﷽
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_اول
از بار اولی که رفتیم و برگشتیم سه سال میگذشت...
توی این مدت هر سال همسرم می رفت و من می موندم...
خدا توی این سه سال یه آقا محمد حسین به ما عنایت کرده بود...
چون میدونستم رفتن همسرم با رفتن من خیلی متفاوته و ایشون اونجا کلی کار راه میندازن و خلاصه گرهی باز می کنن از زائرهای آقا، سعی میکردم غر نزنم! بهونه نگیرم! البته سعی میکردم خوب بعضی وقتها هم از دستم در می رفت دیگه! طبیعیه منم دوست داشتم اربعین برم خصوصا که طعم کربلا رو چشیده بودم...
(میخوام یه نکته ی ریز مهم این وسط بگم که خیلی نکته ی ظریفیه!
همون طور که میدونید رزق مادی و معنوی هر کسی رو شبهای قدر برامون مینویسن و تقدیرمون رقم میخوره!
کربلا رفتن هم دقیقا از این رزق هاست که شب های قدر برای آدم می نویسند که حالا اگر خودمون نزنیم نابودش نکنیم رزقمون میشه!
حالا نکته اش چیه که می خواستم بگم: توی این سه سال ما شب های قدر توفیق داشتیم و می رفتیم حرم آقام امام رضا(ع)...
و معمولا توی این شبها همسرم به من می گفتن : شما برو دعا و مناجات بخون و استفاده کن، من مواظب بچه ها یعنی عارفه زهرا و محمد حسین هستم.
منم خوشحال شبهای قدر رو تا خود صبح استفاده می کردم از گریه و آه و اشک گرفته تا دعاهایی که وارد شده بود برای این شبهای پر عظمت....
با خودم فکر میکردم بهترین استفاده رو کردم!
اما یه چیزی این وسط متناقض بود!
هر سال من شبهای قدر در جوار حرم امام رضا می رفتم دعا و راز و نیاز بعد همسرم با بچه ها میرفتن توی یکی از صحن های آقا که برای بچه ها آماده کرده بودند، بچه ها تا صبح بازی میکردن و کلی بهشون خوش می گذشت و همسرم هم مواظبشون بود!
اما توی این مدت هر سال همسرم می رفتن کربلا و من جا می موندم!
واقعا گیج شده بودم! یعنی تقدیر شبهای قدر من و همسر چرا توی این مورد خاص که خیلی هم برام مهم بود متفاوت بود؟!
چرا من که مدام دعا و استغاثه و هر چی که بلد بودم بکار می بردم، اما همسرم که با بچه ها بودو به همین خاطر تقریبا نمی رسید همه ی اعمال رو اونجوری که بشه انجام بده اما می رفت کربلا!
شاید باورتون نشه سال چهارم که شد بعد از همون سه سال نرفتنه من، نشستم با خودم بررسی کردم و گله مند بودم از خودم که ای بابا ماجرا چیه؟! چرا قسمت من نمیشه! چرا دعوت نمیشم...
راز مهمی رو فهمیدم!
وقتی دقت کردم دیدم اینکه من بخاطر دل خودم میخواستم دعا و مناجات شبهای قدر رو استفاده کنم!
چون دوست داشتم از دستش ندم!
چون فکر میکردم دعا خوندن توی این شبها خیلی مهمه!
اما همسرم از دوست داشتنی هاش می گذشت!
درک اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که پا روی دل خودش بذاره و بتونه گره کسی رو باز کنه خیلی برام طول کشید!
اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که بخاطر خدا بتونه کار سخت تره رو قبول کنه!
البته این کار سخته متناسب با روحیه ی هر کسی متفاوته اما مهمش اینه که انجام اون کار براش توی اون موقعیت سخته!
همونی که بقیه از زیر انجام دادن کارش فرار میکنن اما یکی قبول میکنه و این میشه تفاوت اون یکی با بقیه!
خلاصه حالا که فهمیده بودم چه جوری می تونم کربلا رو از آقا بگیرم قصه فرق کرد!
سال چهارم بود یعنی سال ۹۸ درست قبل از این ویروس منحوس!
مثل سال های قبل توفیق داشتیم شبهای قدر در جوار حرم امام رضا بودیم....
اما ایندفعه فرق میکرد یه فرق اساسی اما سخت خیلی سخت....
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول
منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم!
اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین!
شاید بگی جنگه داداش!
شیرینیش دیگه واسه چیه؟!
منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم...
از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ!
البته خدایش تلخیها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه!
ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم !
امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی!
در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!!
جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!!
اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم!
فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن!
با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!!
با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه...
معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری !
جنگه خوب شوخی نداره که!
اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود!
و آیا اصلا کمکی میکرد؟!
با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم...
همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه...
همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش!
ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن!😊
به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره!
به جان خودم!
و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟
و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!!
بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ...
و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد...
زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل!
قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!!
ادامه دارد.....
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
بااين ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286