما کرد...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha