💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۱
گمنام گمنام🕊
🍃مجيد پسر دوست داشتنی فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ی خانواده بود . قيافه نورانی داشت . مهدی پای مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا ميرفت مجيد را هم با خودش ميبرد . همديگر را خوب ميفهميدند . بعضی وقت ها
ميشد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجيد ميگفت " ميدونم چی ميخوای بگی ." و ميرفت تا كار را انجام دهد .
🍃در يكی از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در نيزارها قايم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ی بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاری كردم آن قدر سردی بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم كه ديگر حسابی صميمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدی بود . بعضی
شب ها كه از منطقه بر ميگشت ،
ميرفت می نشست توی قسمت خودش و بيدار ميماند .
🍃من هم سعی ميكردم وقتی او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم
ميرسيدم ، ولی گوشم پيش صدای دعا خواندن او بود . يك بار هم سعی كردم وقتی دعا ميخواند صدايش را ضبط كنم . فهميد گفت " اين كارها چيه
ميكنی ؟" بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شويد ميخواهيم برويم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ " گفت " فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش ميدهند . " برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر ميكردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارنی ِ زيادی برايشان حساب ميشود.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#ازدواج آسان
عشق علوی، حب فاطمی؛
داماد با لباس مقدس سپاه پاسداران
حلقهای را بر دستان دختر جوانی میاندازد..
این سادهترین نوع آغاز زندگی مشترک
به سبک شهداست ...
اول اردیبهشت ماه برای آغاز زندگی مشترک به مدت ۱۰ روز راهی مشهد مقدس شدیم.
روز دوم سفرمان، طی تماس تلفنی با خانوادهاش مطلع شد که گردان قصد شرکت در عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر را دارد.
روز بعد به تهران برگشتیم.
غسل شهادت کرد و رفت....
تصمیم گرفتیم در مدت حضورش در جبهه، من جهیزیهام را در خانه بچینم .
چند روزی بیخبر بودیم که خبر شهادتش آمد.
امیرحسین را با لباس مقدس سپاه، به خاک سپردند.
ساعت و انگشترش همچنان بر دستش بود.
ساعت را برای یادگاری برداشتیم اما انگشتر از دستش خارج نشد.
در آن لحظه به یاد قول همسرم در هنگام عقد افتادم که گفت:
«انگشتر ازدواجمان را هرگز از دستم خارج نمیکنم.»
زندگی مشترک ما سه روز طول کشید.
📚به نقل از خانم زهره رشیدیان
همسر شهید امیرحسین سلیمانی مقام
شهادت: عملیات بیت المقدس۱۳۶۱
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#خــاطره🎞
رفیقشهید :
هوا خیلی سرد بود...
ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ...
ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون،
دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!!
این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم!
اما من درمورد بابڪ دیدم ..
یه جوون عاشق ..♥️
بابڪ داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...
#شهیدبابڪنورے
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#بیوگرافی_شهید👆
🌺قبل از هر پرواز بهم میگفت
قول مےدهم
بمب ها را جایی که مردم عادی و خانواده های عراقی زندگی میکنند نریزم.✌️🌹
#همسرشهید
#عباس_دوران
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
#شهیدانه
هو الرحمن الرحیم
سحرها وقتی برای نماز آماده می شدیم و به کنار تانکرها می آمدیم
صدای جانسوزی از اطراف محوطه گردان به گوش می رسید؛😢
ناله های نیمه شب دلنوازی که از حنجره عاشقی بی قرار بر می خاست و
زمزمه های عاشقانه ای که از فراق یار، بی قراری می کرد😭
همه دوست داشتند بدانند صاحب صدا کیست؟🤔
از بچه های نگهبان می شنیدیم که این برنامه خیلی زودتر از اذان صبح
هر روز دنبال می شود و خود شاهد بودم که هر روز جانسوزتر از قبل ادامه می یابد😉
با کنجکاوی که داشتم، او را پیدا کردم
او شانزده سال بیشتر نداشت با قد و قواره ای کوچک، همیشه لبخند ملیح بر لب داشت😌
و چهره استوار و مصمّمش حکایت از روحی بلند داشت🙂
پیش تر در دوران راهنمایی او را دیده بودم و حدود یک سال از من کوچک تر بود😊
بسیار مؤدّب، موقّر و پاکیزه بود و
الآن در رشته ریاضی ـ فیزیک درس می خواند و از تیزهوشان دبیرستان بود
پایبندی عجیبی به انجام واجبات و حتّی مستحبات داشت و
در مکروهات و مباحات هم اهل احتیاط بود🙃🙃
1. تمام مواظبت بر ادای واجبات و ترک محرّمات با کمال دقّت؛🦋
2. کمال مراقبت در همه روز؛🦋
3. محاسبه هنگام خواب؛🦋
4. تدارک وتنبیه و مجازات؛🦋
5. ساعتی خلوت با خدا یا گریه و زاری و خضوع و خشوع؛🦋
6. چون از ذکر خسته شدی، سر به گریبان فکر فرو بری؛🦋
7. هفتاد مرتبه استغفار صباحا و مساءً؛🦋
8. هر شب و عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر؛🦋
9. مواظبت بر تهجّد و برخواستن لیل و قرائت قرآن تا طلوع آفتاب؛🦋
10. تمام مواظبت بر دوام توجّه به حضرت حجّت علیه السلام و بعد از هر نماز دعای غیبت، سه مرتبه توحید و دعای فرج؛🦋
11. تسبیح حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام بعد از هر نماز واجب و قرائت آیة الکرسی قبل از خواب؛🦋
12. سجده شکر بعد از بیداری از خواب و خواندن آیات آخر سوره آل عمران با توجه در معنا؛🦋
13. دعای صحیفه بعد از نماز واجب ترک نشود.»🦋
این برنامه مراقبت ویژه ای بود که یک نوجوان شانزده ساله به آن عمل می کرد و پس از شهادت او در جیب لباسش پیدا شد.🦋🦋
#شهید محمد بندرچی
یادش با صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🍃 ازکوثرم گذشتم
🌷یک دختر دوساله به نام کوثر. دخترش را
خیلی دوست داشت
طوری که هربار به پدر یا دوستانش زنگ می زد، کلی از کوثر تعریف می کرد.
🌷یک بار که از منطقه برگشته بود گفت:
بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر
می افتیم ، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم .
درآن مسافت چند متری کوثر می آید
جلوی چشمم .
فهمیده بود که با این وابستگی ها و ایثار کسی شهید نمی شود.
دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به
دوستش گفته بود :
( این بار دیگر از کوثرم گذشتم...)
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹تعالی درجات شهدا صلوات.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5940781631202659364.mp3
32M
🎤 سخنرانی استاد رائفیپور
🗒 «سیر تکاملی بشر»
🔸 مسیر شریعت از حضرت آدم علیهالسلام تا قیامت
🗓 ۱۸ اسفندماه ۱۴۰۰ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#زندگی_به_رنگ_شهدا
اوایل ازدواجمون بود ...
برا خرید با سید مجتبے رفتیم بازارچه ...
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم. سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنے خم شد روے زمین
زانو زد و پاهاے والدینش رو بوسید ...
آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود ... این صحنه برا من بسیار دیدنے بود
#شهید سیدمجتبی هاشمی
یادش با صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*اِفطارِ سُرخ...*🕊️
*شهید محمد طائی*🌹
تاریخ تولد: ۳۰ / ۳ / ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۹ / ۱۳۵۹
محل تولد: قلعه دختر،کرمان
محل شهادت: کردستان-مهاباد
*🌹راوی← ماه مبارک رمضان بود🌙غذایی را که برای افطارش آورده بودند🍛 برداشت و حرکت کرد🍛 آن روز حقوق هم گرفته بود💰 وقتی به خانه یکی از مستمندان رسید🍂 تمام حقوقش را روی قابلمه غذا گذاشت💰 در زد🚪 در باز شد🔓 مردی ظاهر شد پول و غذا را به او داد🌙همرزم← محمد تیری به شکمش خورده بود🥀گاهی به هوش میآمد و دوباره از حال میرفت🥀 قرار شد به ارومیه منتقل شویم🚁 چهار ساعت بعد هلیکوپتر رسید🚁 ما را انتقال دادند🚁 کیسه خون را به دستش وصل کردند🥀چیزی نمیگفت، حتی ناله هم نمیکرد🍂ولی از حالت چهرهاش میتوانستم بفهمم که درد میکشد🥀هلیکوپتر به پرواز در آمد🚁 لحظه به لحظه حال محمد بدتر شد🥀رنگ صورتش تغییر کرد🥀نگاهش را به من انداخت و گفت: ضعف شدیدی دارم🥀کمک کن شهادتین بگویم، روزه بود🌙 روز قبل هم روزه گرفته و افطار چیزی نخورده بود🥀سحر هـم غذای درست و حسابی نبود🥀و به همین دلیل دچار ضعف شد.🥀گفتم: طاقت بیاور، چیزی به ارومیه نمانده🏥 آهسته شهادتین را به زبان آورد و با آرامش با لب تشنه و گرسنه🥀به سوی معبودش پر کشید*🕊️🕋
*شهید محمد طائی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۲
گمنام گمنام🕊
🍃" بعد از دو سال دوره كردن شب های تنهايی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدی فردای همان روز برگشت .آدم میگوید به دلم آمده بود كه آخرين باری است كه می بينمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم كه ديگر نمی بينمش . آن روز خانه ی پدرشان يك مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم .
🍃يك ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكی پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف ميزد ، از پيروزی ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردمو توی اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگی اش را بر لب داشت .
🍃دوتايی ليلا را نگاه ميكرديم . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعريف كن ." مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر ديگه خسته شده ام . ميخواهم شهيد شوم ." بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعنی که اين هم ميداند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب ميشود .
🍃فردا صبح دوتايی قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برايم غمگين كرده بود . وقتی داشتيم بر
ميگشتيم ، توی يكی ازايوان های حرم دو تا
بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند. مهدی رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باری بود كه دیدمش .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۳۳
گمنام گمنام🕊
🍃خانه ای كه برايمان گرفته بود كنار سپاه بود . يك خانه ی دو اتاقه كه مهدی هيچ وقت فرصت نكرد شب آن جا بخوابد . به من گفت كه " خودت برو آن جا . مجيد را ميفرستم بيايد سر
اسباب كشی كمكت كند . " مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا كرد . موقع رفتن گفت " من دارم ميروم منطقه . با آقا مهدی كاری نداريد ؟ " گفتم " سلام برسان ." گفت " سلام ليلا را هم برسانم ؟" گفتم " سلام ليلا را هم برسان . "
🍃 مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نورانی شده بود . اول كه به آن خانه رفتم ، خانم باكری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود اروميه ، خانم همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوی تحكيم
ميشناختم . ولی ژيلايی كه الآن ميديدم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلی فرق داشت . شكسته شده بود . با خانم باكری هم كم كم آشنا شدم . سعی
ميكردم جلوی آنها جوری رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم . فكر ميكردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هايی كه دوستشان داشته اند چه قدر سخت است .
🍃فكر كردم خُب ، اگر برای من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدی را نبينم …. فكر ميكردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آنها چه ؟ ولی روحيه ی سرزنده و شوخشان را كه ميديدم ، ميفهميدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باكری فكر ميكردم كه يادم ميرفت من هم شايد روزی مثل آن ها بشوم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada