🌴🌹 #شهید_احمدی و 🌷 #شهید_ملاسلیمانی ، فرمانده گردان فتح - عملیات بیت المقدس -اردیبهشت ۱۳۶۱
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🔹ملکوتی یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات بوده است که این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده. وی درباره این عکس می گوید:
▫️نزدیک ظهر بود، رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو #شهید متوجه شوند از آنها عکس گرفتم.
🌷“ شهید ملاسلیمانی” فرماندهی گردان فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت، برای استراحت سرش را روی پای شهید احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود
📷 برای ثبت عکس جلو رفتم. این دو شهید هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند هر دو در #عملیات_بیت_المقدس به #شهادت رسیدند...
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*پایان فراق ۴ ساله*🕊️
*شهید علی جمشیدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: نور ، مازندران
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← علی، فرزند نهم ما بود، یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه🕊️یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید،💫 اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی.🍃علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا🥀و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.🌙علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید،💥 آنهم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد🏅و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود،🏅برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبحهایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن میدهم.📿هیچوقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود،🌙 اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟⁉️خلاصه او در کارهایش موفق شد و به سوریه اعزام شد🕊️ همرزم← اردیبهشت ماه ۹۵ بود آتش توپ و تانک و خمپاره مثل باران میبارید💥 در وهله اول تکفیریها در برابر مقاومت بچهها تلفات زیادی دادند💫 اما درگیری شدید میشود💥در نهایت علی به همراه ۱۲ تن دیگر به شهادت میرسد🕊️ پیکر علی چهار سال مفقود بود🥀و سرانجام پس از چهار سال پیکر او به همراه پیکر شهید سعید کمالی تفحص و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید علی جمشیدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
📸پنج شهید از یک خانواده در یک قاب!
🇮🇷شهید مدافعحرم صادق یاری
🇮🇷برادر شهید باسم یاری
🇮🇷برادر شهید دفاعمقدس محمد یاری
🇮🇷برادر شهید قاسم یاری
🇮🇷پـــدر شهید حیدر یاری
🌹شهید #باسم_یاری
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۵۸
▫️محل شهادت: نجف عراق
▫️مبارزه با رژیم بعث عراق
🌹شهید #محمد_یاری
▪️تاریخ شهادت: ۱۳۶۵
▪️محل شهادت: کربلای ۵
▪️جنگ با رژیم بعث عراق
🌹شهید #حیدر_یاری
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۸۴
▫️محل شهادت: بغداد عراق
▫️بمباران جنگندههای آمریکایی
🌹شهید #قاسم_یاری
▪️تاریخ شهادت: ۱۳۸۶
▪️محل شهادت: بغداد عراق
▪️بمباران جنگندههای آمریکایی
🌹شهید #صادق_یاری
▫️تاریخ شهادت: ۱۳۹۳
▫️محل شهادت: تکریت عراق
▫️مبارزه با گروه تکفیری داعش
📿شادی ارواح مطهر شهدا صلوات📿
❁اللَّهمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❁
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جواد هست🥰✋
*اولین شهید مجلس*🕊️
*شهید جواد تیموری*🌹
تاریخ تولد: ۱۷ / ۵ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۶
محل تولد: تهران
محل شهادت: تهران
*🌹برادرش← جواد گاهی میگفت: «بالاخره من یک روز برای دفاع از حرم، میروم سوریه»🌙 و بعد هم کمی مکث میکرد و میگفت: «نگرانم مادر نتواند رفتن من را تحمل کند.»🥀جواد پاسدار محافظ مجلس بود،💫 از سال ۹۰ وارد سپاه حفاظت انصار شده بود🌙مردی بی ادعا، مداح بود برای اهل بیت مداحی میکرد🎤« صبح 17 خرداد سال 96 بود که اولین حمله داعش به خاک ایران اتفاق افتاد.»💥جواد در حین بازرسی مردمی بود که وارد مجلس میشوند🌙در همان حین تروریستها وارد شده و از پشت به مردم تیراندازی میکنند،💥این تروریستهای تکفیری از همان دار و دسته یزیدند❌ از پشت به جمعیت تیراندازی کردند،🥀همان لحظه کسی را که بازرسی میشده میزنند💥و بعد هم جواد و خیلی از دوستانش را میزنند.🥀 برادر من چون بر اثر جراحت به زمین میافتد،🥀بالای سرش رفته و برای تیر خلاصی به سرش هم شلیک میکنند.🥀« ۲۸ خرداد ماه یعنی چند روز بعد از این حادثه بود که سپاه با حمله موشکی🚀به مواضع داعش در دیرالزور سوریه انتقام حمله عوامل داعش در خاک ایران را گرفت..»💫 برادر بزرگمان (شهید رضا) در عملیات مرصاد توسط منافقان شهید شده بود،🕊️برادر کوچکمان هم (جواد) توسط منافقان در شهر تهران و در مجلس شورای اسلامی💫 در دفاع از امنیت کشور و مردم شهر شهید شد.*🕊️🕋
*شهید جواد تیموری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#بسم رب الشهدا و الصدیقین
خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می کردیم. حسن باقری به من گفت: «بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.»
در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم می خوردند و حسن می خواست بداند، عراق در مورد منطقه ای که ما برای عملیات انتخاب کرده ایم، چگونه فکر می کند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت می کرد.
به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم؛ به او گفتم: «حسن! چقدر از این ها سؤال می کنی؟ مگه می خوای آموزش ببینی؟»
گفت: «چه اشکالی داره؟ ما باید از این ها اطلاعات بگیریم.»
خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه، در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه سؤالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: «شما در سؤال کردن اشتباه کردی؟ سؤالت رو درست بپرس.»
آن قدر دقیق و نکته سنج بود که حتی اشتباهات سؤالات عربی را نیز می فهمید.
وقتی دید که من دیگر نمی توانم ادامه دهم، گفت: «شما برو استراحت کن.» من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد.
در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آن ها سؤال می کرد و جواب می گرفت.
-راوی مؤید رضوانی
#شهید_حسن_باقری
منبع: یاران ناب-جلد ۶-من اینجا نمی مانم-به کوشش: علی اکبری-انتشارات یا زهرا(س)
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
عزتالله نسبت به حرام و حلال و رزق و روزی حلال، حسّاسیّت خاصّی داشت، خاطرم هست در سفری که به مشهد رفته بودیم، همسرم ماشین را در پارکینگی پارک کرده بود و ۵۰۰ تومان هزینه پارکینگ را کمتر داده بود، حدود ۱۰۰ کیلومتر از مشهد دور شده بودیم که متوجه این موضوع شد و دوباره به مشهد برگشتیم و پول پارکینگ را پرداخت کرد.
او به خمس و زکات هم بسیار اهمیت میداد، زمانی که در جمع خانواده بودیم، تاکید داشت که خمسمان را پرداخت کنیم تا مالمان حلال باشد، او حتی برای انجام کارهای خیر نیز پیشقدم بود.
#شهید عزتالله سلیمانی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*پیڪری ڪه نیامد و قاب عڪسے ڪه به خاڪ سپرده شد*🕊️
*شهید محمد عبودی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۲ / ۱۳۶۵
محل تولد: فارس،حاجی آباد.کامفیروز
محل شهادت: فکه
*🌹همسرش← دو فرزند از همسرم به یادگار مانده است🌙شب قبل از رفتنش محمد میگفت این دفعه به دلم افتاده که بار آخر است🕊️من گفتم مقداری حنا آماده میکنم حنا برای علی اکبر(ع) است💫و این را به سرت و پاهایت میگذارم ان شاءالله که سالم بر میگردی...🕊️عید نوروز بود 3 روز قبل از 13 عازم جبهه شد🕊️ و ما هم برای بدرقهاش به آنجا رفتیم🥀از من و مادرش حلالیت طلبید و بعد کیفش را بر دوش انداخت و از ما خداحافظی کرد🌙زمانی که سر کوچه میخواست بپیچد با یک نگاه معصومانه من را به خدا سپرد🌷4 سال زندگی با او یک طرف این نگاه هم یک طرف...🥀یک هفتهای بود که خیلی دل شوره گرفته بودم🥀شب آخر که محمد شهید شده بود ما خبر نداشتیم🕊️ در همان روز پسرم فلاکس چای از دستش افتاد شکست⚡همش فکر میکردم نکنه محمد شهید شده باشد🥀شب خواب دیدم که دندان آسیابم افتاده هر چی گشتم آن را پیدا نکردم🍂 بیدار شدم ساعت 3 و نیم بود🕞 که از اهالی محل فهمیدم محمد شهید شده.»🕊️ او با اصابت گلوله💥به شهادت رسید🌷و پیکرش هم پیدا نشد و در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ گمنامی او ثبت🥀و دسته گُل، قاب عکس و لباسش را بجای پیکر پاکش به خاک سپردند*🕊️🕋
*نکته: پدر شهید قبل از شهادت فرزندش از دنیا رفت🌙و مادر شهید در سال ۱۳۹۱ با داغ فرزند شهیدش آسمانی شد*🕊️
*جاویدالاثر*
*شهید محمد عبودی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#برگه_مرخصی_در_جیبم_بود، #اسیر_شدم!!
🌷یادش بخیر! ارشد دسته و ۲۳ ماه خدمت بودم که سرانجام ۱۵ روز مرخصی برایم نوشته شد که سه روز تشویقی نیز از سوی فرمانده گرفتم و در مجموع با ۱۸ روز مرخصی میخواستم به مرخصی بروم، حقیقتاً نمیتوانستم از دوستانم جدا شوم و به خانه بروم. لشکر ۹۲ اهواز، تیپ ۴، گردان ۱۰۰، دسته یکم محل خدمتم بود، بعد از گرفتن مرخصی آن شب خواستم با ماشین غذا برگردم که نشد و تصمیم گرفتم صبح روز بعد با کامیون حامل یخ برگشته و به مرخصی بروم. در آن شب ساعت ۳ بامداد بود که عراقیها به ما حمله کردند و تا صبح حمله و آتش ادامه داشت، موقعیت ما خط دوم جبهه ایران بود که متوجه شدیم بعثیها از سمت اهواز حمله کرده و ما محاصره شدهایم.
🌷مثلاً خواستم مرخصی بروم چی بود و چی شد، از حمله آن شب فقط من و یکی از دوستانم به نام «یحیی شیری» مانده بودیم که اسیر شدیم. بعد از اینکه به دست عراقیها افتادیم یکی از آنها کمی آب به ما داد چرا که خیلی تشنه بودیم، هرگز از یادم نمیرود که خاکریزها توسط نیروهای بعثی با آب محاصره شده بودند و منطقه کاملاً گل و لای بود و افراد تا بالای زانو در گل فرو میرفتند که در این مسیر عراقیها از ما خواستند که زخمیهایشان را به کول کشیده و آنها را با خود ببریم. در مجموع از کل آن منطقه حدود ۳۰۰ نفر را اسیر کرده بودند و ما نیز هر لحظه منتظر مرگ بودیم، شرایط بسیار سختی بود تشنگی به شدت بر ما فشار میآورد. در این بین هر چند لحظه یکبار خبرنگاران خارجی میآمدند و از ما سئوال میپرسیدند.
🌷بعد از این بازجوییها ما را به بصره منتقل کردند که در ورودی شهر بصره توسط مردم با پرتاب سنگ و آب دهان و سایر موارد که دیگر جای گفتن ندارد مورد استقبال قرار گرفتیم و از ما خواستند علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران شعار دهیم. در «بصره» اسرا را وارد سولهای کردند که اطرافش با سیم خاردار محصور شده بود، تشنه بودیم، شدت تشنگی بسیار آزار دهنده بود که در این بین تعدادی سرم بیمارستانی توسط یکی از اسرا پیدا شد و مجبور بودیم به جای آب استفاده کنیم. تا عصر آن روز ما زیر آفتاب سوزان بصره نگه داشته شده بودیم و در این اثنا خبرنگاران هر چند ساعت یک بار میآمدند و سئوالاتی میپرسیدند،
🌷تا دو روز در آن اردوگاه بودیم و بعد از آن با اتوبوس ما را به بغداد منتقل کردند. وارد اردوگاه که شدیم بعد از پیاده شدن از اتوبوسها باید از داخل کانال سربازهای چماق به دست عبور میکردیم که بسیار وحشتناک بود. در این کانال شدت شکنجه به حدی بود که در هنگام عبور از آن تونل چهار نفر از اسرا شهید شدند. شبِ آن روز تعدادی از ما را جدا کردند و بردند و هنوز کسی از آنها خبری ندارد، بعد از آن روز، ما را به شهر «الرمادی» بردند و باز هم باید از داخل تونل شکنجه عبور میکردیم. در آنجا لباسهایمان را گرفتند و یونیفرمهای زرد رنگ با آرم PW (اسیر جنگی) به تنمان پوشاندند. نوک انگشت اشاره دست چپم ترکش خوره بود و اصلا متوجه نشده بودم.
🌷....در اردوگاه شدت جراحتش به حدی بود که یکی از اسرا که به گفته خودش در درمانگاه ارتش خدمت کرده بود برایم بخیه کرد و امروز با نگاه به انگشتم یاد آن شبها میافتم، در هر آسایشگاه ۸۰۰ اسیر ایرانی وجود داشت و تا سه ماه اول مرتب ما را شکنجه میدادند. اردوگاه ما در سه بخش ۶۰۰ نفری و هر آسایشگاه ۸۰ نفر اسیر را در خود جای داده بود. یک سال و اندی در اردوگاه الرمادی ۱۳ ماندیم و بعد از آن ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند. عراقیها از برپایی نماز جماعت در اردوگاه به شدت بدشان میآمد و من هم که تا حدی صدایم قابل تحمل بود یک روز اذان گفته و مکبر نماز جماعت شدم که بعد از نماز باید ۱۰۰ ضربه شلاق را تحمل میکردم. همیشه از ساعت ۸ صبح تا شب هنگام، آهنگهای مبتذل خوانندگان ایرانی در غرب را پخش میکردند که این هم به نوبه خود عذابآور بود....
راوی: معلم آزاده و جانباز ۳۵ درصد فرج غلامی
منبع: سایت خبری - تحليلی مشرق نيوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حمیدرضا هست🥰✋
*تله انفجارے...*🥀
*شهید حمیدرضا زمانی*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱۲ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۴ / ۸ / ۱۳۹۳
محل تولد: تهران
محل شهادت: عراق
*🌹همسرش← ما مستاجر بودیم و وضع مالی خوبی نداشتیم🥀 آقا حمید رضا خیلی به اتفاقات سوریه حساس بود🍂یک روز میگفت دیگه نمیتونم بیتفاوت زندگی کنم🥀نمیتونم نسبت به اتفاقی که توی سوریه می افته سکوت کنم🥀و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به عراق یا سوریه بروم🕊️او تصمیمش را گرفته بود و هر چه پدر و مادرش گفتند نرو همسر و فرزندانت اذیت میشوند🥀اما او اصرار داشت که برود🕊️و بالاخره ما هم رضایت دادیم🌙من و حمید هشت سال با هم زندگی کردیم💞که حاصل آن دو فرزند (یک دختر و یک پسر) بود🎀فرزند دوممان 4 ماه پس از شهادت حمید به دنیا آمد🥀و به همین خاطر نام همسرم را روی این پسرم گذاشتم🌙او چهار بار عازم سوریه شد🕊️ و در مرتبه چهارم به شهادت رسید🕊️راوی← حمید مشغول خنثیسازی مین بود💫 مین آخر را که خنثی میکند پایش داخل تله انفجاری میرود و منفجر میشود.💥 شدت انفجار به قدری زیاد بود که بدنش تکه تکه میشود🥀به دلیل اینکه منطقه در دست دشمن بود💥 لحظه شهادت نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند🥀سه روز بعد که منطقه پس گرفته شد💫 تنها دست و سر حمید را پیدا کردند🥀و به وطن آوردند*🕊️🕋
*شهید حمیدرضا زمانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#شهید_مدافع_حرم_هادی_ذوالفقاری
در کوچه و خیابان سرتان را بالا نگیرید. باصدای بلند در جلوی نامحرم حرف نزنید.
سعی کنید سربه زیر باشید. اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید، حیا و عفت او از دست می رود.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠دیدار با ملائک💠
شهید جلیل ملکپور اهل شهر شیراز و پسر یکی از مالکین ثروتمند شهر بود.
اما دنیا آنها را از مسیر حق جدا نکرد.
پدر خانواده و شش پسر راهی جبهه شدند. با پایان جنگ، دو پسر شهید و چهار پسر و پدر خانواده جانباز شدند.
اما خاطرات شهید جلیل ملکپور بسیار عجیب است. کمتر شهیدی را دیده ایم که اینقدر کرامات و مطالب عجیب داشته باشد.
به عنوان نمونه: پدر در تابستان 1365 به جلیل اصرار میکند که ازدواج کن.
پسر میگوید: مشکلی نیست. اما هرزمان ازدواج کنم، چهار ماه بعد شهید میشوم و شش ماه بعد از شهادتم پسرم به دنیا می آید!
شهریور ماه جلیل ازدواج کرد. دی ماه شهید شد و شش ماه بعد تنها پسرش علی به دنیا آمد.
جلیل شبهای جمعه به یک قسمت خاکی از دارالرحمه( گلزار شهدای شیراز) میرفت و آنجا دعا میخواند‼️
میگفت میخواهم سرمزار خودم دعا بخوانم. مدتی بعد همین اتفاق افتاد. او درهمان مکان دفن شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔹🔸🔹🔸🔹🔸
(خانواده شهید به دیدار رهبر انقلاب رفتند. فرزند جلیل صاحب فرزندی به نام جلیل شده. آنها بحث کتاب را مطرح کردند و رهبر انقلاب فرمودند: این کتاب را خوانده ام کتاب جالب و خوبی است.)
📚 کتاب دیدار با ملائک
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋
*۶ گلوله تا پرواز*🕊️
*شهید حسن قاسمی دانا*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۶ / ۱۳۶۳
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۲ / ۱۳۹۳
محل تولد: مشهد
محل شهادت: حلب،سوریه
*🌹شهید مصطفی صدر زاده← هشت نفر بودیم و نام عملیات را امام رضا(ع) نامگذاری کردیم🌷ساعت 10 شب وارد آن ساختمان هشت طبقهای شدیم. طبقه اول را آزاد کردیم💫میخواستیم وارد خانه بعدی شویم که پرسیدند "مین مین؟" (یعنی چه کسی هستید؟)⁉️ حسن هم در پاسخ گفت: انا شیعه امیرالمومنین(ع) و شیعه فاطمه الزهرا(س) و شیعه زینب کبری(س)🌙درگیریها شروع شد💥هر دو به سمت هم نارنجک میانداختیم.💥حسن گفت مصطفی تو فرزند داری بمان من میروم🕊️ دو نارنجک برداشت و رفت و گفت: سید آتش بریز.💥 ابتدا صدای رگبار، بعد صدای انفجار نارنجک و سپس صدای نالهای آمد و دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت🥀حسن را صدا کردم اما جوابی نشنیدم.🌙خودم ترکش خورده بودم و نمیتوانستم به داخل بروم🥀به 2 نفر سپردم بروند حسن را بیاورند. یکی از آنها وقتی وارد واحد شد، بدون اینکه متوجه شود پایش را روی دست حسن میگذارد🥀حسن با لهجه شیرین مشهدی میگوید: برادر پات رو بردار🌙۲۵ اردیبهشت ماه بود او بر اثر رگبار ۶ تیر خورد💥چند تیر به بازو، زیر قلب🥀پهلوهای چپ و راست🥀و ناف او اصابت کرد🥀او را به بیمارستان منتقل اما در نهایت به شهادت رسید🕊️و در سالروز وفات حضرت زینب(س) به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*مدافع حرم حضرت زینب(س)*
*شهید حسن قاسمی دانا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*در آرزوےِ هزار تڪه شدن*🕊️
*شهید محسن حاجی بابا*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: سر پل ذهاب
*🌹همرزم← فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🍃انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت💫همیشه زیارت عاشورا میخواند📿تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمیداد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 و به من میگفت میخواهم به گونهای شهید شوم که حتی تکههای بدنم را نتوانند جمع آوری کنند‼️همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم میتوانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آنها مورد اصابت قرار گرفته💥 و پیکرشان در آتش میسوزد🔥 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر میگردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن میکنند💫 اما وقتی حسین خدابخش میخواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه میشود تکهای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز💫 دفن میکنند*🕊️🕋
*شهید محسن حاجی بابا*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*