از سرگذشتها🖊
ثنا با شادی بالا پرید و گفت: _ آخ جون. چه مدلی؟ _ اول برو هر چی گیره و گل سر خوشگل داری برام بیا
مجتبی به حالتی نمایشی اخم کرد و جواب داد:
_ این یعنی نیام تو دیگه! یعنی حتی دعوتم نمیکنی یه چای بدی بخورم
مومن خدا؟
چای هیچی اصلا فدای سرم!
میخوام ثنا رو ببینم.
میدانست لیلی در خانهاست.
و خب الان هم اصلا شرایط مناسبی نبود که مجتبی او را ببیند.
به ناچار خندید و برای آن که کمی وقت بخرد، جواب داد:
_ خونه خودته آقا. گردنم از مو باریکتر... فقط یه زحمتی داشتم برات، بعد از سه روز دست خالی برگشتم خونه، جلوی ثنا خجالت میکشم.
لطف کن یه خورده خوراکی برای ثنا بخر از سرکوچه بعد بیا.
مجتبی روی پیشانیاش کوبید و هراسان گفت:
_ آخ آخ آره طفلی منتظره الان. دفعه قبل هم بهش قول لپ لپ داده بودم که یادم رفت.
الان اگه دست خالی برم خونم حلاله.
مکثی کرد و به سمت علی چرخید و ادامه داد:
_ میتونی تا خونه بری یا کمکت کنم؟
_ نه نه مشکلی نیست خودم میرم.
_ پس من برم لیست خانومو تهیه کنم میام.
خیالش که از بابت رفتن مجتبی راحت شد، زنگ در را فشرد.
اما از آنجایی که یادش آمد به لیلی گفته بود برای راحتی خیالش، در را به روی کسی باز نکند، به موبایلش زنگ زد.
داشتم با مامانم حرف میزدم قبلنا ی سری اسباب بازیا بود اسمشون خونه سازی بود میخاستم بگم مامان خونه سازی منو یادته گفتم مامان بچه سازی منو یادته😱؟
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پارسال قبل ولنتاین باابجیم رفتیم کادو اینابخریم
دیگه از وسایل آشپزخونه و لباس و کادو ولنتاین و اینا بگیرررتاهرچی و فکرشو بکنی
دستمون حسابی پر ازاونورم صبحونه نخورده بودیم
منم وحشتناک گرسنم بود 😂😂😂😂گرسنه هم شدنی هیچی نمیشناسم
به آبحیم گیردادم ک باید بریم پیتزا بخوریم وگرنه الان بیهوش میشم😐😐😐اونم بنده خدا کلی وسیله خریده بود گفت پول نمونده😂😂بریم یه چی آماده میکنم
گفتم الا و بلا نه من توکارتم پول دارم
آقامارفتیمو سفارش دادیمو اوردنو نوش جان کردیم😂😂😂😂😂آبجیم قبل من تموم کرد گفت کیف و بده برم حساب کنم
تامن تموم کنم اون داشت حساب میکرد یهو دیدم با رنگ پریده گفت کارتت خالیه😑😑😑😑منو میگی غذاموند توگلوووم
آقا هرچی زده بودم پرید😂😂😂😂😂😂😂خلاصه بنده خدانشست کیفشوریخت رومیز😂😂😂بایه بدبختی جورشدپول یارو
ولی گفت دیگه باتو جایی نمیررم😋😋
الانم اول حساب میکنم بعدراضی میشه بگیره 😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پدرشوهرآبجیم فوت کرده بودد
به قول دوستمون واقعا از اونان که ب شدت حساسن ب اینکه همه چی دقیق باشه
خلاصه ازاونجا ک کار زیاد بود حلوارو سپرده بودن ب عروسااا (ابجیم و جاریا )که اینا بپزن😂😂😂😂
آقا اینا شروع کردن و دست ب کار ک حلوارو بپزن
فقط دستشون دردنکنه زیادی پختن😂😂😂😂زحمت کشیدن سوزوندن
به کسی هم نگفتن که سوخته
شیک ومرتب چیدن توظرفای مخصوص سلفون کشیدن بردن مسجد
حین پخش کردن یه دیس حلوای زرد بود (سالم بود ) یه دیس حلوای سیاه(سوخته)
😂😂😂😂هرکی پرسیده چه فرقی دارن آبجیم با کلاس تمام گفته به این پودر کاکائو زدیم .مااینطوری میپزیم
خیلیم خوشمزه شده بود ظاهرا 😂😂😂همه پسندیده بودن😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
مجتبی به حالتی نمایشی اخم کرد و جواب داد: _ این یعنی نیام تو دیگه! یعنی حتی دعوتم نمیکنی یه چای ب
طولی نکشید که صدای خندانش را شنید.
_ الو؟ بله علی آقا؟
دستش را روی پهلویش فشرد و کوتاه گفت:
_ در و باز کنین من پشت درم.
_ عه بسلامتی چشم الان.
در حیاط که با صدای تیکی باز شد داخل رفت و آن را پشت سرش بست.
هنوز قدمی برنداشته بود که ثنا بدون آن که حتی دمپاییهایش را بپوشد، دوان دوان به سمتش آمد و توجهی به صدای نگران لیلی نکرد.
_ ثنا خاله مواظب باش!
با وجود آن که رد بخیههایش تیر میکشیدند اما نتوانست ذوق کودکش را کور کند.
پدرانه زانو زد و آغوشش را به روی دخترکش باز کرد.
ثنا خودش را محکم در آغوشش انداخت و با ذوق گفت:
_ کجا بودی بابا؟ دلم برات تنگ شده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به تیر کشیدن پهلویش توجه نکند.
دردش را پشت ظاهر خونسردش پنهان کرد و با دلتنگی تن کوچک ثنا را به خودش فشرد.
دستش را پشت گردن ثنا گذاشت و عطر شکلاتی موهایش را با عشق استشمام کرد.
سلام
یه سوتی دادم داغه
سرم تو گوشی بود مامانم پسرم و ک دوسالشه رو داشت با پاش اذیت میکرد😐😐ب شوخی☺️
منم حواسم نبود برا اینکه دست از سر پسرم برادره شرو کردم با مشت زدنه ب پاش😂😂😂 یهو ب خودم اومدم ک دیدم مامانمم منو میزنه😅😅 البته من فک کردم آبجی یا داداشمه😢
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من هروقت استرس میگیرم یا ناراحت میشم خندم میگیره😐واقعا نمیدونم این دیگه چه مدلیه که من هستم🤷♀
خب بریم سراغ سوتی افتضاحم🙂
آقا من تازه ازدواج کرده بودم بعد عمه همسرم ما و جاریها و همه رو پاگشا کرده بودن،منم کلی تیپ و کلاس😎،بعد شام همه دور هم نشستیم ومنم کنار شوهرعزیزم،بعد دختر عمه شروع کرد به صحبت و اینم بگم که پدرشون یه سالی میشد که فوت کرده بودن.یهو صحبت رسید به پدرش که چجوری فوت کردن و خیلی خیلی جو سنگین،منم عصبی و ناراحت شده بودم😔😟یهو چشمم افتاد به برادر شوهر کوچیکم که ظرف تخمه جلوشه انگار داره فیلم میبینه تند تند میشکنه و نگاه دختر عمش میکنه بادقت👀
واااای من یهو پقی زدم زیر خنده😱😰فکر کنین طرف داره در مورد مرگ باباش میحرفه،تازه عروس بخنده🤦♀فقط تونستم الکی برگردم طرف شوهرم و یچیز چرت و پرت بگم آروم که فکر کنن به یه موضوع دیگه میخندم.بحدّی شرمنده شدم،دوست داشتم بمیرم همون لحظه.هنوزم که یادم میفته حالم بد میشه و دستام میلرزه..
همه فقط متاسف نگام کردن🤐🤫و بعدم ادامه بحث.ولی دیگه دختر عمهه باهام بد شده.دشمنم شده.خب چیکار کنم عصبی میشم خندم میگیره؟🥺
میخواست روز پاگشای عروس در مورد مرگ و میر صحبت نکنه😒
دعا کنین همشون یادشون بره اون جریانو😂😃
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه سوتی دیگه از بد موقع خندیدنم🤦♀
یبار با شوهرجان رفتیم سوپر مارکت،بعد من گفتم عزیزم بستنی میخری برام؟😍
شوهرمم با عشق گفت بله که میخرم،بعد رفتیم سر این یخچالاش که دراش کشوئیه،شوهرم دوتا بستنی برداشت،بعد اومد درشو ببنده،گیرکرده بود بسته نمیشد.دستشم پرخرید بود.منم نه گذاشتم نه برداشتم درشو محکم کشیدم یهو محکم بسته شد دست شوهری موند لاش.الهی بمیرم خیلی دردش گرفت😢
حالا من از شدت فشار ناراحتی یهو خندم گرفته🤣قاه قاه میخندیدم.جوری که نشستم کف مغازه.حالا اونم عصبانی😡میگفت زهرمار به چی میخندی؟دستم له شد😡
منم نمیتونستم باهاش حرف بزنم از زور خنده.اونم قهر کرد رفت حساب کنه.ولی تو ماشین بهش گفتم بخدا دست خودم نیست و خیلی ناراحت شدم😞😂
دعا کنین خدا همه مریضا رو شفا بده،منم روش🤣
آخه این چه مدل ناراحت شدنه نمیدونم🤣🤷♀
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام دوستان سوتی باز مهسام😍
اولین باره دارم سوتی میفرستم و خدای سوتی هستم . خب بریم سراغ سوتی
تقریبا ۱۳ ساله پیش که من ۹ یا ۱۰ سالم بود تازه به سن تکلیف رسیده بودم نمازامو کامل و مرتب میخوندم مامانم هم برام اونموقع چادر نماز دوخته بود یروز که طبق معمول تو پذیرایی داشتم نماز میخوندم مامانم و خواهرامم نشسته بودن بعد هی وسط نماز این چادره از سرم سر میخورد هی میکشیدم جلو هی سر میخورد اخرش عصبانی شدم همون وسط نماز گفتم اههههههه چرا به این گیره وصل نکردم یا روسری سرم نکردم که این سر نخوره 😐😂 بعدشم خیلی معمولی بقیه نمازمو ادامه دادم . ینی مامانم و خواهرام پوکیدن از خنده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 الان ۱۳ سال از اون موقع میگذره ولی هنوزم که هنوزه میشینن همه جا میگن آبرو برام نزاشتن😂😂😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام دوستان عزیز
یه بار مامان همسایمون اومد خونمون،منم رفتم 🍉🍉🍉قاچ کردم و میخواستم پذیرائی کنم چشمتون روز بد نبینه اومدم ظرفو بگیرم جلوش ک برداره گفتم بفرمایید و همزمان شدید خم شدم و دو تا قاچ هندوانه افتاد تو بغلش از ی جا خجالت میکشیدم از ی جاهم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،انقد یواشکی می خندیدم ،اولین وآخرین بارش بود ک اومد خونمون 😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سَسَسَلاااااااااامممممم
#بانوs میخواد واستون ی سوتی بگه😉
اقا من ی سوتی یادم اومد😢خنده دار نیست ولی خیلی ضایس
ترم ۳ یا ۴ بودم ی استاد ریاضی ۲ داشتیم
ی رب مونده ب آخر کلاس میگفتیم استاد خسته نباشید ایشونم بدون توجه ادامه میداد تا دیقه آخر😔(ینی برمیگشت ب حرفت کامل توجه میکرد ولی جواب نمیداد یجوریایی سین میکرد ولی جواب نمیداد😂)بعد یبار من ک غرق جزوه نوشتن بودم (حالا در عمرم همون یبار خیر سرم جزوه نوشتم) دیگه خسته شدم با صدای بلندددد گفتم استاااد خسته نباشید دیدم ایندفه استاد حتی برنگشت همونطوری رو ب تخته ی لحظه سکوت کرد و ادامه داد ... همکلاسیام برگشتن رو ب من :سسس ساکت یکی میزد تو سر خودش منم از همه جا بیخبر گفتم چی شده مگه ؟😳گفتن استاد قبل حرف تو گفته فحححشم بدین ولی نگید خسته نباشی چون این توهین خیلی بزرگیه ب من 😁
خوب کردم والا اخه ریاضی اونم ۱ ساعت و نیم بدونمکث تدریس میکرد مغزمون نمیکشد خووووو🙄😆
#دانشگاه_کردستان☺️
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام👨🎤
با دختر خالم رفته بودم فروشگاه بعد تو بخش شامپو و اینا بودیم من متوجه نشدم دختر خالم نزدیکم نیس یه زنه ک خیلی با کلاسم بود هم قد دختر خالم داشت یه شامپو نگاه میکرد منم بقلش واساده بودم یه پسره ام اومد بقلش وایساد منم تو فکر اینه این دختر خالمه چپ چپ ب پسره نگاه میکردم اونم در ب در هی سرشو مینداخت پایین این زنه داشت در شامپو رو باز میکرد منم با صدا کلفت و چسبیده بهش گفتم اینارو نباید درشو باز کنی ترسید درشو بست یلحظه ک نگاه صورتش کردم اصن یخ کردم😰 نگو پسره بچش بوده) دیدم دختر خالم اونور سرش گرمه ب نگاه کردن مارکای دیگ هیچی رفتم دسشو گرفتم و الفراررررر 😂😂 دلم فقط ب حال پسره میسوزه ک ینی اومده بود پیش مامانش من یجوری نگاهش میکردم بدبخت ترسید بگ این ننمــــــــه😅
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
طولی نکشید که صدای خندانش را شنید. _ الو؟ بله علی آقا؟ دستش را روی پهلویش فشرد و کوتاه گفت: _ د
لبخندی زد و نزدیک گوش ثنا لب زد:
_ رفیقِ بابا...همدم بابا... قربونت بره باباعلی.
ثنا گردنش را محکمتر گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:
_ با خاله لیلی خیلی بهم خوش گذشت بابا.
سپس دستش را دور گوش علی حلقه کرد و پچ پچگویان ادامه داد:
_ من بهش گفتم نره دیگه خونهشون، میشه شما هم بگی؟
با خنده سری تکان داد و گفت:
_ شما اول برو عقب که من به خاله هم سلام بدم.
ثنا بوسهای روی گونهاش نشاند و عقب رفت.
به کمک دیوار ایستاد و نگاهش را به سمت جایی که لیلی دور از آنها ایستاده بود دوخت.
دست ثنا را گرفت و آرام جلو رفت.
لیلی با دیدنش ناخواسته شال سفیدش را جلوتر کشید و آهسته لب زد:
_ سلام.
لبخند کوتاه و مردانهای روی لبهایش نشاند و مانند او به آرامی جواب داد:
_ سلام، حالتون چطوره؟
نمیدانست چرا...
اما هر بار که یادش میآمد علی به خاطر او تا پای مرگ رفته و برگشتهاست، تمام تنش خیس از عرق شرم میشد.
سلام☺
سال سوم دبیرستان بودیم که با مدرسه از قم رفتیم مشهد زیارت
یه روز مدیرمون ما رو برد بازار های اطراف حرم گفت برید اگه تونستید خریداتون تو بکنید اگر زشت یا بد بودن و پسند نکردین میبرمتون بازار الماس شرق اونجا سوغاتی هاتونو بخرید
ما هم همه دختر شر و شیطون البته با حجاب و شوخیامون فقط با خودمون بود دوست داشتیم بریم این بازاری که میگه رو ببینیم بخاطر همین هر مغازه ای میرفتیم یه ایراد میگرفتیم میومدیم بیرون
یه مغازه رفته بودیم که فروشندش یه پسر جوون بود
لباساشو دیدیم میخواستم برای داداشتم لباس بخرم واقعا خیلی زشت و بیریخت بودن منم حواسم نبود که پسره میشنوه با صدای بلند به دوستم گفتم بیا بریم لباساش خیلی زشته
یکم که دور شدیم پسره اومد توی راه رو با صدای بلند بهم گفت خودت زشتی 😡
واااای دلم میخواست بمیرم اون لحظه همه فروشندها نگامون میکردن
قشنگ اشک توی چشمام جمع شده بود
پسره دید بد شد اومد بیرون گفت خانم ببخشید ناراحتتون کردم بیا بخر بهت تخفیف حسابی میدم منم گفتم نه من زشتم بیام توی مغازت فروشت کم میشه
با دوستم رفتیم دورتر من نشستم گریه کردم وسطاش خندم میگرفت
فکر کنم خول شده بودم😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه بار بچه بودم 6/7سالم بود با دخترخالم ک همسن منه تو کوچه بازی میکردیم
بعد یه ارایشگاه💇♀ نزدیک خونمون بود اونروز عروس 👰داشت
بعد دیدین ک ارایشگاهها در رو باز میکنن و پرده میزنن جای در.این ارایشگاه دو تا پله از بیرون میخورد.پرده یکم کوتاه بود.
منو دختر خالم رفتیم از زیر پرده نگاه میکردیم و تو عالم بچگیمون باصدای بلند شعر میخوندیم😲😲😲:
گیلی گیلی گندم هی شب حنابندون هی دوماد بیچاره هی ماشین نداره هی زنشو بیاره هی گیلیلیلیلیلیی🤪😲😲😲
خلاصه این شعر و نزدیک صدبار با صدای بلند میخوندیم 🥱و بعد هی فرار میکردیم🏃♀🏃♀ و دوباره میرفتیم میخوندیم😲.بار اخر ک اومدیم بخونیم یهو از زیر پرده دیدیم👀 یه جفت پا داره بهمون نزدیک میشه👣😰
دیگه هیچی نفهمیدیم فقط یادمه خانومه ارایشگره🤬🤬 موهای هردومونو گرفت انقد سرمونو کوبید به هم ک من از ترس جیش کردم🥶
بعد ک ولمون کرد بدو بدو رفتیم خونه یواشکی ک مامانم نفهمه لباسمو عوض کردم و دیگه هیچوقت این شعر رو نخوندم
بنظرتون چرا عصبانی شد ؟🤔 فک کنم از فامیلای دوماد بوده بهش برخورده
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
﷽
🔰 آموزش قرآن رایگان شد😍
❇️ روانخوانی
❇️ تجوید
❇️ صوت و لحن
❇️ حفظ
❇️ تفسیر
بزن روی لینک زیر، عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
آخرین مهلت جشنواره رایگان👆
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
⭕️میدونی بهترین آدم از نظر خدا کیه؟🤔
پیامبر اکرم(ص) جواب این سوال رو به ما دادن و فرمودن: بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران یاد دهد😍
الان وقتشه که تو هم جزو بهترین ها بشی 🥳
🔻بزن روی لینک زیر و عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
❌ ظرفیت پذیرش بسیار محدود👆👆👆
منم یه سری چند سال پیش برادر زاده ام فوت شده بود و خاستیم بریم چهلم. من رفتم مغازه دوتا گلاب خریدم رفتم. شهرستان بعد فردا عصر رفتیم سرخاک منم گلابهارو باز کردم و روی قبر میریختم و زار زارگریه میکردم. یهو خواهرم گفت ابجی چقذ بوی نعناع میاد گفتم شاید کسی ادامس نعنایی خورده یهو خواهرم زد بمن گفت چرا عرق نعناع میریزی روی سنگ قبر وای من دیگه گریه رو ول کردم مثل چی زیر چادر میخندیدم مردم هم فک میکردن من دارم از گریه زیاد اینطوری میکنم اومدن منو بلند کردن بردن کنار. خیلی سوتی خفنی دادم🙈🙈😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
🔴 #فوری 🔴 #فوری
⬛️⬛️ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ⬛️⬛️
⬛️#بازیگر معروف کشورمون ساعاتی قبل درگذشت
✅جزئیات کامل خبر در لینک زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/88015286C4709a453ed
https://eitaa.com/joinchat/88015286C4709a453ed
سالها قبل دوست شوهرم با خانوم بچه هاش اومدن خونمون😒
داشتن از کربلا رفتن میگفتن
دوست همسرم برگشت گفت الان اونجا نظافت رو رعایت نمیکنن داعشم تند تند بمب گذاری میکنه
هر کی بره اونجا نفهمه و ...😲
منم که رفته بودم😕
سرخ و سفید شدم😣
انگار فهمید من رفتم😲
یه آن انگار برق گرفتش😱
شوهرمم دید قیافه هامونو نتونست جلو خنده خودشو بگیره😁
بعد دیگه باهاش قطع رابطه کرد😏
گفت دیگه اون باشه به عقاید همه احترام بذاره😎
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر کلیپاش قشنگه ادم دلش میخاد همه رو استوری کنه🙂
کانالی زیبا
پراز پستای قشنگ وعالی
وحس قشنگ.
گاهی شادوگاهی غمگین...⚘
https://eitaa.com/joinchat/1179058760C364c8c8a8e
💠🔸💠
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
4_5836756423781912858.ogg
542.1K
زنگ خور گوشی شیک ، باکلاس رسید 💜👇
•••• @zang
•••• @zang
همه از اینجا زنگ گوشی شون برمیدارن😛
سلام
این سوتی که میگم برای مامانم اتفاق افتاده و اون برام تعریف کرده:
چند سال پیش که من به دنیا اومده بودم بابا بزرگم (بابای مامانم)قرار بوده در گوش من اذان بگه
اون موقع مامانم شیر نداشته برای همین من همش گریه میکردم
پدربزرگم خدابیامرز یکم زیادی بی اعصاب بود
همینجوری که داشت اذان میگفته من خیلی شدید شروع میکنم به گریه کردن بعد پدر بزرگم قاطی میکنه زارت میخوابونه زیر گوش مامانم و بهش میگه ریدی با این بچه به دنیا اوردنت😐😐😐
مامانم بیچاره تو افق محو میشه 😂😂
بعد خالم شروع میکنه به غر زدن که بابا جون به پوپک (مامانم)ربطی ندارع که بچه گشنشه پوپک شیرش نمیاد
دوباره بابا بزرگم میزنه تو گوش مامانم میگه خاک تو سرت شیر نداری غلط میکنی بچه به دنیا میاری
درسته یکم بی اعصاب بود ولی مرد شریفی بود😂😐
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خوبین اینی که میخوام تعریف کنم سوتی نیس. خاااطرس
از طرف مدرسه رفتیم اردو شمال یه سوئیت ترسناک رو میدادن به شش نفر خواستیم بخوابیم یکی از بچها گفت یکی پاشه چراغو خاموش کنه من گفتم الان جن ها خاموش میکنن دقیقا همون لحظع برق رفت 🥺😢😣
وای همه داشتیم جیغ میزدیم که صدای دوستم قطع شد🤔🤭
چراغ قوه انداختم دیدم دورش خیسه
گفتم وااای مهسا دستشویی کردی؟🥴 🤦♀
اونم زیر بارنمیرفت
میگفتیم پس اینا چیه 🤔 خیسه دیگه!!!
میگفت نه خفه شید 😞😞😞😞
هنوز تو بهت بود😂😂😂😂
Z.R
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha