#آخرين_تصوير_از_يك_شهيد_در_سهراهیمرگ
🌷كنار محسن كردستانی و سليمان وليان داخل سنگر كوچكشان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز كشيدن نداشت. محسن پيك دسته بود. جثهاش ريز بود، ولی ايمانی قوی داشت. زير شديدترين آتش، اين طرف و آن طرف میدويد و پيامها را میرساند. اين بار هم دوربينم را همراه آورده بودم. برای اينكه آسيب نبيند، آن را داخل كيسهی پلاستيكی پيچيده بودم و در كيف كوچك كمكهای اوليه جا داده بودم. محسن گفت: حالا كه دوربينت رو تا اينجا آوردهای، دو سه تا عكس از ما بگير. اصلاً به فكرم نرسيده بود. راست میگفت. فكر دوربين نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم: ژست بگير، میخوام يه عكس مشدی ازت بگيرم.
🌷با تبسمی دلنشين، در گوشهی سنگر نشست و من عكس گرفتم؛ چهرهی خاك گرفتهای كه خستگی چند روز نبرد مداوم از آن پيدا بود و چشمانی كه زودتر از لبانش میخنديدند. دوربين را به او دادم و او هم عكسی از من و سليمان وليان گرفت كه پهلوی هم ته سنگر تكيه داده بوديم. دقايقی بعد رفتم تا به خاكريز عقبی سر بزنم و شايد دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تأسف يك لحظه خواب را بخورم. در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تيموری را ديدم كه روی مجروحی دولا شده بود و سعی میكرد به او كمك كند.
🌷مجروح همچنان دست و پا میزد و آخرين لحظاتش را میگذراند. جلوتر كه رفتم، كردستانی را شناختم. سرم گيج رفت. آخر، دقايقی قبل پهلويش بودم و حالا داشت جلوی چشمم جان میداد. چشمانش زل شد در چشمانم كه زبانم را بند آورد. مانند كبوتری كه هدف گلوله قرار گرفته باشد، دست و پا میزد. سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولی دوربين ياری نكرد. دكمهی دوربين پايين نمیرفت و رضايت نمیداد تا آخرين نگاه سوزانندهی محسن را ثبت كنم. به دوربين التماس میكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهای نداشت.
🌷لحظهای بعد، محسن آرام از حركت ايستاد. بر بالينش خم شدم و بر چهرهاش كه هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسهای جانانه زدم. بدنش هنوز گرم بود كه آن را به بيرون از پست امداد منتقل كرديم، چون امكان داشت نتوانند جنازهاش را به عقب منتقل كنند، يكی از بچهها دست در جيب پيراهن محسن برد و نامهای را كه احتمال میداد وصيتنامهاش باشد، درآورد. ....به محض اينكه داخل پست امداد شدم، مجروحی را ديدم كه سرش را ميان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمايی میكرد. به طرفم آمد و با صدايی گرفته سلام و عليك كرد. با تعجب جوابش را دادم و گفتم: تو كی هستی؟
🌷از روی انبوه باندها و گازهای خونين، اصلاً نتوانستم بشناسمش. گفت: من وليان هستم. وقتی قضيه را جويا شدم، گفت: همين كه از سنگر رفتی بيرون، چند دقيقه نگذشت كه يه خمپاره درست خورد بغل سنگر. ديگه نفهميدم چی شد. فقط ديدم كردستانی داره دست و پا میزنه.... ببينم اون شهيد شد، نه؟ وليان را از كنار پتويی كه پيكر بیجان محسن زير آن خفته بود، رد كرديم و سوار آمبولانس كرديم و فرستاديم عقب. پس از عمليات وقتی به تهران آمدم، در صفحهی دوم روزنامه، عكس سليمان وليان را ديدم كه برايش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچهها شنيدم كه هنگام انتقال به عقب تمام كرده است.
🌹خاطره ای به یاد شهیدان محسن كردستانی و سليمان وليان
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
📚 کتاب "از معراج برگشتگان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
ایشان رابطه ویژه و خاصی با قرآن داشت، بارها میدیدم با ماژیکهای فسفری روی عباراتی از قرآن خط میکشد، معلوم بود با آن بخشهایی که علامت گذاری میکند کار دارد، خدا رحمت کند آقای حسین پورجعفری را که واقعاً یار بیبدیل و بینظیری برای او بود و همه زندگیاش را وقف او کرده بود، معمولاً حاجی در فاصله دو جلسه قرآن میخواند یا وقتی سوار هواپیما میشد تا مثلا به سوریه برود، حسین که میدانست الان حاجی باید قرآن بخواند، سريع قرآن و ماژیکهای فسفری قرمز و سبز را به او میداد، اوایل برایم سؤال پیش میآمد چرا حاجی قرآن را علامتگذاری میکند، بعد متوجه شدم نگاه او به قرآن غیر از نگاه ماست.
راوی: سردار محمدجعفر اسدی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#درسی_که_موقع_جمعآوری_جنازهها_گرفتیم!
🌷ما یک روز در کلهشوان داشتیم از پشت دیوار برزخ به طرف قرارگاه تاکتیکی تبار میآمدیم. منظور از تبار، تیپ ۲۱ امام رضا (ع) بود. وقتی رسیدیم پشت قرارگاه دیدیم نیروهای گردان سید الشهداء آنجا هستند زیارت عاشورا میخوانند.
🌷هواپیمای عراقی آمدند و همه آنها را بمباران کردند. رفتیم که جنازهها را جمع کنیم. من صحنهای دیدم که همیشه در ذهنم باقی است؛ دیدم که دستی از بدن کسی کاملاً جدا شده و آن طرف روی زمین افتاده بود. در این دست جدا شده....
🌷در این دست جدا شده کتاب دعایی بود که ظاهراً میبایست با پرت شدن دست، کتاب هم جدا میشد ولی کتاب دعا محکم به دست چسبیده بود. یک طرف کتاب دعا نوشته بود ارتباط با خدا و طرف دیگر فرازهایی از زیارت عاشورا بود که خون آن شهید روی آن ریخته بود، نوشته شده بود، «السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره».
🌷شما چنین صحنهای را هر کاری بکنید نمیتوانید به قلم بیاورید و در صحنههای هنر زنده کنید. خدا در آنجا میخواسته یکی از درسهای خودش که نتیجهی خلوص است را بدهد و این خون هم خون خداست.
راوی: روحانی جانباز ۷۰ درصد حاج محمد صادقی سرایانی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
@byadshohada.mp3
1.28M
♨️چهار گامی که به شهادت ختم میشود!
🎤 حجت الاسلام ماندگاری
http://eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#خاطرات_شهدایی
🕊محمدم و شال سبزش
چندماہ بعدعقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتاشال خریدم🛍
یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت:
اون شال سبزت و میدیش بہ من؟
حس خوبی بہ من میده🙂
شما #سیدی و وقتی این شال سبزت هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم💖
خودش هـم دوردوزش ڪرد
و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی
ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست
یا دور گردنش مے انداخت ..🌿
و در ماموریت آخرش هـم
هـمون #شال دور گردنش بود
ڪہ بعد #شهادتش برام آوردن💔
#شهید_محمدتقی_سالخورده🌸
به روایت #همسرشهید
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#راز_این_عکس
🌷این عکس ۲۸ اسفند ۶۳
در جنوب بصره گرفته شده.
استخبارات عراق خبرنگاران
را به بازدید صحنه در گیری
برده است۰
عکاسی بنام پاولوسکی از یک
شهید بسیجی جوان، عکسی
میگیرد که میشود این عکس
جاودانه.
🔷پسرکی که آرام خوابیده،
حالت دستهایش شبیه کسی
است که در خنکای یک سحر
بهاری شیرین ترین خواب عالم
را تجربه میکند،در حالیکه یک
دنیا گل وحشی بدن نازنینش
را در برگرفته اند.
#شادیروحشصلوات💐
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
گفتم : «با فرمانده تون کار دارم.»
گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.»
رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛
گفت « کیه ؟»
گفتم« مصطفی منم.»
گفت « بیا تو.»
سرش را از سجده بلند کرد،
چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم.
گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟»
دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد.
گفت « یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
#روحانی شهید مصطفی ردانی پور
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌸🍃🌸🍃
پنجشنبه است و ياد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم
بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ
اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
التماس دعا
پنجشنبهای دیگر از راه رسید
مسافران بهشتی آن سو
چشم به راه هدیه
تا آرام بگیرند
چیز زیادی نمیخواهند،
فاتحه و صلوات و دستگیری از مستمندی کافیست...
#فایل شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات
🍃
🦋🍃 @takhooda✨
#تنـبیـه
.
....نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
#شهید_محمود_دولتی_مقدم
📗مجموعه رسم خوبان، کتــاب مقصود تویی، ص 46-45
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
.
«حرّ جبهه ها»
سردار الله کرم : شب عملیات بود و من هم فرمانده گردان عملیاتی، داشتم آخرین تذکرات را به رزمندگان میدادم که در میان صحبتهایم دیدم شهید « #علی_جنگروی » کفشهایش را درآورده و به سمت گردان میآید. شهید جنگروی را صدایش کردم و گفتم «تو مسئول تبلیغات تیپ هستی، چرا به اینجا آمدی؟!؟ تو بایستی به رزمندگان قرآن آموزش بدهی»، شهید جنگروی که پشت لباس نوشته بود «یا جنگ، یا زیارت» گفت: «وقتی سر بریده سیدالشهدا (ع) بر سر نی قرآن خواند، تو میخوای جلوی رفتن یک قرآن خوان به جنگ را بگیری؟» گفتم: «حالا چرا کفشهایت را درآوردی؟» گفت: «من میخواهم «حر» امام حسین (ع) باشم و جز شهادت چیز دیگری نمیخواهم»، گفتم: «چرا حر را انتخاب کردی؟»، «مسئله هرکسی با خودش است، من میخواهم امشب اینگونه به شهادت برسم»..
.
.
پ.ن : هویت شهیدان «علی جنگروی» و «مجتبی کریمی» پس از ۱۶ سال شناسایی شد.
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
میخواهم از دلتنگی هایم از یاد یاران سفر کرده ،از سنگر سازان بی سنگر ،از شقایق های پرپر بگویم،آنان که عاشقانه رفتند ،بال و پر گشودند و به اوج رسیدند.
از ستارگان دوکوهه ،یاد شبهای شلمچه ،یاد گلهای هویزه ، یاد مروارید های اروند و کارون
پرستوهای عاشق چه زیبا بال و پر می زدید بر فراز دریای شهادت...
کدامین عشق ؟در وجودتان شعله می کرد که اینگونه در خون خویش شنا می کردید با این حال تبسم بر لبهایتان نقش می بست.
کدامین نقاش؟میتواند لحظه ی عشق بازی شما را به تصویر بکشد؟
کدامین راوی؟می تواند در د و دلهای غریبانه شما را بازگو کند؟
وکدامین چشم و گوش ؟می تواند آنچه را دیده و شنیده اند باز بیند و باز شنود
یاد لحظه های عروجتان آن لحظه هایی که نه پدر نه مادر نه خواهر نه برادر نه دوست در کنارتان نبودند
ولیک ملائک در کنار تان چو پروانه هایی دور شمع وجود شما پر میکشیدند و خبر خوش بهشت برین را به شما میدادنند.
شما چه معصومانه چه خالصانه شهید می شدید ،وقتی چشم به عکس های لحظه ی شهادت شما میدوزیم انگار همان لحظه ها همیشه زنده هست ،
آری شما زنده هستید این ما هستیم که رفتیم و به بیراهه رفتیم ...
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
توسل به حضرت زهرا(س)
وسط میدان به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد. پس از اینکه قرآن را بست گفت: «از این معبر نمیرویم، باید از معبر دست راستی، گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم.»
به قدری با قدرت این حرف را زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد و روی حرف او حرف نزد.
گردانها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه مورد نظر فتح شد. بعدا در بررسیها متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقیها را دور زده بودیم!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada