مداح بود.
تمام روضهها را از بَر بود.
انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش میآمد!
مخصوصا روضه علی اکبر(ع)
ماشین که منفجر شد، همه مات و مبهوت مانده بودند. همین دو دقیقهی قبل روحالله به رویشان لبخند زده و گفته بود: «اگر خدا بخواد همینجا، همین جلوی مقر شهادت رو روزیم میکنه»
حالا چطور میتوانستند باور کنند ماشینی که جلوی چشمانشان میسوزد، قتلگاه رفقایشان است؟!
صدایش که از شدت بغض دورگه شده بود را در گلو انداخت و فریاد زد:
«خودتون رو جمع و جور کنید! همه ما عاشق شهادتیم...»
رفت داخل مقر و دو تا پتو آورد!
پهن کرد روی زمین تا گلهای پرپر اش را جمع کند. خب! فرمانده بود.
غیرتش اجازه نمیداد کسی جز خودش سربازانش را جمع کند.
گلهایش را که از روی زمین جمع کرد هر کدام را بغل کرد. آنها را بویید و بوسید.
زیر گوششان نجوایی کرد که نکند ما را فراموش کنید!
اما، امان از آن لحظهای که میخواست برخیزد!
باز هم روضه:
« الان انکسر ظهری... اکنون کمرم شکست»
کمرش خم شده بود.
دیگر نمیتوانست راست بایستد.
۳ روز بیشتر طاقت نیاورد.
پر کشید سوی #شهیدان ،سوی #سالار_شهیدان
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
برای خرید مستقیم کتاب با شماره زیر تماس بگیرید :
0914 702 6388
025 3881 4810
یا به آدرس زیر مراجعه نمایید:
ادرس قم توحید23 پلاک 172 انتشارات قاف اندیشه.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شهیدی که از بی کسی برای آب نامه می نوشت
🌹شهید «یوسف قربانی» در خانوادهای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثهای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنجهایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت. با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت.در همین سالها برادر یوسف در حادثهای درگذشت.
همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد. با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم. کسی را ندارم که!!!
او سرانجام در عملیات کربلای پنج، در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عجالله.
🌷شهدا زنده اند ⬇️⬇️
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#شهید_یعنی... 🌸
فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد،😞
در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد:
اے همسر شہیدم!😌
شہادتت مبارڪ!❤️
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ ،
آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...😭
فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ
ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻
او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.✋😔💚
#فهیمه_بابائیان
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور ميرفت. هر وقت از دستم ناراحت ميشد اين كار را ميكرد، يا جانماز پهن ميكرد و سر جانمازش مينشست.
رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامههايي را كه بچهها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود.
كنارم نشست و گفت «فكر نكن من اينقدر بالياقتم. تو منو همونجوري ببين كه توي زندگي مشتركمون هستم.»
توي خودش جمع شد؛ انگار باري روي دوشش باشد. بعد گفت «من يه گناه بزرگي به درگاه خدا كردهم كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.»
#شهیدهمت_رایادکنید_باذکرصلوات
#الله_اڪبر
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺪﺍﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﯾﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﻭﺩ . ﭘﯿﮑﺮ ﭘﺎﮎ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ
ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻧﺸﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺟﺴﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﺪ ﭘﻮﺩﺭ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺗﺨﺮﯾﺐ
ﺟﺴﺪ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﺴﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺴﺪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﻭﻩ ﺗﻔﺤﺺ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ : ﻣﺎ ﭼﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯿﻢ !
ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻓﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ، ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺎﺟﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ :
«ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺪﻥ ﺍﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ؟» ﮔﻔﺘﻢ : « ﺍﺯ ﺑﺲ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ»
ﻭﻟﯽ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ : « ﺭﺍﺯ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ :
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ؛ ﻣﺪﺍﻭﻣﺖ ﺑﺮ ﻏﺴﻞ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﺎ ﻭﺿﻮ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺷﮑﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ
ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ . » ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻔﯿﻌﯽ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 81 ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻗﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ
روحش شاد و راهش پر رهرو باد ...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جلیل هست🥰✋
*شهیدی که با روضه حضرت رقیه(س) آسمانی شد*🕊️
*شهید جلیل خادمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۵۶
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: فارس/ فسا /امیرحاجیلو
محل شهادت: سامرا / عراق
*🌹همسرش← جلیل حاجت قلبیاش را از حضرت فاطمه زهرا (س) گرفت و مدافع حرم شد🍃 جلیل صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندانمان را به خواندن قرآن تشویق می نمود📿 علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت🏴 به همین جهت هیئتی را به نام فاطمیه راه اندازی کرد. این هیئت متشکل بود از تمامی خویشاوندان دور و نزدیک🍃هر هفته همه گرد هم میآمدیم و زیارت عاشورا میخواندیم🍃یکی از مقررات جلیل این بود که به هیچ عنوان هیئت تشریفاتی نشود ساده بی ریا💐 حتی گاهی میگفت یه استکان چای برای پذیرایی کفایت میکند☕ سامرا که رفت زنگ زد📞 گفتم جلیل 5 صفر روضه حضرت رقیه را فراموش نکن☕گفت همان روز به سامرا می روم و از آنجا نائب الزیاره همه هستم و تماس میگیرم.🍂نمیدانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود🥀همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود🤲🏻 و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه میریختیم🥀جلیل در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع)✨ در آستانهی شهادت حضرت رقیه(س)🏴 آسمانی شد*🕊️🕋
*شهید جلیل خادمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
✍#خاطرات_شهدا📃
💐بابا هروقت میخواست بره بیرون صدا میکرد حنانه ملیکا، گنجشکای بابا، کی میره لباس بابا رو بیاره ملیکا زودتر از من میرفت و لباسها رو میآورد همیشه همین طور بود.
یکبار ناراحت شدم گفتم بابا چرا همیشه ملیکا باید لباستاتو بیاره. چرا به من اجازه نمیده؟ سرم رو بوسید گفت حنانه جان گنجشک بابا تو بزرگتری اون کوچولویه عیبی نداره حالا چه تو بیاری یا اون من هردوتونو دوست دارم.
تو بزرگی باید هوای آبجی کوچیکت رو داشته باشی. آروم شدم و هیچی نگفتم.
🌷کاش الان بود و همیشه ملیکا بهش لباس می داد دیگه ناراحت نمی شدم. میشه فقط برگردی باباجونم؟🕊😭
📜خاطره ای از حنانه خانم دختر شهید "گنجشک بابا"
🌷گنجشک های توبابا(حنانه و ملیکا خانم) ۶ سال انتظار ودوری تو را کشیدیدم، حالا بابا مرتضی از کربلای خان طومان اومدی"خوش آمدی ای پدر عزیزم"🕊😭
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_کریمی
#خوش_آمدی_بابا🕊😭
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*غسل شهادت*🕊️
*شهید محمد مهدوی*🌹
تاریخ تولد: ۱۷ / ۱۱ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۸۷
محل تولد: شیراز
محل شهادت: حسینیه سیدالشهدا
*🌹مادرش← محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید🍃 گفت: این لباس خاص، لباس شهادت است🕊️پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند میکند💫 یک شب محمد میگفت: هرکه را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند🍂گفتم خدایا چرا این حرف را میزند⁉️گفت: مامان فکر نکن، چون در خانه ات کلاس قرآن و مراسم داری💫 و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها!‼️نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلاها بیشتر است»🍂در مورد شهادت و حضرت زینب (س) صحبت میکرد✨بعد گفت: مامان من مستجاب الدعوه شدم‼️هر چیزی از دلم گذر میکند سریع اجابت میشود🍃حالا نمیدانم جزو آن عدهای هستم که خدا به فرشتهها میگوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم🥀یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او میخواهم زود به من میدهد »🍃محمد هر روز غسل شهادت میکرد💦 شب شهادتش هم غسل کرد💦 محمد در حسینیه همیشه اول دسته میایستاد🏴 اما آن شب، آخر دسته ایستاد‼️لحظاتی بعد در آخر دسته انفجار بمب همه را ترساند💥او با آسیب دیدن پهلو و سرش🥀توسط منافقین به مقام شهادت نائل شد*🕊️🕋
*شهید محمد مهدوی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#تفحص_شهدا
در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر
شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتربود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاکهای روى عقیق
انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود
«حسین جانم»
یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چندروزى مىشد اطراف منطقه کانىمانگا در غرب کشور کارمىکردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات
«والفجر 4» بودیم.اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو،
همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیریا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد
از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی
که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم وگوشتی مانده بود.
کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید
انگشتری است؛ همه بچهها دور پیکر شهید جمع شدند.
خاکهاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله
و فغان بچهها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده
بود «حسین جانم».
شادی روح مطهر امام و شهدا صلوات🌷
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🥀
@baShoohada
#تلنگرانه
✅یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس...
و مذهبی ها بدلیل #مقید بودن و #محدودیت داشتن، زجر بیشتری از #وابستگی ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد...
دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل *دو در دو* میشود...
در رویاهایشان #فرشته ای میسازند از شخصیت هایی که پشت #آواتار ها مخفی شده است...
و دلشان را گره میزنند به #چهرک ها و #پیام ها و #شکلک موجود در آنها...
✨
آری...
این یک واقعیت است،
واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما...
و همه چیز از یک جرقه شروع میشود،
سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر...
فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه...
مهم اینجاست،
که شکلک ها #زنده اند،
#حرف میزنند،
#دلربایی میکنند و #دزد میشوند!!
دزد یک دل و قلب،
و قلب، حرم خداست #القلبُ.حَرَمُ.الله...
انسانها تصویر سازی میکنند،
از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است...
در #قیامت ، اعمالی را در #کارنامه عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!!
و آنجاست که #جوانانی را نشان میدهند که ما #دزد #دلهایشان بوده ایم،
#دزد خلوتشان،
و #دزد اوقات و افکارشان.
دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق #تصرف کردیم،
خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم،
و اوقاتی که باید به #عبادت سپری میشد و فکری که به #قیامت و #آفرینش و #خالق مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!!
دل بردن جرم است،
جرمی که خدا نمیبخشد،
جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود...
بیایید کمی مراعات کنیم،
کمی عاقلانه تر رفتار کنیم،
و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم.
و خوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند، اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر...
#فضای_مجازی_را_جدی_بگیریم
#به نیت شهید حسین معزغلامی
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
🌷من بودم و باران خمپاره و دهها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز که در پناه آن، مجروحین آه و ناله میکردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچهها یکی پس از دیگری شهید میشدند. پیچیدم تو سنگر مخابرات، بیسیمچی داشت چرت میزد داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید چشمانش دو کاسه خون بود پف کرده و تشنه خواب.
🌷با صدایی بیرمق گفت: «میگی چکار کنم؟ چند بار بیسیم بزنم و التماس کنم؟» – پس اون لعنتیها عقب، چه غلطی میکنند؟ زورشون میآد یک آمبولانس درب و داغون واسهمون بفرستند؟ – بیا این گوشی، به خودشون بگو. گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هر چه از دهانم در آمد گفتم و نشستم کنار، گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون.
🌷از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهه ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان، بعد سرو کله چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد آمبولانس اول رسیده نرسیده پریدم جلو و یقه راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود. – تا حالا کدوم گوری بودی؟
🌷ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما… شما… » یقهاش را ول کردم و گفتم: «یا الله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حالها شروع کنید.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بیزبانی با مجروح عراقی اختلاط میکرد. چی میگفتند، نمیدانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس میکنندش.
🌷رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت میدیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سرو کله میزنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمیتوانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب میداد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم: «حافظ، این اداها چیه در میآوری؟ این بدبخت رو هم سوار میکنیم.
🌷....اما حافظ هنوز تقلا میکرد دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور میکند و میخواهد به حافظ چیزی بگوید رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که میگفتی به این نامردها نباید رحم کرد حالا چی شده دل رحم شدی؟ حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی، او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
🌷....حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار میکرد که انگشتر را به حافظ برسانم. انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به حافظ.
🌷یکی از بچهها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پریدم بالا و رو به بچهها گفتم: «با اینها میرم، زود برمیگردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای حافظ صحبت کردن. اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره میکرد انگشتر رو بهش تحویل بدم. با غیظ انگشتر رو تو مشت بیجان حافظ گذاشتم و فشار دادم.
🌷....از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمیآمد تنهایی برود و بیکس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفیهام را کشیدم رو صورت حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم میآورد، اذیتشان نکند. همینطور داشتم برای حافظ سخنرانی میکردم و بد و بیراه میگفتم که دیدیم میخواهد با زور و زحمت حرف بزند.
🌷آخر سر، کلمات از دهان خونآلودش تکه تکه بیرون آمد: – رضا جان- اینقدر- عصبانی نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش، با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: میترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنیام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند.
🌷بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ – آخه… این شیعه است و میخواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید میشم. دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم میپیچید انکار رگهای سرم میخواست بترکد دست حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم میکرد. برای لحظهای خندید.
🌷خون آرام از گلوی زخمیاش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلکهایش بسته بود. حافظ! حافظ! حافظ! حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخمهای دستم میجوشید یکی آمد و پتویی کشید روی حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند. یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشهای رو که شکستی، بدی، بیتالماله! یقهاش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»
راوی: رزمنده دلاور رضا برجی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قطعهی_۴۴
🌷يک ماه از مفقود شدن ابراهيم میگذشت. بچه هايی كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع میشديم، از ابراهيم میگفتيم و اشك میريختيم. برای ديدن یكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گودينی هم آنجا بود. وقتی رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد میشوم.
🌷يکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كی بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بندهی خالص خدا بودن چيست. يکی ديگر گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان. مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: چرا ابراهيم به مرخصی نمیآید؟ با بهانههای مختلف بحث را عوض میكرديم و میگفتيم: الآن عمليات است، فعلاً نمیتواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزی میگفتيم.
🌷مدتی گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك میريزد. جلو رفتم و از او پرسیدم: مادر چی شده؟ گفت: «من بوی ابراهيم را حس میکنم. ابراهيم الآن توی اين اتاق است، همينجا. وقتی گريه اش كمتر شد، گفت: من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاری، میگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمیگردم. نمیخواهم چشم گريانی در گوشه خانه منتظر من باشد.
🌷چند روز بعد كه مادر دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه میکرد، مجبور شديم به دايی بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شديد شد و در سی.سی.یو بيمارستان بستری گردید. سالهای بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا میبردم، بيشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود و به ياد ابراهيم در کنار قبر شهدای گمنام بنشيند، هرچند گريه برای او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز میكرد و حرف دلش را با شهدای گمنام میگفت.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر، شهید ابراهیم هادی
راوی: برادر شهید معزز
📚 کتاب "لحظه های آسمانی، کرامات شهیدان" ( جلد چهارم)، غلامعلی رجایی ۱۳۸۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada