eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 قسمت آخر ارديبهشت سال 1393 تصميم گرفتيم زندگينامه يکي از شهداي شهر خرم آباد را بطور کامل کار کنيم. با خانواده و همرزمان شهيد ارتباط بگيريم و... يکي از شهدا را شروع کرديم. تقريبا يک ماه از شروع کار گذشت اما نميدانستيم چطور، چرا و چه شد که کار خود به خود متوقف شد. هرچه تالش و پيگيري کرديم کار ما پيش نميرفت. حسابي ناراحت بوديم و سر در گم که چرا اينطور ميشود!؟ نکند مشکل از ما و نيت ماست وگرنه شهدا که اولياي خدا هستند و خودشان انتخاب ميکنند چه کسي برايشان کار کنند و راه را نشان ميدهند. گذشت تا صبح يکي از روزهاي آبان سال 1393 يکي از دوستان موسسه گفت: چند روز ديگر قراره از طرف دانشگاهمون يادواره شهيد حسين پور برگزار کنيم. بعد گفت که خانواده شهيد خيلي همکاري ميکنن حتي براي فضاسازي دانشگاه برادراي شهيد کمک کردند. خلاصه برامون جالب شد که ديداري با خانواده اين شهيد داشته باشيم. خيلي برامون جالب بود. چون قرار بود توي جلسه آن روز درمورد انتخاب و کارکردن و جمع آوري زندگينامه و خاطرات يکي از شهدا صحبت کنيم و... اما با آمدن خانواده شهيد حسين پور انگار خود شهيد قبل از تصميم گيري ما خودش وارد کار شده بود و خانواده اش رو به سمت ما سوق داد! به اين ترتيب از عصر همان روز با آمدن آقاي علي اصغر حسين پور برادر شهيد به موسسه، آشنايي ما با اين شهيد و خانوادشون شروع شد. جالب اينجاست که همان روز برادر شهيد چند سي دي همراه خودشان آورده بود که گفتند به دلم افتاد حالاکه دارم ميام، هديه اي تبرکي از شهدا براتون بيارم. اين سي ديها شامل تعدادي از عکسها و دستنوشته هاي برادر شهيدم هست. بُغض کرديم. چون قرار بود با برادر شهيد فقط ديدار ساده اي داشته باشيم و درباره ي کارمان چيزي به ايشان نگفته بوديم، خود شهيد علي عباس به دل برادرشان انداخته بودن که با آوردن سي دي شهيد را به ما معرفي کنند. ما هم از همان جلسه کارمان را شروع کرديم. اين طور شد که کار جمع آوري خاطرات و زندگينامه شهيد علي عباس از آبان ماه 1393 شروع و مهر ماه 1394 تمام شد. در طول اين مدت عنايات ويژه شهيد را به وضوح ميديديم. بعنوان مثال در اين مدت خيلي تلاش کرديم بتوانيم بخشي از خاطرات شهيد را که مربوط به دانشگاه رضوي مشهد بود بدست بياوريم اما هرچه پيگيري ميکرديم مجموعه مربوطه در مشهد با ما همکاري نميکردند. با توجه به ارادت عجيبي که شهيد به امام رضا ع داشتند، اعضاي کارگروه به امام رضا (ع)متوسل شدند. اواخر کار بوديم که در مهر 1394 يکي از دوستان به مشهد رفتند. ما از ايشان خواستيم سري هم به دانشگاه رضوي بزنند و پيگير کار شهيد حسين پور بشوند. ايشان به دفتر بسيج و اداره امور فرهنگي دانشگاه رضوي مراجعه کردند، اما نتوانستند مسئولين را ببينند، ايشان هم دست خالي به خرمآباد برگشتند. همه ما نااميد شديم. تا اينکه همين فرد از طرف يکي از ارگانها اسمش براي مشهد درآمد و باز به مشهد رفت، ما به ايشان گفتيم اين مشهد براي انجام مأموريت ناتمام شهيد حسين پور پيش آمده، پس تمام تلاش خودت رو انجام بده. شب قبل از رفتن ايشان همه اعضاي گروه به طور اتفاقي توسل به امام رضا (ع) پيدا کردند. سحرگاه جمعه اعضاء کار گروه يک خواب مشترک ديدند!! همه ديدند که اعضاي گروه در حرم امام رضا (ع) بودند و در حين زيارت و توسل، کنار ضريح ميروند و براحتي زيارت ميکنند. بعد ميبينند که چند نفر داخل ضريح تعميرات و غبارروبي ميکنند. يکي از دوستان دستش را به داخل ضريح دراز ميکند و يکي از خادمين، يک تکه از سنگ قبر امام رضا(ع) را توي دست دوستمان قرار ميدهد. روزي که دوست ما رسيده بود مشهد و به دانشگاه رضوي مراجعه کرده بود. بدون هيچ مشکل و دردسري، مسئول بسيج دانشگاه، خاطرات و تصاوير مراسم تشييع پيکر شهيد حسين پور در حرم امام رضا (ع) را به دوستمان داده بودند. اينجور عنايات و نشانه ها خيلي پيش اومد. ما هم به فال نيک گرفتيم و کار را به اتمام رسانديم. والسلام. موسسه فرهنگي مذهبي گنج عظيم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 پایان خاطره ی مسافر ملکوت شادی روح امام و شهدادسته گلی ازصلوات هدیه کنید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم.با انگشت اشاره کرد و گفت:  وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.من که باورم نمی‌شد،حرفش را جدی نگرفتم. نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم. حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌خانه ‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ‌ام شده ‌اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می ‌زنند. مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره ی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهی نامه نمی دادند. سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بود كه می بایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من، نظر مساعدی ندارد. 🌷آبروی من و حیثیت حرفه ای من درگرو این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم گران بود. توی این افکار بودم که کسی داخل اتاق شد و ژنرال با او رفت. با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم: کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم: هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم. 🌷به گوشه ای رفتم، روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم. در همین لحظه، ژنرال وارد اتاق شد؛ ولی من نمازم را ادامه دادم. با خود گفتم: هر چه بادا باد، هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. او راجع به کاری که انجام می دادم، سؤال کرد که گفتم: عبادت می کردم. 🌷پس از توضیح من، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست، مربوط به همین کارهاست. بعد هم لبخندی زد و پرونده ام را امضاء کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پایان دروه ی خلبانی ام را تبریک گفت. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت نماز شکر خواندم. راوى: سرلشكر خلبان شهید عباس بابایی 📚 كتاب "افلاکیان زمین"، صص ٧ _ ٥ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *شهید گمنام با کد ۱۶۱*🕊️ *شهید محسن بنی نجار*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۲ محل تولد: خوزستان / گـتوند محل شهادت: ـــ 🌹مادر شهیدان منصور و‌ محسن بنی‌نجار🌷 *دو پسرش را در جنگ از دست داده بود💔 دامادش شهید امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ شهید شد🕊️ برادرش را هم در جنگ از دست داده بود*🥀 اما محکم ایستاد🌷 *پیکر پسرش محسن هم برنگشته بود*🥀آخرین بار محسن گفته بود: *مادر خدا گفته ما بار هیچکس را به دوش دیگری نخواهیم گذاشت "لا تَزرو وازِرَه وِزرَ اُخری" او هم رفت شهید و مفقود شد*🕊️ مادر شب‌ها با رویاها به خواب می‌رفت و چشم‌هایش به در بود🚪 *تا اینکه بعد از ۳۴ سال آرامگاهی پیدا شد🌷که گفتند این قبر محسن توست🕊️ قبر بی‌نشانی در بیابان‌های عراق🥀که تنها یک کد داشت «۱۶۱» نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی، هیچ*🥀🖤 رفت عراق قبر پسرش را در بغل گرفت🌷 *با او کلی درددل کرد🥀 بغضش را آنجا شکست و برگشت*🥀وقتی برگشت می‌گفت دیگر از پا افتاده‌ام🥀 *پدر شهید فوت کرد و مادر هم بعد از مدتی از دنیا رفت🥀پیکر مادر مظلومانه و در تنهایی تشیع شد*🥀ناگهانی و بیخبر🥀 *به نزد همسر، دامادش و فرزندان شهیدش پیوست*🕊️🕋 *شهید محسن بنی نجار* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... !! 🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن.... 🌷بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!! 🌷...خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می‌رفت. 🌷سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود. هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن. یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت. 🌷ابوالقاسم شهید شد و من تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن... 🌹خاطره اى به ياد شهید ابوالقاسم کلاگر راوى: طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷🌾🍂🌻 🌻🍁🥀 🌾 جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم ، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم . دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی . دعا کن بسوزم ... چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش .درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست . تکه تکه و سوخته . پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند . تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند . درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند ... 🌷شهید محسن حاجی بابا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود. از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم.. به خودم میگفتم شاید دوست ندارد من به مهمونیش برسم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد‌ من بیام؟ باشه ماهم خدایۍ داریم ولی خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم. توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد. خواب را دیدم. بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود. خونه ما بود. میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟ گفتم: همه فڪر میڪنن تومُردی. گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم. باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید نمرده ،اسیر بوده. گفت: فردا بیا مهمونیم. گفتم: چه مهمونی؟ گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم. برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد گفتم خیلی مَردی 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال آن به یک نفر حتی شده با یک صلوات) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
‍ ‍ ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبون باز نکرد تا عملیات لو نره عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود.... زمان جنگ گفت: مامان میخوام برم جبهه! مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم‌"!... تو جبهه خیلی ها می شناختنش.... گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما گفت: میخوام برم ... فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو که کیلومترها پشت سر عراقی ها بود منفجر کنن پنج نفر داوطلب شدند که اولیشون عباسعلی بود.... قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچ‌وجه با عراقیها درگیر نمی‌شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات پیچید..... گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده..... پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت.... پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی می‌گفتند: روی پل هر چی عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.... گفتند: به مادرش نگید سر نداره.... وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمی‌ذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: به خدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.... یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس می‌خوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎞 یڪبار فاطمه راگذاشت روی اپن آشپزخانه وبه اوگفت:بپر بغل باباوفاطمه به آغوش اوپرید👨‍👧 بعد به من نگاه ڪرد و گفت:ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت، اوپرید ومی دانست ڪه من اورا می گیرم،اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشڪلاتمان حل بود توڪل واقعی یعنی همین ڪه بدانیم در هرشرایطی خدا مواظب ما هست🤍 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻زین پس شما ماندین و قاب عکس های بابا . . . سخت است در این سن مرد خانه شدن ...😔 🔸فرزندان شهید مدافع حرم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋ *از عاشورای حسینی🕊️ تا اربعین حسینی*🕊️ *شهید مهدی خندان*🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۳ / ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۹ / ۱۳۶۲ محل تولد: تهران/لواسان کوچک/ناران محل شهادت: پنجوین عراق 🌹همرزم← *اربعین بود مهدی می‌خواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند*🌷مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار داد. سیم خاردار را باز کرد. *اما سیم خاردارها به دستش فرو رفتند و از آن طرف دیگر دستش بیرون زدند🥀از دستهایش شر شر خون می ریخت*🩸توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقه های سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمها🥀با چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار. *سریع معبر را باز کرد*🌷 و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خاردار🥀 *دوباره شانه هایش گیر کرد به سیم🥀و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد🥀و خون زد بیرون*🩸دستش را برد سمت نارنجک که ضامنش را بکشد💥 *که در یک لحظه تیربارچی او را دید🥀و لوله کالیبر 5/14 ضدهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست🥀🖤 بعد از ۱۰ سال پیکرش به وطن بازگشت🌷مهدی متولد عاشورا بود🏴 و اربعین شهید شد🏴 چه مبارک تولدی و چه فرخنده شهادتی🌷 از عاشورای حسینی🕊️ تا اربعین حسینی*🕊️🕋 *شهید مهدی خندان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ پای درس شهید ۱۴ ساله⚡️ 🖊هنگام دفاع مقدس آیت‌الله العظمی جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛ در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت. پایین ارتفاع چشمه‌ای بود و باران گلوله از سوی عراقی‌ها می‌بارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید. هنگامی که آیت‌الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه می‌رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد. آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت‌الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می‌روی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می‌توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت. دقایقی بعد قرار بود عده‌ای از بسیجیان بروند جلو و با عراقی‌ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیت‌الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازه‌ای آوردند. آیت‌الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته. آیت‌الله جوادی آملی کنار جنازه‌اش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟! من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ 🌹یا امام سجادع🌹 مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما باز باردار بود و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشت. خودش تعریف می کرد دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است. در خانه هم زده می شد. در را باز کردم. ✳️دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت این بچه را قبول می کنی؟ ✅گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم. آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین(ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رفت. گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: امام سجاد(ع)! هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو. دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم پیش آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار! آخرین پسر مادر، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود. علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد(ع) شهید شد! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هدیه به شهید علی اصغر اتحادی از شهدای استان فارس صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، ! 🌷سال‌های اول درگیری کردستان، ضد انقلاب در سقز بیانیه‌ای منتشرکرد که قصد حمله به شهرو داریم، وای به حال کسی که مغازه‌اش باز باشه! خبر به کاوه رسید. گفت: «بی خود کردن! ما در شهر مستقریم. از کی تا به حال از این جرأت‌ها پیدا کردن؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن. کسی جرات حمله نداره، اگر حمله کنن زنده بر نمی‌گردن.» 🌷اما مردم ترسیده بودن. تمام شهر تعطیل بود. هر چی گفتیم کاوه چه گفته، گوش ندادن. به آقا محمود گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازه‌ها همه بسته است. گفت: «عیبی نداره، الان کاری می‌کنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون.» بعد گفت: «یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلمو با من بیاد.» در هر مغازه‌ای که بسته بود علامت می‌زد. مردم که دیدن کاوه چنین کاری می‌کنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتند. 🌷....چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد. کاوه هم گفت: ترس، ترس رو برد. ضد انقلاب هم جرأت نکرد یک سنگ به سمت شهر پرتاب کنه. محمود به مردم گفت: «من از شما به جان و مال و ناموستون حساس ترم. وقتی می‌گم نترسید و در شهر باشید و فرار نکنید، گوش کنید و اعتماد داشته باشید.ما مسئول امنیت و سلامت شما هستیم و کار ضد انقلاب را تمام می‌کنیم.» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد محمود كاوه 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊