eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمون امروزمون داداش شهروز هست🥰✋ *سَرتیم محافظ حاج قاسم،شهیدی که پسرش را ندید*🥀 *شهید شهروز مظفری نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: قم / ساکن تهران محل شهادت: بغداد 🌹برادرش← *مثل فرمانده اش شجاع و با ایمان* و با نیروی های تحت امرش مهربان بود 🌷 *حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت*🥀اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند *لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت*💐از مدافعان حرم حضرت زینب(س) *و سرتیم حفاظت حاج قاسم بود که از او دو دختر به یادگار مانده*🌸 شهروز دوست داشت اگر فرزند جدیدش دختر بود *نامش را «فاطمه» بگذارد و اگر پسر «علیرضا»* زیرا او را هدیه ای از جانب امام رضا(ع) می دانست💛 *پسری به نام علیرضا که پس از ۳ماه و ۱۸ روز که از شهادت پدرش میگذشت🥀قدم به دنیا گذاشت🌷بدون اینکه لحظه ای حضور فیزیکی پدرش را در این دنیا درک کرده باشد*🥀شهروز آرزو داشت در حرم حضرت معصومه (س) دفن شود *💛 او به یکی از دوستانش گفته بود دوست ندارم بعد از حاج قاسم زنده باشم وچقدر هم به حرفش وفادار ماند*💚 ۱۳ دی ۹۸ *همراه با حاج قاسم و چند تن دیگر از همرزمانش🥀توسط آمریکا مورد حمله تروریستی قرار گرفت🥀🖤به شهادت رسید و در حرم حضرت معصومه (س)💛به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *سرهنگ پاسدار* *شهید شهروز مظفری نیا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ‌🖊 سال۹۱ مقابل دریاچه نمک فاو عراق مشغول تفحص شهدا بودیم، روز آخر ذی الحجه بود وقرارشد به منظور ورود به با توسل به حضرت سیدالشهداءعلیه السلام ،مشغول کار بشیم همان ساعت اولیه ودرحین کار پرچم کوچک وسه گوش یا ثارالله از زیر خاک نمایان شد وبعد از آن پیکر مطهر شهیدی بدنبال مدارک وپلاک شهید می گشتیم که دیدیم زیر لباس نظامی پوشیده بود. بعداً که هویت شهید مشخص شد گفتند: شهید موذن ومداح بوده است (شهید حسن درستی اهل مازندران) آن سال گروه با این شهید بزرگوار به پیشواز محرم رفتند. راوی :حسین عشقی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد «اين جا بلتای پايين ، اين بلتای بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوری گفت كه باقری بشنود « حاجی ! اينا رو نقشه می جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست. تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه های شناسايی چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه های يک پنجاه هزارم رو درست كردند.» حساب كار دستشان آمد كه جنوب چه طوری است. ✨خاطره ای کوتاه از سردار شهید حسن باقری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹 ‍ 🌺🌹خردسال_ترین شهید دفاع مقدس 🌺🌹 نامش حسین بود اهل شهرستان جم ' استان بوشهر ' در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را می گیرد به محل اعزام می برد تا رضایت دهد برای رفتن حسین عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند شب عملیات گفتند حسین نیا حسین گفت : " من برای سقایی شما می آیم " حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد رزمنده ای آب خواست حسین آب آورد سر حسین بالا آمد خمپاره ای ... اینگونه بود که حسین حسینی شد .. 🌷🌹شهید حسین صافی 🌷🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا خدا .....✨ یکی از همرزمانش می گفت:در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد : ((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود: در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟ این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود : تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید. داستان تحول از زبان خود شهيد: یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم.. 📚""کتاب عارفانه شهیداحمد علی نیری"" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👆👆👆👆👆👆👆👆 🌸 کیست؟!!! توی اردوگاه تکریت۵، شکنجه ایرانی، جوانی بود یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه خودش می دانست! آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی نکرد و به او احترام می گذاشت! . . کاظم از هر فرصتی برای ، روانی و اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. کاظم به و احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. کاظم از خدا می خواست تا از نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به ❣ شهادت❣ رسید منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴ : هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌷 قبل ازشروع عملیات والفجرچهار عازم منطقه شدیم شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند من خواب بودم که رسیدند ساعت دو تا چهار پست من بود بیدار شده و پست رفتم ساعت چهار رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل میگرفت تکانش دادم بیدار که شد گفتم ناصری نوبت توست برو سر پست بعد اسلحه را روی پایش گذاشتم او هم بدون اینکه چیزی بگوید پا شد رفت و من هم گرفتم خوابیدم چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد ناصری بود به زحمت چشم باز کردم ها چیه ؟ کی سرِ پسته ؟ مگه خودت نیستی ؟ نه تو که بیدارم نکردی با تعجب گفتم پس اون کی بود که بیدارش کردم ؟ ناصری نگاهی به جای خالی آقا مهدی کرد و گفت فرمانده لشکر حسابی گیج شده بودم بلند شدم نشستم جدی می گی؟! آره چشمانم به شدت می سوخت و با ناباوری از چادر بیرون زدیم راست می گفت خود آقا مهدی بود یک دستش اسلحه بود و دست دیگرش تسبیح و ذکر می گفت تا متوجه مان شد سلام کرد زبانمان از خجالت بند آمده بود ناصری اصرار کرد اسلحه را از دستش بگیرد نپذیرفت گفت من کار دارم می خواهم اینجا باشم . مثل پدری مهربان به ما محبت می کرد و ما را فرستاد سمت چادر بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌷شھیدمهدی‌زین الدّین 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Lootfakhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنباله دارجدیدمون👇
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ." نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم . در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است . وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید . لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه. جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.» صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود ‌. وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم . گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه." صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم." برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم . پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد. دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ." دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 "حميد گفت:راستي يك چيزهايي آمده ،خانمها زير چادرشان سر مي كنند. جلوش بسته است وتا روي بازوها را مي گيرد....فاطمه گفت: مقنعه را مي گويي ؟ حميد دستهايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردندانداخت پايين و آمد كنار او نشست گفت: نمي دانم اسمش چيست، ولي چيز خوبي است چون بچه بغل مي گيري راحت تري ....از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند. به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، كتاب خواندنم" 🌷شهید حمید باکری🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 هم رنگی کارها من وحمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.» با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.» 🌷 راوی:همسرشهید حمید ایرانمنش🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌🌿دوڪلوم حرف حساب 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓ 🌱 چے میگه مهمه... 🌱چے از من خواسته مهمه 🌱راهش چے بوده مهمه 🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه 🌱باڪے رفیق بوده مهمه 🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه 🌱چطورحرف میزده 🌱چطورعبادت میڪرده 🌱چطوربوده قلب وروح وجسمش مهمه 💢 اره من ڪه با یه شهید رفیق میشم بایداینا وخیلے چیزاے دیگه اون شهیدو درنظر بگیرم نه فقط دم بزنم... ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
😄 -محمد پاشو!.. پاشو چقدر مے خوابے!؟😒 +چتہ نصفہ شبے؟ بذار بخوابم...😤 -پاشو، من دارم نماز شب مےخونم ڪسے نیست نگام ڪنہ!!!😁 پاشو جون من، اسم سہ چہار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😅 هرشب‌بہ‌ترفندےبیدارمان‌مےڪرد‌ براےنمازشب😉... عادت‌ڪرده بودیم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_دوم 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣ خبر جنگ كه آمد، من قم بودم. گفتند گروهك ها در كردستان آشوب كرده اند، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آن جا قرار بود عده ای از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه، من هم راه افتادم. در دلم هول عجيبی بود. در دفترچه ام نوشته ام احساس ميكردم اين جنگ سرنوشت من را تعيين ميكند، احساس ميكردم در اين جنگ باید خیلی سختی بکشم .و وقتی روز اول آن اتفاق افتاد و وقتی گریه هایم را کردم.دیدم سختی ها از همینجا شروع شده؛ و تصمیم گرفتم بمانم . کم کم کلاسهایمان راه افتاد و سرمان شلوغ شد . بر خلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد ،همت خصوصیتی داشت که شاید هیچ یک از برادرهای آنجا نداشتند . غذا که میرسید،باید اول برای خانمها می آوردند.مطلب و نشریه ی جدید هم میرسید باید اول برای خانمها می آوردند. اما گاهی که من در اطاق تنها میماندم ، حاجی تا دم در هم نمی آمد . یک بار که ماموریت هم گروه هایم سه روز طول کشید ، من هم سه روز گرسنگی کشیدم ؛ چون ظاهرا فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت . نگاهش را دوباره دور تا دور اطاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد ، چانه اش را روی کاسه ی زانویش گذاشت . فکر کرد " بی انصافها نیومدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده؟ ." و بعد انگار که میخواست بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را پایین داد و زمزمه کرد " اگه اون جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اینجا سر میزد ، و اینقدر زمخت برخورد نمیکرد ." برخوردهای حاج همت با من تند بود ، یا لااقل به نظر من این طور می آمد.به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتی بد اخلاق هستند . یک شب از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان ‌.من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اطاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان ۱۵ یا ۱۶ ساله .اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود وسایل فیلمبرداری و دوربین گران قیمت همراهشان بود و عجیب تر اینکه یکیشون وقتی کیفش رو باز کرد پر بود از پولهای زمان شاه . من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک هست ‌.ولی به روی خودم نیاوردم و عبوس نشستم گوشه اطاق . کمی که گذشت ، کاغذی از کیف دستی یکی از اونها افتاد روی زمین ؛ من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که فکر نمیکرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم فکر کرد لو رفته اند و حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم :" به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوک که توی این اطاق اتفاق افتاده چیه؟ " کمی بعد حاجی فرستادند دنبال من . خیلی عصبانی بودند . با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند....... دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه نيستيد چه افرادی ميان داخل اتاق و هم نشينتان ميشن؟» من هم كه خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم كه اين اتفاقات پيش آمد، گفتم «اتفاقآ من ميخوام اين انتقاد رو به شما بكنم، چون مسئوليت ساختمون ما با شماست. اون موقع كه اين ها وارد ساختمون شدند ما اصلا اين جا نبوده ايم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف." اما حاجی همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که: " احتمالا این نقشه ی بمب گذاری باشه .شما باید تا صبح مواظب این دختر ها باشید ." من گفتم: " نه ؛ این کار رو نمیکنم ؛ چون بی تعارف ، میترسم با اینها توی یک اطاق بمونم ." بعد حاجی اومد و اون دو تا دختر را از ما جدا کرد . نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره اطاق ما را میزند .بین همه من بیدار شدم . آمدم نزدیک پنجره ، دیدم حاجی اسلحه به دوشش داره و خیلی نگرانه .انگار همه ی این ساعت ها رو همون اطراف ساختمون ما کشیک میداده . حاجی گفتند: "الان یک خواهر توی تاریکی رفت سمت پایین .شما برید ببینید این کسی که رفت از خواهرهای خودمون بود یا یکی از اون دو نفر" حالا اون پایین که حاج همت میگفتند دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ جای ترسناکی بود ، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت . و من مانده بودم توی رو در بایستی. میترسیدم ؛ با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی . یک لحظه برگشتم ، گفتم حتما حاجی داره دنبال من میاد که نترسم . دیدم نه اصلا از حاجی خبری نیست ، من را رها کرده ؛ خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان هست. کمی بعد از این ماجرا حاج همت از من خواستگاری کردند . البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان .برای من همه ی اینها غیره منتظره بود .آن موقع ها من از خود "برادر همت"هم حزب اللهی تر بودم .فکر میکردم اگر کسی برای ازدواج به من پیشنهاد بدهد عین توهین است . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌ݜهیـــدۍ که عڪس یادگــارے نمیگرفٺــــ.. ▼✧خدا رحمت کندشهیدمحمد مستخدمین حسینی را که می گفت : 【چون فیلم های عکاسی را از خارج تهیه می کنند، عکس یادگاری نمی گیرم 】 شاید آن روز و امروز برخی بر این تفکر لبخند تحقیر بزنند اما حرف،حرف حساب است استفاده درحدضرورت کالاهایی که وابسته به خارج است،یکی از راهکارهای است. ❊⇠اقتصاد مقاومتی رانیزبایدازشهدا آموخت ریشه بسیاری از وابستگی های اقتصادی آن است که بدون توجه به تقویت تولید داخلی، ارز کشور برای خرید کالاهای غیر ضرور مصرف شود. ✵↞محمددرتیر ماه سال ۶۵در عملیات کربلای ۱ در منطقه مهران بر اثر اصابت تركش به فیض شهادت نائل گردید. 📌به نقل از برادرشهید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊