eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
393 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه! گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی! لبخند ملیحی زد... گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا... نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم! ساکت بودم نمی دونستم چی بگم! شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم! حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد... از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم... مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم! گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است! لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن! گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها... حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید... داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی! و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی... مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است! داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابه‌جا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی! نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم! لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم... ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم! حسین پسر غلامحسین.... نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست! نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🍃امام على عليه السلام :  فكر كن، تا دور انديش شوى و چون همه جوانب كار برايت روشن شد، آن گاه تصميم قطعى بگير👌 ميزان الحكمه جلد 3 صفحه 54 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خداوند می‌فرماید : مَتاَعُ الدُّنْیَا قَلِیلٌ ( ۷۷ نساء ) یعنی همه‌ی این زرق و برق دنیا کوچیکه ، خدا میگه ها 🍃خداوند می‌فرماید : إِنَّ کَیْدَ الشیْطانِ کانَ ضعِیف ( ۷۶ نساء) این وسوسه های شیطان هست که ما ها درگیرش هستیم خداوند میگه بابا اینا کوچیکه ضعیفه ، کمه چیزی نیست که 🍃اما وقتی همین خدا میخواد راجع به پیامبر صحبت کنه می‌فرماید : وَ إِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ ( ۴ قلم ) این خدایی که زرق و برق دنیا رو میگه کوچیک و کم هست وسوسه‌ی شیطان رو میگه ضعیفه ، در مورد پیامبر میگه اخلاق عظیمی داشت و‌کیه که بفهمه وقتی خداوند میگه یه چیزی بزرگه یعنی چی ! https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو! کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست! اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی... لبخندی زدم... گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم! بعد همون‌طور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم! دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه! بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم! کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد! متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله! چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله! لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله! گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است... با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی! گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی! حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه! اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت! بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم! حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم... لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش ..... گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا! با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون... ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش... خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم! می‌دانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید... نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اعضای خوب کانالمون😊 ممنون از اینکه هستید با ما🙏 عیدتون مبارک🌹🌹🌹 خیلی درخواست داشتید دو قسمت دوقسمت بگذاریم ولی عزیزای دل با برنامه ریزی که کردیم امکانش نیست🙃 اما امشب استثنا چشم دوقسمت می گذارم عیدی ما به شما👏👏👏 با هم همراه باشیم🌺