eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ دوستان مهمون امشب مون داداش قاسم هست🥰✋ *شهادت تکاور خلبان*🕊️ *شهید قاسم غریب*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۴ / ۱۳۹۴ محل تولد: سید میران / گرگان محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← ۱۰ سال و سه ماه با هم زندگی کردیم🍃و حاصل زندگی مشترکمان دو فرزند امیرعباس و محمدامین است🌷 آقا قاسم خلبان هلیکوپتر بود🚁 و در جمع یگان ویژه پاسدارن در معیت فرماندهی کل قوا امام خامنه ای قرار میگرفت💚 او در مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و منافقین داخلی فعال بود🍂 و چهار ترکش در بدنش داشت🥀 چشم چپش را هم سال 1391 در یکی از عملیات‌های آموزشی از دست داده بود🥀او به سوریه رفت🕊️ و بعد از مدتی حضور در سوریه🍂 یک شب ساعت 11 شب آقا قاسم با همرزمانش در حال استراحت بودند🍃 که ساعت 12 با صدای تیر‌اندازی💥 آنها در حالی که غافلگیر شده بودند از مقر خارج شدند🍂آقا قاسم که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت روحیه بچه‌ها یا زینب (س) می‌گوید💛 و به جلو می‌رود🌷ساعت یک نیمه شب در بیسیم قاسم را صدا می‌کنند📞 ولی ایشان شهید شده بود🕊️ درگیری تا ساعت 3نیمه شب ادامه پیدا می‌کند💥🥀بعد از چند ساعت پیکر آقا قاسم را پیدا می‌کنند🥀و می‌بینند که هیچ خونی بر زمین ریخته نشده است‼️ اما وقتی پیکرش را از روی زمین بلند می‌کنند🌷خون از قلبشان سرازیر می‌شود🥀🕊️🕋* *شهید قاسم غریب* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *Zeynab:Roos..🖤💔*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 شهادت هوايي شده بود. شب تا دير وقت نشستيم كنار هم و حرف زديم. مي گفت «...دلم تنگ شده. سر دو راهيم. نمي دونم بمونم و خدمت كنم يا شهادت رو انتخاب كنم؟» اما حالش حال ماندن نبود. گفت «...خجالت مي كشم. مثل دختر بزرگ خونه شده م كه خواهر كوچكه رو برده ن و خواهر بزرگه خواستگار نداره.» من زودتر خوابيدم. براي نماز صبح كه بيدار شدم، هنوز بيدار بود. نمازم را خواندم. در سجده بود كه خوابيدم. صبح كه بيدار شدم، هنوز سرش به سجده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
ebadat_va_tafrih_10.mp3
11.56M
با عبادت تفریح کنیم 😊 علیرضا پناهیان دهم 💫💫💫💫💫 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a 🎁@bluebloom_madehand 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️شهدا شرمنده ایم❤ 🌹شهید مهدی زین الدین🌹 هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمهاےزیبایی داشت من عاشق چشمهایش بودم،موقع شهادت خدا چشماشو باقابش برداشت و برد برا خودش،خدا همیشه خوباشو برا خودش خواست 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_بیا_آقا_بدون_تو_هوا.mp3
4.71M
احساسی (عج) 🍃بیا آقا بدون تو هوا دیگه نفس گیره 🍃همینطور جمعه های ما داره میره 🎤 👌بسیار دلنشین 💔 دهید 📡 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که بیش از چهار ماه است پیکرش روی زمین مانده بین بچه‌ها رفاقت حبیب و محمد اینانلو یک چیز دیگه بود همکلاسی هم محله‌ای ،هم راز و هم آرزو. اصلا با هم بزرگ شده بودند. به گروه محمد و حبیب میگفتند گروه جی 11 یه جمع شاد و سرزنده 21 دی توی عملیات یکی از بچه های تیربارچی شهید میشه. وقتی فرمانده داوطلب می خواد محمد و حبیب پیش قدم میشن و خودشون را به بالای تپه می رسونن. محمد توسط تک تیراندازهای داعش زخمی میشه . حبیب که فکر کرد محمد شهید شده وقتی دید روی لباش زمزمه یا زهراس. دوید سمتش. هر طور شده بود چند متر کشیدش عقب.با محمد حرف میزد و سعی میکرد بخندونتش تا زمان بگذره چند لحظه بعد محمد روسوار تویوتا کرد و خیالش راحت شد حبیب فکرش را هم نمی کرد که قراره چند دقیقه دیگه ، یک موشک کورنِت بخوره به ماشین و تموم اعضای ماشین شهید بشن بجز خودش؛محمد و 12 نفر دیگه پرکشیدند و حبیب نیمه سمت راست بدنش سوخت و سوی یک چشمش رفته و گوشت تنش ریخته. می گن مادرش به سختی شناختتش و چند روز طول کشیده تا حبیبش را به جا بیاره. حالا_حبیب_میسوزه_از_فراق_رفیقش مداحی_که_واسه_رفیق_شهیدش_میخونه حلما_دختر_11ماهه_شهید_محمد_اینانلو 👈سایت حیات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *نذر کرده‌ے امام رضا(ع)*💛 *آخرین زیارت*🕊️ *سردار شهید محمد تیموریان*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: آمل محل شهادت: هورالهویزه *🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچه‌ی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💛و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانه‌ی آبی ایستاده‌ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می‌افتد💦 محمد در یکسالگی با یک نگاه آقا شفا میگیرد💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) بود💛 او بزرگ میشود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح میشود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل میکنند🌷 شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که مجروحان را از آب بیرون می‌آورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 او مفقود بود پیکرش را اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد میبرند‼️و در حرم طواف میدهند💛بعد از شناسایی به مادرش میگویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم آمده‼️ مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋 *سردار شهید محمد تیموریان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *Zeynab:Roos..🖤💔*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 لذت دنیا به بندگی کردن است🌹 و لذت بندگی کردن.... با شهادت کامل می شود🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) می‌گشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم. با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد: "یک شهید دیگر!" برخاستم و به طرف جلو رفتم. پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و آن طرف‌تر هم شهیدی دیگر. از شادی به وجد آمده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: "فلانی! آن دو نفر کیستند؟!" 🌷سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم. حدود سی متر آن طرف‌تر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود. ما آنها را می‌نگریستیم، و آنها ما را. خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند. به برادر سربازی که همراهم بود گفتم: "اصلاً عکس العملی نشان نده و آهسته به طرف عقب حرکت کن." و در حالی‌که سعی می‌کردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره می‌کردم و حرف می‌زدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از آنجا به بعد شروع کردیم به دویدن. 🌷به خاطر پای مصنوعی ام، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند، با زحمت فراوان می‌دویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق می‌کردم. پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال، داخل کانال را می‌کاویدند و دنبال ما می‌گشتند. به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم. عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد می‌کردند و ظاهراً نیروی کمکی می‌خواستند. وضعیت وخیمی بود، احتمال اسارت می‌دادیم. 🌷از کانال آمدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم، آن هم میدانی که دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری. عراقی ها می‌آمدند دنبالمان. ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم، اما آنها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند. رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم. همدیگر را می‌دیدیم اما آنها جرأت نداشتند جلوتر بیایند. لذا شروع کردیم به خندیدن و آنها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد می‌زدند. ما هم آن قدر صبر کردیم تا آنها خسته شدند و برگشتند. شانس آوردیم که نمی‌خواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم می‌خواستند. 🌷وقتی آنها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلاً باورمان نمی‌شد که توانسته باشیم سالم از میان آن همه مین گذشته باشیم و از آنجایی که دلمان پیش شهدا بود، مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم. البته آن روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بی‌ریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها کنارِ "پاسگاه رشیدیه" بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم. راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
های زیبا و تاثیر گذار به قلم بسیار زیبای ✏️ :طاهره سادات حسینی کانال رسمی ایشون رمان ها رو دنبال کنید کتاب 📚 و جلسات دنباله دار سخنرانی های ناب هم واستون داریم 😊 با ما همراه باشید 🌸 https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد رضا هست🥰✋ *در آرزوی گمنامی*🕊️ *شهید محمد رضا عسگری*🌹 تاریخ تولد: ۶ / ۷ / ۱۳۳۷ تاریخ شهادت: ۱۰ / ۴ / ۱۳۶۵ محل تولد: مازندران محل شهادت: مهران *🌹هفده ساله بود که پدرش را از دست داد🥀بعد از آن برای اینکه بتواند روزها به کسب و کار بپردازد🍃شبانه ادامه تحصیل داد🌙ابتدا آرایشگر شد🍁 مدتی بعد قهوه خانه‌ای به راه انداخت☕ زمانی بعد بلال فروشی کرد🌽و بعد از معاف سربازی در کارخانه رب گوجه فرنگی مشغول به کار شد🍃راوی← در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند🥀واقعا احساس شرمندگی می کرد🥀آرزوی گمنامی داشت🍂 او به عنوان نیروی داوطلب جذب سپاه شد🍃در آخرین سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: «آرزو دارم مفقودالاثر شوم🥀تا شرمندۀ خانواده هایی که جوانان خود را از دست داده اند، نباشم»🥀او در 10 تیر ماه 1365 عملیات کربلای 1 در دشت مهران در قلاویزان🍂 به شهادت رسید🕊️او و همرزمش به طرف قله قلاویزان🍂 که از ارتفاعات بسیار خطرناک و مشرف به دشت مهران است می روند🍂گلوله توپی می آید و در کنار آنها منفجر می شود💥 و بدن آنها را می سوزاند🥀پیکرش مفقود شد.🥀یا در قلاویزان ماند🥀و یا به عنوان مفقودالاثر (شهید گمنام) دفن شده است🥀خدا به زیبایی او را به آرزویش رساند*🕊️🕋 *مفقودالاثر* *شهید محمد رضا عسگری* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *Zeynab:Roos..*🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷«خانم حیدری» از زبانش نمی‌افتد. می‌گوید آن زمان در محله درخونگاه زندگی می‌کردند و صبح تا شب برای پشتیبانی از جبهه برای رزمندگان در خانه همین خانم حیدری لباس می‌دوختند، کمپوت درست می‌کردند، سبزی پاک می‌کردند و سرخ می‌کردند، ترشی درست می‌کردند و گاهی میوه خشک می‌کردند و می‌فرستادند. 🌷صادقی می‌گوید همه چیزهایی که امروز بلد است از حیدری یاد گرفته است: «هر چه شیشه، مادرم برای جهیزیه‌ام داده بود برای پر کردن مربا و ترشی بردم. خانم حیدری همه کارها را با سلام و صلوات انجام می‌داد و همه کاری از دستش برمی‌آمد. آن زمان برادران همسرم در جبهه بودند و تشویق‌مان می‌کردند که به کارمان ادامه دهیم. 🌷خانه ما نزدیک پزشکی قانونی بود و شهدا را که می‌آوردند برای استقبال می‌رفتیم. یک روز چند شهید آورده بودند که مدت‌ها پس از شهادت پیدایشان کرده بودند. حشرات دورشان جمع شده بودند و بطری‌های گلاب هم جوابگو نبود و مردم پراکنده می‌شدند. همان دوران همراه دفترچه‌های بسیج هر بار یک حشره‌کش به ما می‌دادند که من اینها را جمع کرده بودم و یک کارتن شده بود. 🌷وقتی این صحنه را دیدم موتور گرفتم و به خانه آمدم و کارتن را با خود برداشتم و این حشره‌کش‌ها را استفاده کردیم تا حشرات پراکنده شوند. همه تعجب کرده بودند که این‌همه حشره‌کش یک‌باره از کجا رسید و چه کسی به فکرش خطور کرده بود چنین کاری کند. همه خاطرات آن روزها با غمی عجین شده که ته‌اش مهربانی است.» راوی: سرکار خانم زهرا صادقی از رزمندگان پشت جبهه منبع: سایت مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊