#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#هیچوقت_نفهمیدم_نامش_چیست...!
🌷هنوز چهره سیاه و موهای مجعدش رو بهیاد داشتم، نبرد سنگینی شده بود، تانکهای عراقی شدید ما را زیر آتش گرفته بودند، فاصله دو تا خط به ۲۵ متر هم نمیرسید، سر بلند کردن از پشت خاکریز یعنی هدف قرار گرفتن، وجب به وجب از روی جاده، خط تیر رسامِ دوشکاهای روی تانک بود که میگذشت.
🌷سمت چپ ترکشگیر جاده، کسی نبود و احتمال این که از آنجا ما را دور بزنند زیاد بود ولی خیلی جرأت میخواست کسی از عرض جاده رد بشود و ببیند آن طرف چه خبر است، خلاصه چندتایی از بچهها خودشان را رساندند بالای ترکشگیر و چه بهموقع، درست زیر پایشان عراقیها را دیدند که داشتند ما را دور میزدند اما چند تا نارنجک راهشان را بست و سعی کردند از یک سمت فشار بیاورند.
🌷در آن گیر و دار که کسی جرأت نمیکرد سر بلند کند، از بس با آر.پی.جی شلیک کرده بود، صدا را نمیشنید ولی آنقدر فاصله نزدیک بود که برای او که نخستینبار بود که میآمد جنگ، هدف قرار دادن تانکها سخت بود و پرهیجان. از یک بریدگی تو خط دشمن دیدم بعثیها دارند به سمت راست ما و طرف گروهان یک میروند تا شاید از آن طرف بتوانند خط ما رو بشکنند، نشستم پشت تیربار و شروع کردم همان بریدگی را هدف قرار دادن، یک لحظه دیدم آمده کنارم و دارد سریع نوار فشنگهای خالیشده رو پر میکند.
🌷معلوم بود عراقیها از اینکه از آنجا دارند ضربه میخورند، کلافه شدند، یک لحظه حس کردم چیزی خورده به سر و صورتم، فکر کردم تکتیرانداز مرا هدف قرار داده، گرد و خاکها کمی فرو نشسته بود، نگاهم به او افتاد، خون از رگ گردنش فوران میزد رو صورتم، نگاه ما کاملاً به هم گره خورده بود، آرام به خاکریز تکیه داد و با کلماتی بریده گفت: «اَشهدُ... آَن... لااِلهَ... اِلاالله ... اَش ... اَشهَدُ... اَنَ... مُحَمَداً... رَس... رَسُولُالله... اَش... اَشهَدُ... اَن... عَلی... عَلیاً... وَلی... ولَیالله.»
🌷چشمانش باز بود و دهانش هم، و من میگریستم، جنازهاش همانجا ماند و من سرخی خون گردنش را نیز همراه با چهره سیاه و موهای مجعدش بهخاطر سپردم، حتی نمیدانم نامش چیست؟ تنها نشانههایش را برای ثبت یک شهید جامانده در معرکه به تعاون دادم.
راوی: رزمنده دلاور مهدی شیرافکن
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@aShoohada
هدایت شده از نایت کویین
4_986311270699368621.mp3
8.25M
#سمینارکلید های موفقیت 👌
#دکتر شاهین فرهنگ
#جلسه اول
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*بازگشت بعد از 35 سال*🕊️
*شهید حسین علی قلی نژاد*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۵ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: تهران
محل شهادت: شرق دجله
*🌹راوی← دو اسمه بود حسین و عباس🍃سیکلش را که گرفت، ترک تحصیل کرد چون پدر قطع نخاع بود🍂در کفاشی مشغول به کار شد🍃بعد از انقلاب، کفاشی را رها کرد و وارد مسجد شد و با بسیجیها در مسجد فعالیت میکرد🍃او به جبهه رفت🕊️در عملیات خیبر از ناحیه پهلو مجروح شد🥀همچنین در عملیات مسلم ابنعقیل(ع)، با موج خمپاره ضربه مغزی شد و یک ماه بیهوش بود؛🥀وقتی توانست سرپا بایستد دوباره به جبهه رفت🕊️در اولین مجروحیت، یک ماه گُم شد‼️بعد از یک ماه خانوادههای مجروحین که پیش او رفته بودند متوجه میشوند حسین نمیتواند صحبت کند🥀یک کاغذ برای او میآورند و حسین روی کاغذ مینویسد "پایگاه ابوذر"🍃 با پیگیریها شناسایی شد🍂او را به تهران منتقل کردند و یک ماه مادر پرستار حسین بود🥀مادرش← بعد از شهادت🕊️حسین را در کنار تپهای میگذارند🍂پلاک و ساعت حسین را باز میکنند تا در فرصتی مناسب او را به عقب برگردانند🥀اما با توجه به پاتک شدید دشمن💥 پیکرش در منطقه باقی ماند🥀 35 سال گذشت و خبری رسید💫 چون حسین پلاک نداشت از طریق DNA شناسایی شد💫و به آغوش خانواده بازگشت*🕊️🕋
*شهید حسین علی قلی نژاد*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
#السلام علیک یا ثارالله
خاطره ای از سال هایی نه چندان دور
----- ۶۱/۲/۲۰ شلمچه **
بعثی های عراقی در حالیکه یک دستم ترکش ودیگری موج انفجار خورده وخونریزی داشت با سیم تلفن از پشت محکم بستند و با تعداد دیگری که آنروز در منطقه شلمچه اسیر شده بودیم ، بطرز وحشیانه ای داخل کامیونی پرت کرده و به سمت بصره حرکت دادند . یکی از بچه های زخمی در همان کامیون از شدت جراحت و تشنگی بشهادت رسید و بعثی ها هم عین خیالشان نبود . دم غروب بود یکراست ما را به پادگانی در شهر بصره بردند (بعثی ها خیلی از گروه های دیگر اسرا را بعد اسارت قبل از اعزام به بغداد و اردوگاه در شهر می گرداندند و مردم هم با سنگ و دمپایی و آب دهان و....از اسرا پذیرایی می کردند ) . زمانی که به پادگان وارد شدیم با کابل و مشت ولگد بعثی ها پذیرایی شدیم و داخل اتاق بزرگی جای دادند در حالیکه بیشترمان زخمی و مجروح بودیم تا ساعتها از دادن قطره ای آب به ما امتناع کردند و پاسخ درخواست آب ، مشت و لگد و ناسزا بود که نثارمان می کردند . زمانی هم که آب آوردند برای تبلیغات و موقع فیلمبرداری خبرنگاران بود . بعضی از بچه ها را که پشت پیراهن خود مسافر کربلا یا کربلا نوشته بودند میزدند و یا به هم نشان داده و می خندیدند . شب اول یکی از بچه های مجروح گلویش تیر خورده و شدیدا خونریزی داشت و کاری هم از دستمان برنمی آمد هرچه از بعثی ها خواستیم دکتر بیارند یا او را برای درمان ببرند توجهی نکردند تا اینکه بشهادت رسید و صبح پیکر مطهرش را از آنجا بردند. ومارا هم پس از سه روز بعد از باز جویی های مکرر ، همراه با ضربات کابل و مشت و لگد به بغداد منتقل کردند . ۹۶/۸/۱۰ برای سفر کربلا (پیاده ) رفتیم مرز شلمچه ، غروب بود به محض ورود به خاک عراق در مرز شلمچه یک نفر عراقی شیک پوش جلویمان ظاهر شد و مترجمی که همراه وی بود با اشاره به او گفت : حاج آقا ایشان تقاضا دارند امشب در منزلشان در بصره استراحت کنید و بعد از صرف شام و استراحت شبانه فردا صبح برای زیارت کربلا شما را به ترمینال می رسانیم . بعد از مشاهده اصرار آنها و هماهنگی با خانواده دعوت آنها را پذیرفتم و طرف عراقی در حالی که احساس خوشحالی از جواب مثبت ما را در چهره اش بخوبی مشاهده می کردم با عزت و احترام خاصی ما را تا پیش خودرو مدل بالایی که برای انتقال ما به بصره آماده کرده بود ، برد و بعد از مسافتی نیم ساعتی در شهر بصره جلو درب منزلی با استقبال بزرگان خانه ، خانواده ام را به محل اسکان زنان و خودم و چند نفر دیگر را در قسمت مخصوص مردان جای دادند و آب و چای آوردند. گفتند : حمام آماده است . جورابهایمان را که در آورده بودیم ناگهانی برداشتند و شستند و روی بند انداختند . بلافاصله بعد از نماز سفره انداختند ، بهترین غدایشان را برایمان تهیه کرده بودند . تکان می خوردیم می گفتند : بفرمایید چی میل دارید ؟ بعد از غذا خودشان نشستند نیم خورده ما را خوردند و بعد از چای . در اتاق دیگری برای مراسم زیارت عاشورا دعوت کردند و بعد از مراسم ، نیز تشک و پتو برای خواب آوردند . صبح بعد از نماز و پس از صرف صبحانه هم ما را با بهترین خودروهای تهیه شده به ترمینال شهر بردند که از آنجا به نجف برویم . عراقیها در همه این مدت با تکریم و احترام خاص خود نسبت به زوار امام حسین(ع) عشق وصف نشدنی خود را به امام حسین (ع) نشان می دادند و همان شب به یاد اسارت و نحوه پذیرایی بعثی ها افتادم و گفتم: خدایا شکرت ، امام حسین ممنونم و شهدا ممنونیم که راه کربلا را برایمان باز کردیدو سال ۱۳۶۱ آنطوری آوردنم بصره و این روزها اینطوری و این همه عزت و احترام به برکت خون شهداست ، همانهایی که در شب عملیات پشت پیراهن خود نوشتند مسافر کریلا ، راه قدس از کربلا .... خدایا شکر. یادش بخیر . شادی ارواح مطهر شهدا و امام شهدا صلوات . یا حسین . یا حسین .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baashoohada
#ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!
آزادگان دفاع مقدس/ قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
– سید! وایسا.
برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!
خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه. گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!
بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد. در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.
وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم. وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.
می دانستم عل اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!
علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
– خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!
بچه ها همه آمین گفتند! دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمیدعلی اصغر به جای دعا، نفرین کرده. جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
– اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو. با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!
حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!
راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
shahid_sokhanha.ir__1396-9-14-10-12.mp3
4.51M
#روایتگرے
شہیدی ڪہ چشمش بہ نامحـرمـ
میفتہ سہ روز گریھ میڪنه
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada