اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_شانزدهم
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می مُردیم...
فرزانه گفت: وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس می کنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بی خیالش می شدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اسرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد ولی خدایش سوژه ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمی ذارم!
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه بریم ، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تاشب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_شانزدهم
روز چهارم نا امید از همه جا داخل حرم نشسته بودم درمونده نگاهم به ضریح افتاد و گفتم آقا نمی خوای یه نگاه به ما بکنی ...
من با چه رویی برگردم ! اصلا می تونم برگردم!
همین جور داشتم با آقا صحبت میکردم اذان شد رفتم بین صفهای نماز جماعت نماز که خونده شد سخنرانی شروع شد و جالبتر اینکه حاج آقا شروع کرد راجع به حکمت۳۱۹ نهج البلاغه صحبت کردن
حکمتش این بود که آقا به پسرشون محمدحنیفه میگن « پسرم از تنگدستی بر تو بیمناکم پس از آن به خدا پناه ببر چرا که تنگدستی به دین ضرر میزنه عقل را سرگردان می کنه و دشمنی بوجود میاره»
آقا مجید می گفت وقتی این حکمت را شنیدم چون دقیقا من توی همین موقعیت بودم بی اختیار به کنار دستیم گفتم: حالا یکی مثل من چکار باید بکنه وقتی به همچین روزگاری گرفتار شده!
اون بنده خدایی که کنارم نشسته بود مرد میانسالی بود از قیافش معلوم بود آدم جا افتاده و پخته ای هست گفت:جوون چی شده که به این روز دچار شدی !
گفتم: آقا ناخواسته! چرخ روزگار بر وفق مراد ما نچرخید...
نگاهی بهم کرد و گفت: یعنی چی ناخواسته!
باهاش مشغول صحبت شدم وماجرای کارم را براش از سیر تا پیاز تعریف کردم اصلا نمی دونستم این آقا همون اتفاق خاص زندگی منه که امام رضا سر راهم قرار داده بود...
اون آقا بعد از شنیدن صحبت های بابای سجاد شروع میکنه باهاش صحبت کردن، قشنگ یادمه آقا مجید با چه حالی این حرفها را تعریف میکرد..
می گفت اولین چیزی که بهم گفته این بود که این اتفاقات اصلا ناخواسته نبوده! ببین پسرم به جز یه سری موارد استثنا که داریم، دیگه چیزی به اسم ناخواسته نداریم چون اگه اینجوری باشه قدرت و اختیار و اراده ای که خدا به ما داده میره زیر سوال!
در واقع آدم ها وقتی یه کار و رفتاری را مدام تکرار می کنن براشون تبدیل به عادت میشه و چون دیگه به قول گفتنی ملکه شده براشون، بدون فکر توی موقعیتش همون رفتار را انجام میدن که خوب، اگررفتار خوبی باشه که هیچ!
اما اگر رفتار بدی باشه برای توجیه خودشون کلمه ایی مثل ناخواسته رو بکار می برن تا خودشون رو از دایره تقصیرات بکشن کنار!
حقیقتا اون لحظه بهم برخورد خیلی جدی گفتم: آقا الان مثلا تقصیر من این وسط چی بوده به این روز افتادم؟
بهم لبخندی زدگفت: خیلی ساده است نداشتن برنامه !
متحیر نگاش کردم گفتم: یعنی چی!
از توی جیبش یه برگه و خودکار آورد بیرون شروع کرد برام نوشتن انسان مسلمان برای آینده اش تدبیر و دور اندیشی داره...
امیر جالب اینجاست بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز آقا مجید اون برگه را داشت و آورد نشونمون داد!
تحلیل های که از این یه جمله به آقا مجید گفت بود خیلی جالب بود!
می گفت وقتی این جمله را برام نوشته توی دلم گفتم بابا دلت خوشه آقا !
ولی وقتی شروع کردن صحبت کردن باورم نمی شده یه جمله اینقدر مطلب نهفته داشته باشه که زندگی من رو متحول کنه!
امیر گیج نگاهم کرد و گفت: خوب بعدش چی شد؟
به آقا مجید یاد داده چطوری زندگیش رو جمع و جور کنه می گفت بهم گفته شما وقتی ازدواج کردی طبیعیه که بعد از یه مدت دخل و خرج زندگیت باهم نخونه چون یه تغییر توی زندگیت اتفاق افتاده ! دور اندیشی یعنی حواسمون به تغییرات باشه !
آقا مجید می گفت مثل یه آشنای قدیمی که برای نجاتم رسیده باشه گفتم: آقا خوب الان من باید چکار کنم ؟
دستم رو گرفت از بین جمعیت رد شدیم تا مزاحم بقیه نباشیم رسیدیم به یکی از صحن های خلوت یه گوشه نشستیم
بهم گفت که اول برم با طلبکارها صحبت کنم می گفت هر جوری هست ازشون مهلت بگیر
نکته مهمی که خیلی روش تاکید داشت این بود که فقط خیلی کار کردن و سخت تلاش کردن آدم را به نتیجه دلخواه نمی رسونه! بلکه باید وقت برای یاد گرفتن اینکه چطوری با تغییرات رو به رو بشیم بذاریم!
حالا این تغییرات چه ازدواج باشه و چه بچه دار شدن چه شغل جدید چه مردن! می گفت یه مسلمون نباید فقیر باشه!
خدا این دنیا را که الکی نیافریده پول و سرمایه باید دست من مسلمون باشه تا بتونم برا دینم خرج کنم بتونم آخرتم رو آباد کنم نه اینکه تمام این زندگی کوتاه دنیا تو فقر و بدبختی دست و پا، بزنم دوهزار در بیارم زنده بمونم نه!
دور اندیشی یعنی وقتی دیوار سد راهت هست بی خود زور نزنی بخوای بری بالا سر و دستت هم بشکنی!
یعنی یه نگاه دور و برت کن اون نردبان را ببین! ازش استفاده کن هم خودت را بکش بالا هم چهار نفر دیگه رو!
خدا دنیا و آخرت را طوری آفریده که بهم در آمیختن آقا مجید !
یعنی نمیشه برای دیندار بودن بری یه گوشه بشینی بگی همه چی درس میشه! نه اینکه هم کلی پول و ثروت بزنی به جیب بگی کی به کیه! و نه اینکه وسط اینها گیر کنی بگی هر چی روزگار رقم زد نه پسرم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی...
لبخندی زدم...
گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله!
لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله!
گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است...
با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی!
گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی!
حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه!
اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت!
بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم!
حالا از کجا شروع کنیم؟
گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم...
لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش .....
گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا!
با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون...
ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش...
خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم!
میدانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
خانم حسینی قهوه سفارش داد من و لیلا
نسکافه... هنوز سفارشمون رو نیاورده
بودن که خانم حسینی گفت: خوب دخترا تحقیقتون به کجا رسید؟
لیلا مجال نداد گفت: رسید به اینجا که هر کاری دلمون خواست نکنیم و قوانین رو رعایت کنیم بعد هم شروع کرد با آب و تاب از ماجرای تصادفش گفتن و بی قانونی بعضی ادمها!!!
وقتی نگاهی به سر و وضع لیلا کردم بی اراده برگشتم گفتم: لیلا جان الان شما هم با این وضع پوششت یه فرد بی قانون محسوب میشی!
یه نگاهی بهم کرد و گفت: نه اینکه الان تیپ خودت خیلی قانون مداره! بعد هم رو به خانم حسینی ادامه داد و با اقتدار گفت: من الان یه کم از موهام پیداست واقعا به این یه کم مو مردم آسیب می بینن! من میشم بی قانون!
ضمن اینکه به نظر من آدم دلش باید پاک باشه...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: ببینید دخترا رعایت قوانین کم و زیاد نداره مثلا گاهی با یک ضربه کم یه ماشین میره ته پرتگاه، گاهی هم با یک ضربه با شدت زیاد یه ماشین فقط آسیب می بینه! که این بستگی به مقاومت ماشین ها داره و مهارت راننده دقیقا ضربه خوردن افراد توی یک جامعه بستگی به مقاومت ایمانشون و مهارت کنترلشون بر میگرده! گاهی یه فرد با یک نگاه به قهقرا میره اما شخص دیگه ای هم هست که زیر شکنجه نم پس نمیده مثل انواع ماشین که از لحاظ مقاومت با هم فرق دارند!
اما نکته اینجاست که ما با وجود داشتن هر ماشینی نباید قوانین رو زیر پا بذاریم یه مثال واضحتر براتون بزنم فرض کنید همسر شما... هنوز حرف خانم حسینی تموم نشده بود که لیلا آهی کشید و گفت: داد از غم تنهایی...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: عجب پس مجردین!
من و لیلا لبخندی زدیم و سری تکون دادیم خانم حسینی گفت: نگران نباشین این شتریه که در هر خونه ای می خوابه
لیلا طنز آلود گفت: شتر من و نازی فک کنم توی بیابون راه رو گم کرده!
توی دلم گفتم: خوبه این لیلا می گفت امثال خانم حسینی غول اند حالا چه نمکی می ریزه! از دست این دختر احساساتی!
من گفتم: خوب خانم حسینی جان حالا مثلا نامزد داریم رعایت کم و زیاد قوانین چی میشه؟!
پاک بودن دل هم به نظرم مهم تر از ظاهره!
گفت: خوب در نظر بگیرید نامزد شما همزمان که با شماست فقط یه کم قوانین زندگی رو رعایت نکنه چند تا پیامک به بعضی از دخترهای کلاساتون بده!
برای شما چه اتفاقی می افته؟
مطمئنا تو زندگی شما تاثیر میذاره درسته! حالا این آقا پسر بگه من فقط چند تا پیامک دادم اتفاقی نمی افته که! یا من که دلم فقط با شماست به اینها فقط پیامک زدم چیزی نمیشه که! خوب به نظر شما چیزی نشده؟ این اتفاق کمی بوده! دل این آقا فقط با شماست و حسابش پاکه!
نگاهی به لیلا انداختم با هم چشم تو چشم شدیم چیزی که خودم تجربه کرده بودم رو چطور می تونستم ردش کنم و نپذیرم وقتی که با تمام وجود لمسش کرده بودم!!!
اشک توی چشمام حلقه زد با خودم گفتم یه کم هم می تونه زندگی آدم رو نابود کنه! درست مثل چند تا پیامک که با من همین کار رو کرد...
در همین حین بخار نسکافه داغ که جلوم گذاشته شده بود من رو به فضای داخل کافی شاپ برگردوند لیلا هم کمی خودش رو جمع و جور کرد و توی اون لحظات خودش رو با نسکافه سرگرم کرده بود...
صدای خانم حسینی ما رو دوباره برگردوند به بحث گفت: حالا نظرتون چیه؟ من با تاسف سرم رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: درسته یه کم هم می تونه ضربه ی خودش را بزنه!
لیلا ساکت بود و کمی با دستش موهاش را زیر شال کوتاهش جابهجا کرد...
خانم حسینی ادامه داد: دخترا برای اتمام این بحث دلت کافیه پاک باشه یه سوال می پرسم که بحث جمع بشه بعد ادامه داد من قبلش معذرت میخوام ولی به نظرتون میشه من بگم که دخترا دلتون پاک باشه حالا این نسکافه رو در هر ظرفی خوردین اشکال نداره مهم اینه دلتون پاک باشه...
ما که منظور خانم حسینی رو درست متوجه شدیم با سر تایید کردیم که نه نمیشه!
خانم حسینی گفت: پس ظاهر نه تنها بی اهمیت نیست بلکه خیلی هم مهمه درسته! من ذهنم درگیر شده بود نمی دونستم سوالم را بپرسم یا نه! می ترسیدم لیلا از سوالم سو استفاده کنه ولی واقعا این سوال برام مهم شده بود دلم رو زدم به دریا و گفتم: ببخشید پس چرا توی قرآن که کتاب قانونه ماست میگه لا اکراه فی دین...
قبل از اینکه خانم حسینی فنجون قهوه اش رو سر بکشه و من منتظر جواب بودم حدسم درست از آب در اومد و لیلا گل از گلش شکفت!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_شانزدهم
در حالی که با دستهاش به سمت من و مریم اشاره می کرد گفت: خوشا جانی که جانانش تو باشی!
چه چیستی و چرایی!
چه رایحه اش تو باشی!
چه موس زیر دستش یا که...
فاطمه(وکیل و حقوق دانمون ) پرید وسط صحبتش و گفت: الان وقت مشاعره نیست بچه ها! صلواتی بفرستین جلسه رو شروع کنیم وقت بگذره حق الناسه!
یلدا ساکت نشسته بود و هرزگاهی با حرفهای بچه ها لبخندی روی لبش می آمد...
همه منتظر بودن من شروع کنم که نگاهی به مریم کردم و گفتم: مریم جان بسم الله... منتظریم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ثریا گفت: یا خود خدااااا آخوند رو می فرستی بالا منبر که دیگه پایین نمیاد! از ما گفتن من پَرم به پَر لباس این جماعت خورده یه چیزی میدونم که میگم!
لبخند ریزی روی صورت بچه ها نقش بست اما با شدت اخم من روبه رو شد!
مریم با مهربونی گردنش رو کج کرد و صورتش رو به بالا گرفت گفت: ای خدا خودت شاهد باش با این لباس ما همه جا پَر پَریم!!!
نگاهش کردم و گفتم: خوب حالا خودت رو لوس نکن! لباس تو غیر از لباس ما هم نیست بعد به چادر مشکی ام اشاره کردم ...
مریم بسم الهی گفت:....
همزمان چند تا برگه از داخل کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز...
ثریا تا چشمش به برگه ها افتاد بدون اینکه چیزی بگه با دست کوبید به پیشونیش...
هممون خندمون گرفت اما کسی چیزی نگفت....
در همین حین یلدا هم همزمان برگه و خودکار از داخل کیفش آورد بیرون...
مریم شروع کرد....
ببینید بچه ها حتما میدونید برای چی و چرا اینجا جمع شدیم! قراره از یه تهدیدی که برای تک تکمون وجود داره یه فرصت بسازیم! هر چند که زمین بازی، زمین دشمنه! اما خوب حالا که ما زمینی نداریم دلیل نمیشه و نمی تونیم بذاریم به اسم نداشتن زمین اونها خانه ها و خانواده های ما رو نابود کنن! نزنیم به قلبشون، میزنن به قلبمون!
مهدیه (لیسانس ریاضی و حسابی حسابگر)گفت: یه لحظه دست نگه دار! به نظر من یه دو دو تا چهار تا کنیم اصلا نباید توی چنین فضای آلوده ای کار کرد جایی که اینقدر فساد هست کار کردن عقلایی نیست!!!
خودمون هم نابود میشیم مثل خیلی ها که به اسم کارفرهنگی شروع کردن و آخرش سر از ناکجا آباد در آوردن!!!
مریم نگاهش کرد و در جوابش گفت: اینجوری شما میگی خاااااانم که بچه های انقلابی اصلا کار عقلانی نکردن که با اون وضعیت فساد قبل از انقلاب شروع کردن کار کردن!
اتفاقا این حرف منطقی نیست وقتی این فضا بیشتر فسادش رو نشون میده نشاندهنده کم کاری ماست!!!
مهدیه گفت: اشتباه نکن مریم جون خودتم گفتی زمین زمین ما نیست! و این یعنی ما هر چی هم توی این زمین گل بزنیم بُردی در کار نیست!
من گفتم: بچه ها فضای مجازی مثل یه اسلحه است فقط بستگی داره کدوم طرف نشونه گرفته بشه! درسته ما باید زمین خودمون رو داشته باشیم ولی فعلا به هر دلیلی نداریم پس باید از این فرصت استفاده کنیم!
مهدیه دوباره گفت: آخه قربونت بشم خااااانم دکتر این اسلحه دست ما نیست که جهت نشونه گیریش رو ما مشخص کنیم !!!
گفتم: مهدیه زمان انقلاب هم اسلحه ای دست ما نبود هنر ما اینه که بدون اسلحه خلع سلاح میکنیم البته وقتی هدف درست و شناخته شده باشه! ضمنن یادت باشه به قول پدر موشکی ایران آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنن حالا که اسلحه دست ما نیست دو تا فَن یاد بگیر طرف رو ضربه فنی کن با سلاحِ توانمندی هات !
گفت: آخه با یه گلوله پودرمون میکنه تا من بخوام ضربه فنیش کنم!!!
گفتم: پس یا باید سرعتت رو ببری بالا یا تکنیک کاربردی رو حرفه ای بلد باشی!
نگاهم رو به سمت بچه ها چرخوندم و گفتم: ببینید یه نکته ی مهم بچه ها اینه اگر فکر کنیم خودمون خیلی ضعیفیم حتی اگه قوی ترین سلاح ها رو هم داشته باشیم شکست میخوریم چون قبل از هر کاری شکست رو پذیرفتیم اما اگر سلاحی هم نداشته باشیم اما ایمان داشته باشیم که ما می تونیم کاری کنیم پیروزیم این یه اصل مهمه!
مهدیه دستاش رو گرفت بالا و گفت: آقااااا تسلیم!
ما که بیکاریم و پایه!!!
مریم گفت: مهدیه جان نکته ی خیلی مهمی گفتی!
دقیقا به اولین و بزرگترین اشتباه اشاره کردی!
هنوز حرف مریم تموم نشده بود که مهدیه متعجب خیره شد بهش!!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
شیخ مهدی لبخند تلخی زد و در حالی که لیوان شربت رو تعارف میکرد گفت: آقا مرتضی تمام حرفهات درسته! همشون هم حقه!
ولی متاسفانه یه سیاستی که منفعت طلب هست ایجاب میکنه بگه: طلبه فقط باید کارش به درس و بحثش باشه!
این سیاست بد از همون زمان اهل بیت(ع) بوده!
اصلا مشکلی که با اهل بیت(ع) داشتن همین بود که اهل بیت(ع) می گفتن: دین برای تمام زندگیه که طعم بهتر زندگی رو توی همین دنیای محدود بهتون نشون بده تا بهتر لذت ببرید بهتر شاد باشید بهتر بهم محبت کنید بهتر کار کنید بهتر خرج کنید روابط بهتری داشته باشید....
اما خوب در مقابلش همون منفعت طلب ها بهشون می گفتن: شما درس احکام و اخلاقتون رو بدید کاری به سیاست و اقتصاد و روحیه و بهتر زندگی کردن مردم نداشته باشید!!!!
چراااا حالا این عده اینجوری میگن؟! چون یه ویژگی بدی توی بعضی آدمها هست داداش اسمش هست تک خوری! یعنی فقط خودم حالم خوب باشه! فقط خودم لذت ببرم! فقط خودم پولدار باشم! فقط خودم زندگی کنم بقیه به فنا....
خوب الان هم این قضیه ادامه داره تا امام زمان بیاد دیگه!
اصلا یکی از ویژگی های اصلی زمان ظهور اینه حکومت و تمام ابعاد زندگی مردم زیر سایه ی دین هست که همه ی مردم بهرهمند میشن و همه چی عالی و متعالیه...
ولی خوب حضرررررت شیخ خودت که بهتر میدونی ظهور وقتی اتفاق می افته که به قول گفتنی چهار نفر باشن امامشون رو یاری کنن برای حکومت داری! یعنی به قول شما اقتصاد دینی بلد باشن، سیاست دینی بلد باشن، روانشناسی و فلسفه ی ديني بلد باشن...
نذاشتم ادامه بده و معترض گفتم: خوب مگه ما ادعا نداریم انقلاب ما مقدمه ی ظهور هست کو پس کو!!!!
شیخ مهدی گفت: اول شربتت رو بخور دهنت شیرین بشه...
بعد هم گفت: حالا چون شما خبر نداری که دلیل نمیشه بگیم هیچ کاری نشده اخوی...
بععععله کم کاری هست قبول!
دستای پشت پرده تلاششون رو میکنن که کاری پیش نره قبول!
اما دیگه اینجوریم نیست بگیم هیچ کاریم نکردیم و دست روی دست گذاشتیم!
ما توی همین زمونه هم با همین وضعیت که گفتی افرادی رو داریم که مجموعه ی آموزشی قوی دارن با همین رویکردها...
طلبه های متخصصی که تمام ابعاد دین رو در نظر میگیرن نه فقط یه بخش خاص! از دکتری اقتصاد اسلامی گرفته تا سیاست و روانشناسی اسلامی و فلسفه ی اسلامی و....
باورم نمیشد!!!
گفتم: حاجی جدی میگی واقعا هست!!!
با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون داد و گفت البته هنوز هم آدم های منفعت طلبی هستن که میگن طلبه چکار داره به این حرفا !!!
این آخوندا به همه چی زندگی آدم کار دارن!
ولی خوب معلومه که غرضشون چیه! منفعت شخصی خودشون!
اما هستن هر چند اندک کسانی مثل علامه مصباح که درک درستی از دین دارن و چنین مجموعه ی آموزشی قوی رو راه اندازی کردن...
با این حرف شیخ مهدی انگار تمام نداری ها و فشارهای سخت اول زندگیم رو یادم رفت، کلی ذوق کردم و انگیزه گرفتم که منم یکی از همین طلبه ها باشم...
خیلی جدی تصمیم گرفتم منم عضوی از مجموعشون بشم با همون حالت شعف که لیوان شربت رو سر می کشیدم و دلم احساس خنکی دلچسبی رو حس کرد، پرسیدم حاجی کجاست این موسسه و مجموعه ای که میگی؟! شرایطش چه جوریه؟!
شیخ مهدی در حالی که لیوانهای شربت رو جمع میکرد و بلند میشد گفت: خیلی دور نیست قم المقدسه...
تا اسم قم اومد هم خوشحال شدم...
هم دلم لرزید...
اگه فاطمه همراهم نیاد چی...
اگه بخواد پیش خانوادش بمونه...
اگه خانوادهامون مخالفت کنن!!!
مثل اینکه این چالش زندگی ما تمومی نداره...
این فکرها حالت چهره ام رو دوباره ریخت بهم، که مهدی انگار فکرم رو خونده باشه گفت: تویی که من می بینم برای رسیدن به خواسته هات همیشه تلاش کردی، نگران نباش به قول گفتنی یا راهی خواهی یافت یا راهی خواهی ساخت...
بعد هم به شوخی گفت هر چند که طول میکشه جاده جدید به قم بسازی!صبر لازم است صبر...
و ادامه داد: حالا قیافت رو درست کن!!
خوبه اومده مهمونی...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
تکرار کردم به چشم بر هم زدنی!
و بعد چشم هام رو باز و بسته کردم فقط اشک ریخت....
با دستش اشکهای صورتم رو پاک کرد و گفت: رضوان به قول شهید بیضایی ما شیعه به دنیا اومدیم که در این عالم موثر باشیم غیر از اینه!!!
رضوان تک تک ما آدمها قطعه ای از پازل این دنیاییم و هر کدوممون به اندازه ی یه قطعه پازل تاثیر گذار برای تکمیل این تصویر موندگار!
اگر فکر کنیم مهم نیستیم، این تصویر ناقص می مونه، حتی اگر من قطعه ی گوشه ی این پازل باشم باید حضور داشته باشم تا کامل بشه!
پس باید نشون بدم اثر گذارم...
دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با شدت ناراحتی گفتم: چرا قطعه ی پازل تو، باید گوشه ای باشه که توی خاک اسرائیله!
مگه تاثیر گذاری حتما رفتن به ماموریت های خطرناکه! این همه آدم تاثیر گذار توی کشور خودمون!
نمیدونم چرا ولی رفتنش به این ماموریت لرزه به تنم انداخته بود ادامه دادم : خوش انصاف هنوز از آخرین ماموریتت سه روز هم نگذشته...
محمد کاظم بخدا ما هم دل داریم، ما هم آدمیم!
سکوت کرد...
خوب من رو می شناخت میدونست مانعش نمیشم...
و با صبوری گذاشت هر چی خواستم گفتم و فقط گوش کرد...
و من هم خوب می شناختمش ، نمی خواستم اذیتش کنم اما دلم پر بود از نبودنهایش...
از سختی تنهایی... از رنج و غم صبوری و چشم انتظاری که هر کدومش یه آدم رو از پا می اندازه!
و از همه بدتر سکوت و حرف نزدن و پنهان کردن رفتنش از دیگران بود!
من نه یه اسطوره بودم! نه یه فرشته !
من هم یه انسان بودم که مثل همه گاهی دلم می گرفت! گاهی سختی ها بهم فشار می آورد! گاهی خسته میشدم! اما بخاطر کار محمد کاظم حتی نمی تونستم با یک نفر دیگه درد دل کنم تا سبک بشم باید می سوختم و می ساختم...
تنها کسی که میشد بهش غر بزنم، گله کنم خودش بود و وقتی نبود من جز خود خدا کسی رو نداشتم...
همینطور که گریه میکردم و با هق هق حرفهام رو میزدم شروع کرد صحبت کردن: رضوان جان، عزیز دلم، خانم خوب و صبورم چه بخوایم چه نخوایم!
چه همه دور و برمون باشن، چه تنها و بی کس باشیم!
چه من برم چه بمونم و باشم...
واقعیت اینه که تنها کسی که باهامون هست و می مونه فقط خداست...
خط قرمز خدا هم مرز امید و ناامیدیه!
می دونی خانمم محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما رضوان خانم حال خوب!
حال خوب ساختنیه...
دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگی که من برات درست کردم یه کم حال خوب از توش بکش بیرون.
نمیگم آسونه!
نمی گم دلتنگ نشو، اشک نریز، کم نیار...
فقط خودتی که می تونی بعضی لحظه هارو جوری بچینی که حالت خوب باشه...
یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره
امیدت رو نباید بگیره!
چون اگه امیدت رو گرفت خدا رو ازت میگیره و خدا رو که بگیره تو تنها میشی خیلی تنها...
حالا من چه باشم چه نباشم!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#قسمت_شانزدهم
#بر_اساس_واقعیت
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من!
بعد گفت: این چه شماره ای؟!
و سریع تماس رو وصل کرد...
وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود!
من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم!
هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه!
ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟
البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!!
وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟
تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم!
مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟
برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم.
چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی!
تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟!
یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار...
مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا...
بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون!
احساس خستگی میکردم...
خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده!
با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته!
یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟!
اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟
این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت!
تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر!
اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی!
نفس عمیقی می کشم...
با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز!
چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه!
سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم!
یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه!
انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست!
خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_شانزدهم
اما چاره ای نبود باید انجامش میدادم... در واقع می خواستم که انجامش بدم ... می خواستم که زندگیم تغییر کنه و از این وضعیت بیاد بیرون ...
میدونستم تنها راه حلش همون حرفی بود که لیلا بهم گفت...
پس برای رسیدن به خواستم باید تلاش میکردم و انجامش میدادم هر چقدر هم که برام سخت باشه... زیر لب به خودم غر میزنم: اَه که چقدر بدم میاد از گفتن کلمات کلیشه ای !
اَه... اَه.. اَه..!
ولی چاره ای نیست!
محمد مشغول گوشیش بود...
شروع کردم به حرف زدن...
که امروز سر کار حالم بد شد و ....
تا رسیدم به اینکه، تو هستی خیالم راحته خداروشکر...
از حالت چهره ی محمد معلوم بود حسابی جا خورده و بیچاره انگار اصلا انتظار نداشت من چنین حرفی بزنم!
برق خاصی توی چشماش درخشید ولی خیلی به روی خودش نیاورد...!
توی دلم میگم: آدم غُد، مغرور!
اما یکدفعه یاد اولین باری که بهش گفتم بی عرضه افتادم...
همین قدر جا خورد و انتظار نداشت و بی توقع شد!
اینبار به خودم گفتم: نرگس ببین چکار کردی که با یه جمله ساده شوهرت اینقدر تعجب کرده !
ولی من فکر میکردم این فقط یه جمله ساده اس در صورتی توش کلی حرف داشت و انرژی و انگیزه!
عجیبتر از تعجب محمد، برام این بود که خیلی ریلکس بهم گفت: خوب دو_سه روز استراحت کن نگرانم نباش یه کم به فکر خودت باش...!
شاید شدت تعجب من بیشتر از محمد بود!
آخه نزدیگ چهار_ پنج سال بود که اینجوری محمد باهام حرف نزده بوده...
از اون وقتی که من باهاش اینجوری حرف نزده بودم متاسفانه!
یاد حرف لیلا افتادم کلمه ها قدرت عجیبی دارن اگه اینطور نبود، خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب نمی گذاشت!
حقیقتا هنوز باورم نمیشد و خیلی امیدی نداشتم این مسیر، شروع تازه ای به زندگی از پا افتاده ی، من بده !
ولی خودم رو دلخوش به همین چند تا جمله کردم و نا امید نشدم...
توی این دو _ سه روز رفتار محمد خیلی بهتر شده بود مثلا وقتی خونه می رسید احوالم رو می پرسید البته شاید اینجور مثالها برای شما خنده دار باشه ولی برای من که زندگیم شبیه یه جسم مرده ی بی روح بود طبیعتا نه!
جالب این بود توی همین مدت که به جز همین چند کلام محبت آمیز، شاید بهتر بگم اقتدار آمیز بیشتر بینمون رد و بدل نشد، ولی بحثی هم نکردیم!
جالبتر اینکه یه کوچلو نتیجه این رفتارم رو دیده بودم و حس خوبی بهم داده بود، اما نمیدونم چرا یه چیزی توی وجودم مانع میشد اینکار رو ادامه بدم! واقعا برام سوال بود آخه ادم عاقل! چرا، چی باعث این مقاومت میشه؟!
این سوال گوشه ی ذهنم بود تا دوباره لیلا رو دیدم ...
قبل از اینکه جواب سوالم رو بپرسم اتوماتیک خودش بین حرفهاش جواب رو بهم داد!
وقتی ماجرای این دو _ سه روز رو براش تعریف کردم، نیمچه لبخندی زد و گفت: یه خاطره دارم همیشه آویزه ی گوشمه مثل یه گوشواره!
البته از اونایی که گرم سنگینن لاله ی گوش رو پاره می کنن ولی خانما بی خیالش نمی شن، این از اون مدل خاطره های گرم سنگینه!
خندیدم و گفتم: گرم سنگین دوست دارم بگو برام...
گفت: یه بار بابام که دقیقا قبلش با مامانم سر یه مسئله ای بحثشون شده بود، اومد نشست کنارم و شروع کرد نصحیت کردن من! عملا داشت حرف دلش رو به من میزد که از دست مادرم ناراحت شده بود گفت:....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
راه با این ستاره ها گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286