eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
با یڪ بلہ بختش سفید شد💍 فردا خاستگارے امدو وقته عقد شد عقد ڪردند و داماد رفتو سوریه شهیـــ💔ــــد شـــــــد 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان _ماه #قسمت_دهم 0⃣1⃣ به حاجی گفتم «من فقط ي
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣1⃣ بعد از نماز صبح از من پرسيد: «دوست داری كجا بريم؟» گفتم «گل زار شهدا.» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد، گفت :«ميترسيدم غير از اين بگويی.» چند ساعت آن جا بوديم. حاجی دلش نمی آمد برگرديم. از هر كدام از شهدای آن جا خاطره ای داشت، شرح و تفصيل ميداد، زمزمه هايی ميكرد و اشك ميريخت. من گوش ميدادم و نگاهش ميكردم، به او حسوديم ميشد. صبح روز بعد با هم آمديم پاوه.ماشين كه دوباره ايستاد و حاجی برای پياده شدن نيم خيز شد، ديگر طاقت نياورد، گفتم: «تا پاوه ميخواهيد همين طور سوار و پياده بشيد؛ توي اين بارون؟» حاجی چيزی نگفت، پياده شد. و من هم پشت سرش پیاده شدم. قطره های باران روی كتف های حاجی ميخورد و سرازير ميشد پشتش دلم آرام نگرفت. بلند گفتم «كاش بادگيرتون رو برداشته بوديم!» اما او حواسش نبود. چشمش كه به بچه ها و سنگرها می افتاد، ديگر حواسش به هيچ چيز نبود. چند نفر كه بيرون بودند، جلو دويدند و شروع كردند بدن و لباس حاجی را دست كشيدن و بوييدن. يكيشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسيد و با دل تنگی گفت «اين چند روز كه نبوديد سنگرامون رو آب گرفت، خيلی اذيت شديم.» حاجی با حوصله گوش ميداد و دست هايش را از دو طرف قلاب كرده بود پشت آن ها. انگار ميخواست همه شان را در حلقه ی دو دستش جا بدهد. وقتی برميگشتیم داخل ماشين، حس كردم حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را می ديدم كه تندتند در فضا گم می شود. گفتم «پيشونيتون خيس عرقه، آروم تر بريم.» حاجی گفت: «بايد هرچه زودتر خودمون رو برسونيم پاوه.»همين كه رسيديم پاوه ايشان من را گذاشت داخل همان ساختمانی كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت. بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پی گيری مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجی را آدم خشنی ميدانستم، اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم، متوجه شدم اين حاجی چه قدر با آن «برادر همت» كه من ميشناختم و حتی با همه ی آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه ی عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری ميشود خيلی چيزها تغيير ميكند. دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣1⃣ یادم می آيد ايشان رفته بود برای پاك سازی ارتفاعات «شمشير» و من برای كاری رفتم باختران. موقع برگشتن حاجی ديده بود پاوه نيستم، آمد آن جا دنبالم. من وقتی چشمم افتاد به او شروع كردم گريه كردن. به من ميگفت «چرا اين قدر گريه ميكنيد؟» و من فقط اشك ميريختم، نميتوانستم صحبت كنم. حاجی هم گذاشت من خوب گريه کنم. بعدا گفتم : توی این چند شب من همش خواب تو رو میدیدم .خواب میدیدم وسط یک بیابان تاریک یک کلبه هست .من این طرفم و تو اون طرف . من مدام میخوام تو رو صدا بزنم ؛ یا حسین یا حسین میکنم و تو نمیفهمی .همش فکر میکردم از این عملیات زنده برنمیگردی . حاجی آن شب من را برد خانه ی عمويش، گفت «اگه خدا توفيق بده،ميخوام برای عمليات برم جنوب.» من خيلی بی تابی كردم، گفتم: «با شما ميام.» اما ايشان اجازه نميدادند. مقدمات عمليات فتح المبين بود و حاجی سختی آن شرايط را ميدانست. نمی خواست چيزی به من بگويد، فقط ميگفت «من اصلا راضی نيستم شما با من بياييد.» زمستان بود كه حاجی رفت و من سخت مريض شدم، اما دلم آرام نگرفت. به نيت اين كه سالم برگردد، سه روز روزه گرفتم. ظهر جمعه، نماز جناب جعفر طيار ميخواندم كه ديدم حاجی يكی را فرستاده دنبال من كه بروم دزفول. كمی گردن كشيدم و از بالای شانه ی پاسداری كه جلو نشسته بود، خيابان را نگاه كردم. حاجی چند متر جلوتر ايستاده بود، سرش پايين بود و تسبيح مي گرداند. با خودم فكر كردم «انگار نه انگار منتظر كسی است؛ اصلا ما رو نديد.» تا ماشين ايستاد و بقيه پياده شدند و حاجی آمد بالا به نظرم يك عمر طول كشید. حاجی همين كه نشست گفت «اولين بار بود كه فهميدم چشم انتظاری چه قدر تلخه. فهميدم بدون تو چه قدر غريبم.» دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 هنوز آن کاغذ را دارم شرایطش را خلاصہ رویش نوشتہ بود و پایینش را امضا کرده بود تمام جلسه خصوصے صحبت ما درباره ازدواج ختم شد بہ همان کاغذ ؛ مختصر و مفید🙂 بعد از ، باسمہ تعالے دهـ¹⁰ تا از نظراتش را نوشتہ بود بعضے هایش اینطور بودند : "داشتن ایمان بہ وخدا و خُداجویے مقلد امـام بودن و پیروے از رسالہ ایشان شغل من پاسـدار است مشکلات آینده جنگ مکان زندگـی انگیزه ازدواج ، رسیدن بہ کمال💙" عبارت‌ها کوتاه بود اما هر کُدام یك دنیآ حرف داشت براےِ گفتن... ساکنان ملك اعظم³،ص⁷⁸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 💢آن شب نان نداشتيم . قرار شد كه آقا مهدي ، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد ؛ چرا كه شب درخانه ما با رزمندگان جلسه داشت . به هرحال آن شب دير آمد و نان هم نياورد . ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آنها با خودشان نان بياورند . وقتي او به خانه آمد ، روي دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو كرد به من و گفت : اين نان ها مال رزمنده هاست . به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خنديد . من آن شب ، نان خرده هاي شب هاي قبلي را خوردم . 🌷( شهيد باکري )🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر بنا بود؛ آمریڪا را سجده کنیم، انقلاب نمی کردیم... ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌ڪنیم.. سر حرفمان هم ایستاده ایم! اگر همه‌ی دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست! سلاحِ ما ایمانِ ماست..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
♥️ مـومن‌باید‌هر‌روز‌برا‌خودش برݩامہ‌معنوے‌داشٺہ‌باشہ¡ سعے‌ڪنیم‌برا‌خودمون عادٺا‌ی‌آسمانے‌بسازیم:) هرروز‌تݪاوت‌ِزیارت‌عـاشورا‌‌وقرآن... یہ‌ساعاتیذڪر‌و‌دردودل‌به‌با‌امـام‌زمان +ڪم‌‌سفارش‌نشدها ... ‌:)🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود😍 فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین🤨 بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن  مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن ✌️🏼 اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😁 رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😂 صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 کت و شلوار دامادے‌اش را تمیز و نو در کمد نگہ داشتہ بود بہ بچہ‌هاےِ سپاه مے گفت : براے این کہ اسراف نشود هر کدام از شما خواستید دامـاد شوید از کت و شلوار من استفاده کنید این لباس ارثیہ ‌ےِ من براے شماست😁 پس از ازدواج ما کت و شلوار دامادے محمدحسن وقف بچہ‌هاے سپاه شده بود و دست بہ دست مے ‌چرخید هر کدام از دوستانش کہ مے خواستند داماد شوند براے مراسم دامادے ‌شان همان کت و شلوار را مے ‌پوشیدند جالب ‌تر آن کہ هر کسے هم آن کت و شلوار را مے ‌پوشید بہ شهـادت مے ‌رسید!♥️🙃 روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ یادم می آيد ايشان
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣1⃣ دوست داشتم به او بگويم: «پس حالا ميفهمی من چه ميكشم»، اما دلم نيامد. ميدانستم نگران و ناراحت ميشود.به دو هفته ای كه بعد از اين در دزفول ماندم، دوست ندارم فكر كنم. از آن روزها بدم می آيد. بعدها روزهای خيلی سخت تری به ما گذشت، اما در ذهن من آن دو هفته، زيبا نيست. ما جايی برای اسكان نداشتيم و رفتيم منزل يكی از برادرهای بسيج. خب، زمان جنگ بود، هر كس هنر ميكرد زندگی خودش را ميتوانست جمع و جور كند. من احساس ميكردم مزاحم اين خانواده هستيم. يك روز رفتم طبقه ی بالا ديدم اتاقی روی پشت بام هست كه صاحب خانه آن را مرغ داری كرده. چون منطقه را دائم بمباران ميكردند و معمولا كسی از طبقه ی بالا استفاده نمیکرد من كف آن مرغ دانی را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم. حاجی هم يك ملحفه ی سفيد آورد با پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جيبيم كمی خرت و پرت خريدم؛ دوتا بشقاب، دوتا قاشق، دوتا كاسه و يك سفره ی كوچك. يك پتو هم از پتوهای سپاه آورديم. يادم هست حتی چراغ خوراك پزی نداشتيم، يعنی نتونستیم بخریم. تو اون مدت اصلا غذای پختنی نخورديم. اين شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.من ناراحتی ريه پيدا كردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه ميكردم. صاحب خانه هم همين كه نزديك عمليات شد، گذاشت و رفت . من در آن ساختمان بزرگ تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاهی دو، سه روز ميگذشت و نمی آمد. نگاهش رفت روی ساعت؛ دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برم داشت. پرسيد م«كيه؟» صدای حاجی را شناختم. اما وقتی در را باز كرد م و ديدم كسی بيرون نيست، ترسيدم. با دودلی پايم را گذاشتم داخل كوچه و با پای ديگرم در را نگه داشتم تا در بسته نشود. حاجی خودش را چسبانده بود سينه ی ديوار، انگار قايم شده بود . پرسيدم «چرا تو نمی آييد؟» حاجی گفت: «خجالت ميكشم. بعد از چند روز كه نيامده ام حالا با اين وضع...» و آمد زير نور ايستاد. پوتين هايش را كه از گل سنگين بود، چند بار كوبيد زمين و گناه كارانه سر تا پای خودش را ورانداز كرد؛ پر از خاك بود. نگاهم را از حاجی گرفتم، گفتم: «عيبي نداره. حالا بياييد...» و بقيه ی حرفم را خوردم. در قلبم آن قدر غرور، محبت و غم بود كه ترسيد م اگر يك كلمه ی ديگر بگويم اشكم سرازير شود. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 4⃣1⃣ من مردهای زيادی را ميديدم؛ شوهرهای دوستانم كه در راحتی و رفاه هم بودند، اما چه قدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی كه ميكشيد جا داشت از ما طلب كار باشد، اما هميشه با شرمندگی می آمد خانه. آن شب به خاطر اين كه آن طور نيايد بنشيند، رفت زير آب سرد؛ آب گرم نداشتيم. من ديدم خيلی طول كشيد و خبری نشد. دل واپس شدم. حاجی سينوزيت حاد داشت. فكر كردم نكند اصلا از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نيامد، كمی آن را باز كردم و ديدم آب گل آلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد كه «ميخوای اين آب گل آلود رو ببينی من رو بيشتر شرمنده كنی؟» به خودش سختی ميداد اما طاقت نداشت ما سختی ببينيم. به محض آن كه در جنوب صحبت عمليات شد، حاجی مصر شد كه من برگردم. گفت: «اگه خدای نكرده موفق نشيم، عراقی ها خيلی راحت دزفول رو با خاك يكسان ميكنند.» گفتم «خب، من هم مثل بقيه ی مردم. هر اتفاقی برای اينها بيفته من هم كنارشون هستم.» حاجي گفت: «تو بايد برگردی اصفهان. مردم اين جا بومی همين منطقه ند. اگه به شان سخت بيايد با خانواده هاشون ميرن مناطق اطراف. از اين ها گذشته، به خاطر اسلام تو بايد بری. اگه اين جا باشی، من ديگه توی خط آرامش ندارم.» اين را كه گفت راضی شدم. يعنی عقل آدم اين طور وقت ها راضی ميشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گريه كردم. نميدانم، فكر ميكردم ديگر حاجی را نمی بينم. البته يك ماه بعد كه عمليات انجام شد، ايشان آمدند، صحيح و سالم. ديگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقامهدی، پسر بزرگمان، دنيا آمد. صبح روزی كه مهدی ميخواست دنيا بيايد، حاجی از منطقه زنگ زد. خيلی هم بی قرار بود. دائم ميپرسيد «من مطمئن باشم حالت خوبه؟ مسئله ای پيش نيومده؟» گفتم «نه، همه چيز مثل قبل است.» مادرشان اصرار كردند بگويم «بچه داره دنيا مياد» اما دلم نيامد، ترسيدم اين همه راه را بيايد و دل نگران برگردد.همان روز، بعد از ظهر مهدی دنيا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید . روز چهارم ساعت سه ی صبح بود كه خودش را رساند. ايام محرم بود و حاجی از در كه آمد، يك شال مشكی هم دور گردنش بود. به نظرم خيلی زيباچهره آمد. دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 ساعت ده یازده شبـ🌙 با سر و صورت خاڪے اومد خونہ.! +تا شما شامـ رو شروع ڪنے میرم لیلا رو بخوابونمـ😴 -نہ!صبر میڪنمـ تا بیای باهم بخوریم...♥️ +وقتے برگشتمـ دیدم پوتین به پا خوابش بردهـ😴 داشتم پوتین هایش رو در میآوردم کہ بیدار شد.. -دارے چیکار میڪنے..؟ مےخواۍ شرمنده امـ ڪنے..؟🥺 + نہ..! خستۿ‌اے سر سفرۿ نشستـ و..! -تازه مےخوایم با هم شام بخوریمـ🥘 روایتے‌از‌همسر‌↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 هَمیشه تو خونه صِدام میزد: "همسرِ شهید نوروزے ... هَمسرِ شهید جان..."🍃 وقتی زُل میزد بهم میگفتم باز چیشُده ؟! میگفت: سِنت کوچیکتر از اونیہ کہ بِهت بگن همسرِ شهید... هَنوز بچہ اے آخہ! 🙁 عَوضش میشے کوچیکتَرین همسرِ شهید💌 ‌‌بہ‌روایت‌همسر↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 قبل ازانقلاب همسایہ بودیم خوب مے شناختمش عاشق حضرت‌زهراۜ بود.. تو جبهہ هم کنارش بودم یہ مدتے دلم شور میزد نگران شده بودم اومد پیشم دست انداخت دورگردنم و گفت : تو دیگہ چرا غصہ میخورے؟! کسے کہ مادرش حضرت زهراست نباید غصہ بخوره هر جا در مونده شدے فقط بگو : " یافاطمہۜ..💚 " روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷 🌴✍️از خاطرات یک آزاده از زندان صدام*: 💠به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه *هشتاد و یك پله* از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك *میز تحریر* بود. شب فرا رسید و *كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود*. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می‌زنی؟ *گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه‌ام درد می‌كند*. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم. در آنجا متوجه یك *پیرمرد ناتوان* شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی‌مقدمه پرسید: *ایرانی هستی؟* جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: *مرا می‌شناسی؟* گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: *اگر ایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی*. گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: *وزیر نفت ایران كیست؟* گفتم: نمی‌دانم. گفت:👈 *نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟* گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شده. سری تكان داد و گفت: *تندگویان نشده و كاش می‌شد...!*. *دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود... .* گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: *این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...* گفت: *... پیــــــــــام من مرزداری از وطن است...صبوری من است*. *نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد.* نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست. *بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد*. گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان می‌رسانم. *خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...!* ✅منبع : راوی: *عیسی عبدی*، رجوع کنید به کتاب *ساعت به وقت بغداد*، ج1، ص89 – 86. مهندس محمدجواد تندگویان - وزیر نفت دولت رجایی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا