°•|🌿🌹
#مدافع_حرم
#شهید_علی_آقا_عبداللهی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_از_خاطرات
◽️هنگامی که میخواست اثاث کشی کند، تمام کار را از طبقه چهارم با راپل انجام داد که تا حالا فکر نمیکنم نه در ایران نه در دنیا کسی انجام داده باشد.
◽️هرچه اصرار کردیم بگذار کامیون و کارگر بگیریم میگفت نه. بحث پولش نبود
. همیشه دنبال تجربه بود. خودش و خانمش اثاث کشی کردند. انتقال اثاثها به جز کمد و یخچال و لباسشویی را با راپل انجام داد
. حتی میز نهارخوری و شیشه میز را که ای کاش فیلم گرفته بودیم! همه همسایهها نگاه میکردند و متعجب بودند که چه میکند..
راوی 👈 پدر شهید
°🍃هرشهید حسرت دارد
، اما حسرت #ابو_امیر، امیر حسین ۷ ساله است که هرگاه دلش سنگینی می کند، 😭😔😔
چیزی جز سنگِ سردِ شهدای گمنام، وزن دلش را کم نمی کند.😭😭😭 جایی که شامه ای از عطر و بوی پدر می دهد.😭😭😔
#ابوامیر
#شیرخانطومان
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#چهارراهرسیدنبہشهادت
#شهیدشیبانی
#مدافعحرم
بہ خوابم آمده بود با #شهیدشیبانے درد دل و گلایه ڪردم ڪه تو رفتے ومن ماندم😭.
الان ڪه #جنگدرسوریه تمام شده دیگه #راهشهادت بسته شده است چڪار ڪنم😔
ایشان جواب دادند:
چند ڪار را انجام بده هرڪجا باشے #شهادت به دنبالت مےآید گفتم چڪارڪنیم؟ گفت:
❒#اول:ڪارۍڪنیدخدااز شماراضۍباشد
❒#دوم:نماز اول وقت ترک نشود
❒#سوم:به نامحرم نگاه نڪنید☝️
❒#چهارم:باڪودڪانبامهربانے رفتارڪنید
✦شهیدمدافعحرم محمدرضاشیبانےمجد✦
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
✍️فرمانده ای متواضع ، از جنس فرماندهانِ شهیدِ دفاع مقدس
#شهید_مدافع_حرم
#متن_خاطره :
محمد تقی فرماندۀ نیروهای فاطمیون بود و به ما سفارش میکرد که بریم و با نیروهایتحت امرش صمیمی بشیم. یه شب من باهاش رفتم برای سرکشی از سنگرها. یکی از برادران افغانی گفت: این فرمانده کیه؟ ما داریم اینجا این
همه سختی می کشیم ، چرا نمیاد بهمون سر بزنه؟ محمد تقی رو بهش نشون دادم وگفتم: ایشون فرمانده هستند...
اون برادر افغانی با دیدن محمدتقی خیلی خجالت کشید. بعداً بهم گفت: این آقا خیلی بهمون سر زده بود، اما اونقدر متواضع و بیادعا کار میکرد ، که تصور نمی کردیم فرماندۀ گردان باشه...
📌خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده
📚منبع: سالنامه مدافعان حرم 1396
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
چشمهایش پُرِ اشک شد ...
دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى اینکه دعا کنید من رو سفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم: شماها واقعاً حیف است که بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه
21/10/1384
#شهید_سردار_احمد_کاظمی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#فرازی_از_دست_نوشته_های_شهید
«خداوندافقط میخواهم شهیدشوم شهیددرراه تو
خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده
خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت...
ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.
باتمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به عشق»
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_احمد_کاظمی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
اتفاقات آخرالزمان.mp3
7.44M
شهرداری که رفتگر شد
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ بسیار زیبا به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی
روحت شاد سردار دلها ❤️
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#چرخ_نانخشکی_که_باند_منافقین_را_لو_داد!!
🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می کردم.
🌷یکبار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داوود کنجکاو شده بود. یکبار رفت و از او پرسید: چه می کنی؟ گفته بود: نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داوود با سرنیزه اسلحهاش فرو کرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است.
🌷خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داوود ایست میدهد، اما او توجهی نمیکند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده.
🌷او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله اینگونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
راوی: مادر بزرگوار شهید
منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
باآروزهایش تا شهادت پیش رفت...
#دانشمند_نخبه_جوان
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🔵 مامانی..🔵
به مادرش می گفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
👈 شهید مصطفی احمدی روشن
📚 كتاب شهيد مصطفی احمدی روشن ، ص 73
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#شهید حمید باکری
#جزیره_مجنون
🔵برو بند ب!🔵
کمی قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان.
گفتم: "واي حميد! بچه مان انقدر زشت است، با تو مو نمی زنه!!!"
اين چيزها رو که می گفتم، می خنديد. توی ذوق آدم نمی زد.
تا حرف ديگران به ميان می آمد می گفت: "برو بند ب! حرف ديگه ای بزن!"
من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...
👈 شهيد حميد باکری
📚 نيمه پنهان ماه،ص26
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
دو شهید #بی_سر
یکی در #کربلا و یکی در #سوریه
شهید حمیدرضا زمانی و شهید میثم مدراوی
🌹اللهم الرزقنا....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#کݪام_شهید💌
بزودی فتنههایۍ پیش روۍ خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت!
آنروز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید❤️
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
روایت عشق🌷🕊
مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانی را دیدم
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو (:
#شهید_گمنام💔
#هدیه_به_ارواح_مطهر_شهدا_صلوات💙
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🌹امام حسین علیه السلام و آرزوی شهید(بسیار زیبا)
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده.
هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم.
اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم.
چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد.
خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم.
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده.
وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم.
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای.
اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم.
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم...
📗 منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨