eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
675 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش جلیل هست🥰✋ *شهیدی که با روضه حضرت رقیه(س) آسمانی شد*🕊️ *شهید جلیل خادمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۵۶ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فارس/ فسا /امیر‌حاجیلو محل شهادت: سامرا / عراق *🌹همسرش← جلیل حاجت قلبی‌اش را از حضرت فاطمه زهرا (س) گرفت و مدافع حرم شد🍃 جلیل صدای دلنشینی داشت. با صدای زیبایش قرآن تلاوت می کرد و فرزندانمان را به خواندن قرآن تشویق می نمود📿 علاقه زیادی به روضه حضرت رقیه داشت🏴 به همین جهت هیئتی را به نام فاطمیه راه اندازی کرد. این هیئت متشکل بود از تمامی خویشاوندان دور و نزدیک🍃هر هفته همه گرد هم می‌آمدیم و زیارت عاشورا میخواندیم🍃یکی از مقررات جلیل این بود که به هیچ عنوان هیئت تشریفاتی نشود ساده بی ریا💐 حتی گاهی می‌گفت یه استکان چای برای پذیرایی کفایت میکند☕ سامرا که رفت زنگ زد📞 گفتم جلیل 5 صفر روضه حضرت رقیه را فراموش نکن☕گفت همان روز به سامرا می روم و از آنجا نائب الزیاره همه هستم و تماس می‌گیرم.🍂نمی‌دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود🥀همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود🤲🏻 و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می‌ریختیم🥀جلیل در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع)✨ در آستانه‌ی شهادت حضرت رقیه(س)🏴 آسمانی شد*🕊️🕋 *شهید جلیل خادمی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃 💐بابا هروقت می‌خواست بره بیرون صدا می‌کرد حنانه ملیکا، گنجشکای بابا، کی می‌ره لباس بابا رو بیاره ملیکا زودتر از من می‌رفت و لباسها رو می‌آورد همیشه همین طور بود. یکبار ناراحت شدم گفتم بابا چرا همیشه ملیکا باید لباستاتو بیاره. چرا به من اجازه نمی‌ده؟ سرم رو بوسید گفت حنانه جان گنجشک بابا تو بزرگتری اون کوچولویه عیبی نداره حالا چه تو بیاری یا اون من هردوتونو دوست دارم. تو بزرگی باید هوای آبجی کوچیکت رو داشته باشی. آروم شدم و هیچی نگفتم. 🌷کاش الان بود و همیشه ملیکا بهش لباس می داد دیگه ناراحت نمی شدم. میشه فقط برگردی باباجونم؟🕊😭 📜خاطره ای از حنانه خانم دختر شهید "گنجشک بابا" 🌷گنجشک های توبابا(حنانه و ملیکا خانم) ۶ سال انتظار ودوری تو را کشیدیدم، حالا بابا مرتضی از کربلای خان طومان اومدی"خوش آمدی ای پدر عزیزم"🕊😭 🌹 🕊😭 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *غسل شهادت*🕊️ *شهید محمد مهدوی*🌹 تاریخ تولد: ۱۷ / ۱۱ / ۱۳۶۶ تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۸۷ محل تولد: شیراز محل شهادت: حسینیه سیدالشهدا *🌹مادرش← محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید🍃 گفت: این لباس خاص، لباس شهادت است🕊️پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند💫 یک شب محمد میگفت: هرکه را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند‌🍂گفتم خدایا چرا این حرف را می‌زند⁉️گفت: مامان فکر نکن، چون در خانه ات کلاس قرآن و مراسم داری💫 و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها!‼️نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلا‌ها بیشتر است»🍂در مورد شهادت و حضرت زینب (س) صحبت میکرد✨بعد گفت: مامان من مستجاب‌ الدعوه شدم‼️هر چیزی از دلم گذر می‌کند سریع اجابت می‌شود🍃حالا نمی‌دانم جزو آن عده‌ای هستم که خدا به فرشته‌ها می‌گوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم🥀یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او می‌خواهم زود به من می‌دهد »🍃محمد هر روز غسل شهادت میکرد💦 شب شهادتش هم غسل کرد💦 محمد در حسینیه همیشه اول دسته می‌ایستاد🏴 اما آن شب، آخر دسته ایستاد‼️لحظاتی بعد در آخر دسته انفجار بمب همه را ترساند💥او با آسیب دیدن پهلو و سرش🥀توسط منافقین به مقام شهادت نائل شد*🕊️🕋 *شهید محمد مهدوی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در منطقه عملیاتی «والفجر4» پیکر شهیدی را پیدا کردیم که تمام بدنش اسکلت شده بود اما یکی از انگشتانش که در آن انگشتربود، کاملاً سالم مانده بود، وقتی خاک‌های روى عقیق انگشتر او را پاک کردیم، دیدیم روى آن نوشته شده بود «حسین جانم» یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چندروزى مى‌شد اطراف منطقه کانى‌مانگا در غرب کشور کارمى‌کردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیریا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم وگوشتی مانده بود. کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچه‌ها دور پیکر شهید جمع شدند. خاک‌هاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچه‌ها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «حسین جانم». شادی روح مطهر امام و شهدا صلوات🌷 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس... و مذهبی ها بدلیل  بودن و  داشتن، زجر بیشتری از  ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد... دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل *دو در دو* میشود... در رویاهایشان  ای میسازند از شخصیت هایی که پشت  ها مخفی شده است... و دلشان را گره میزنند به  ها و  ها و  موجود در آنها... ✨ آری... این یک واقعیت است، واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما... و همه چیز از یک جرقه شروع میشود، سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر... فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه... مهم اینجاست، که شکلک ها  اند،  میزنند،  میکنند و  میشوند!! دزد یک دل و قلب، و قلب، حرم خداست .حَرَمُ.الله...  انسانها تصویر سازی میکنند، از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است... در  ، اعمالی را در  عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!! و آنجاست که  را نشان میدهند که ما   بوده ایم،  خلوتشان، و  اوقات و افکارشان. دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق  کردیم، خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم، و اوقاتی که باید به  سپری میشد و فکری که به  و  و  مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!! دل بردن جرم است، جرمی که خدا نمیبخشد، جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود... بیایید کمی مراعات کنیم، کمی عاقلانه تر رفتار کنیم، و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم. و خوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند، اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر... نیت شهید حسین معزغلامی اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲ / ۱) .... 🌷من بودم و باران خمپاره و ده‌ها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز که در پناه آن، مجروحین آه و ناله می‌کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچه‌ها یکی پس از دیگری شهید می‌شدند. پیچیدم تو سنگر مخابرات، بی‌سیمچی داشت چرت می‌زد داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید چشمانش دو کاسه خون بود پف کرده و تشنه خواب. 🌷با صدایی بی‌رمق گفت: «می‌گی چکار کنم؟ چند بار بی‌سیم بزنم و التماس کنم؟» – پس اون لعنتی‌ها عقب، چه غلطی می‌کنند؟ زورشون می‌آد یک آمبولانس درب و داغون واسه‌مون بفرستند؟ – بیا این گوشی، به خودشون بگو. گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هر چه از دهانم در آمد گفتم و نشستم کنار، گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون. 🌷از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهه ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان، بعد سرو کله چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد آمبولانس اول رسیده نرسیده پریدم جلو و یقه راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود. – تا حالا کدوم گوری بودی؟ 🌷ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما… شما… » یقه‌اش را ول کردم و گفتم: «یا الله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حال‌ها شروع کنید.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بی‌زبانی با مجروح عراقی اختلاط می‌کرد. چی می‌گفتند، نمی‌دانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس می‌کنندش. 🌷رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت می‌دیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سرو کله می‌زنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمی‌توانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب می‌داد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم: «حافظ، این اداها چیه در می‌آوری؟ این بدبخت رو هم سوار می‌کنیم. 🌷....اما حافظ هنوز تقلا می‌کرد دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور می‌کند و می‌خواهد به حافظ چیزی بگوید رو به حافظ  کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که می‌گفتی به این نامردها نباید رحم کرد حالا چی شده دل رحم شدی؟ حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی، او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم.... ....