هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت هشتم
🏠 منزل بهار
بعد از کلی خرید ، خسته و کوفته رسیدم خونه، از صبح با ریحانه از این مغازه به اون مغازه دنبال لباس .👗
ریحانه واقعا بهترین دوستمه، این اسکل بازی هاش آبرو بره که درستش میکنم. خدایی همه جوره باهاش ، به آدم خوش میگذره. پایه ترین رفیق، همه جوره امتحانش کردم. در همه حال کنارم بوده، مثله این دوستای نامرد که فقط تا پول خرجشون کنم، دور و برم هستن، نیست.😇
امثال ریحانه تو ایران تلف میشن، باید برن اونور.😎
با کیسه خریدها رفتم تو اتاقم، تا مامان نیومده خونه و سین جیم کنه، فورا خریدهامو باید قائم کنم. باز الان میاد میگه چه خبره باز لباس خریدی!😒
پول خودمه ، اختیارشو دارم. سرکار میرم که بابت خرجایی که میکنم به کسی جواب پس ندم.😏
بعد از قائم کردن لباسام، یه دوش گرفتم که خستگی از تنم بیرون بیاد.
همش تو فکره چت دیشبم ، نوید(دوست مجازی ) گفت با لاتاری ، راحت میتونم برم اونور. گفت آشنا داره. راستش اون لباسها رو واسه خاطر همین لاتاری خریدم که عکس بگیرم. هیچکس نمیدونه، حتی ریحانه!🤭
به همه گفتم میخوام مهاجرت کنم. اما مگه الکیه...
نه مدرکی ،نه تخصصی، یه زبان بلدم، اونم که هنر نیست.😑
میخوام برم اونور بشم ستاره سینما! معروف بشم.
مگه چیم از گلشیفته کم تره!😒
گوشی رو برداشتم به نوید پیام بدم، گفته بود آشنا داره، آدرس بگیرم، برم پیشش.🙂
🏠 اتاق بهار
پیام دادم به نوید، ازش آدرس آشناشونو خواستم! حالا مگه آنلاین میشه!
۲۴ساعته در حال چت با دختر مختراستا! حالا که من عجله دارم مُرده!😤
ساعت نزدیکای ۸ شب بود ، صدای انداختن کلید به در رو شنیدم. بالاخره مامان اومد! رفته بود تولد دوستش! 🫤
و من همچنان دارم گوشیمو چک میکنم، نخیر، جواب نداده هنو!😠
مامان اومد تو اتاقم...
- باز که پکری! کشتیات غرق شدن؟😉
- یه سوال پرسیدم از دوستم، هنوز آنلاین نشده،حواب بده!🙄
- خب اگه انقد واجبه بهش زنگ بزن😊
- شماره اشو ندارم!😒
- چه دوستیه که... آهان، اوکی...🙃
خوشم میاد مامان روشن فکری دارم، خودش فهمید، اما خب واقعا این اسکل بازیا چی بود؟! چرا من شماره اش رو نگرفتم!
البته چون همیشه آنلاین بود، دلیلی نمیدیدم شماره اشوبگیرم! از طرفی، دختری گفتن، پسری گفتن، اون باید شماره منو بگیره نه من ک...
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت نهم
🏠اتاق بهار
چشمام خشک شد به گوشی ، خبرش ،بالاخره جواب داد،
ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود.🕚
_ نوید: اینا شرکت ندارن، تو یه آپارتمان مسکونی کار میکنن.
نزدیکای تهران پارس
_ بهار: چه عجب ، کجا بودی؟ ساعت ۱۰ صبح کجا الان کجا؟
بعید بود اینقد آفلاین بودن، تو تاریخ باید ثبت کنن!😊
_ نوید: تولد المیرا بود، تو ویلای باباش پارتی گرفت دیگه تا الان جشن و بزن و برقص ،خسته و کوفته اومد جوابتو دادم، عوض خسته نباشیده؟!🤨
_ بهار: کوفتت بشه، میمردی به منم میگفتی؟
چرا تو گروه نذاشت؟ نامرد!🫤
_ نوید: گفت چون تک و توک بچه های باحالین، تو گروه نگفت...😌
_ بهار: بره بمیره، دختره ایکبیری! آدرس دقیق این تهران پارس رو بده! مدرک چی باید ببرم؟😒
_ نوید: اتفاقا خیلی دختر پایه و باحالی بود. من که خوشم اومد ازش!
اونجا خودشون ازت عکس میگیرن، تر و تمیز و خوشگل مشگل کن😜
_ بهار: اِ، حالا که خوشت اومده برو بگیرش😒
درضمن خوشگل ، هستم🙃
_ نوید: همینم مونده یه دختره هرجایی بگیرم! زن من باید آفتاب مهتاب ندیده باشه🥰
_ بهار : برو بمیر بابا، خیلی شماها خیلی پرویین! حال و هولتونو میکنین، دست آخر با یه دختر آفتاب مهتاب ندیده ازدواج میکنین!
پس کی ما رو بگیره🥹
_ نوید: گریه نکن، بالاخره یه خری پیدا میشه بگیرتت😝
_ بهار: خف بابا😠
بعد از یکی دوساعت چت، بالاخره آدرس داد و قرار شد فردا صبح برم...
یه پیام به ریحانه دادم که فردا رو بجای من بره شرکت.
ساعت نزدیکای ۷ صبح بود، با زنگ ریحانه بیدار شدم !
_ ریحانه: سلام عزیزم، چی شده ، نگران شدم؟🥺
_ بهار: سلام،فدات😍 یکم کار داشتم.دیر میرسیدم شرکت، گفتم این فلاح(رئیس شرکت) دنبال بهانه است. تا من میرسم ، اونجا باشی.
_ ریحانه : باش پس من به مامان اینا بگم ، میرم😊
_ بهار: قربوووونت😉 بوس گنده بهت😘
_ ریحانه: دیگه دوستی باید به یه دردی بخوره🥰
_ بهار: فدای شعورت☺️
_ ریحانه: جای بد نریا! شیطونی هم نکن🥰
_ بهار: خیالت تختتتتتت🙃
بعد از قطع کردن، دیگه دیدم خواب فایده نداره، بلند شدمو خودمو آماده کردم واسه یه عکس بی نظیر...
موهام تا زیره سرشونه ام بود، با بدبختی فِرشون کردم، آرایش نسبتا غلیظی هم رو صورتم زدم!
اون لباس رو هم پوشیدمو ، مانتومو پوشیدم روش.
یه اسنپ گرفتم و با استرس غیر قابل وصفی به سمت اون آپارتمان کذایی رفتم😧
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت دهم
🕙 ساعت ۱۰ بود که رسیدم جلوی در اون آپارتمانه.
زنگ واحد سه رو زدم ، بعد از معرفی کردن خودم. در رو باز کردن، نوید دیشب مشخصات منو به اینا گفته بود.
🏠 واحد ۳
در واحد بسته بود، مجدد زنگ زدم، یه دختر حدود ۲۰ ساله در رو باز کرد. وارد خونه که شدم دیدم دقیقا مثله خونه میمونه، تمامی وسایل یه خونه توش هست.
بجز من و اون دختر کسی اونجا نبود، خیالم راحت شد.
یه نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم.😌
اون دختر رفت توی آشپزخونه و از توی آشپزخونه صدا زد.
_ قهوه یا چای
_ ممنونم ، قهوه لطفا
[قهوه لامصب خیلی کلاس داره، هر بار که میخورم حالم از تلخیش به هم میخوره اما خب کلاس داره دیگه]
یه زن و مرد با خنده از یکی از اتاق ها اومدن بیرون.
با دیدنشون از جا بلند شدم و سلام کردم.
مرد رو به اون دختری که توی آشپزخونه بود کرد و گفت:
_ نگین، پرونده سحر جونو تأیید کن ، بفرست پیش کمالی
اون دختر که حالا فهمیدم اسمش نگین،بود جواب داد.
_ نگین: به به ،بسلامتی ، مبارکه سحر جون، شیرینی ما یادت نره
سحر که از شدت ذوق، نمیتونست درست حرف بزنه گفت:
_ سحر: حتما ،عشقم ، جون بخوا🥰
اون مرد که مطمئن شدم نسبتی با سحر نداره، پهلوی سحر ارو گرفت و به خودش نزدیک کرد.
_ مرد: حالا خودتو کنترل کن، اینقد هیجان واست خوب نیست
سحر از ذوقش اون مرد رو محکم بغل کرد و بوسش کرد و گفت، کی میشه بتونم جبران کنم
_ مرد: شما که قبلا جبران کردی سحر جان!
با این حرفش هوری دلم ریخت😧 خدا بکشت نوید ،اینجا کجاست! بلایی سرم نیارن😦
مرد رو به من کرد و گفت:
_ خب خانوم زیبا، شما کجا میخوای بری؟
آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که میلرزید جواب دادم.
_ هرجا، هرجایی به جز ایران
مرد رو به روی من روی مبل نشست و با خنده گفت:
_ افغانستان خوبه، پاکستان چطور ، یا نه فلسطین چطوره؟
نمیدونم چرا از لحن حرف زدنش بدم اومد، جواب دادم...
_ نه خب، اونجاها که نه! لاتاری فقط گرین کارت آمریکاست دیگه!
مرد زد زیره خنده،ادامه داد:
_ باورت میشه دیروز یه اسکل اومده بود میگفت میخوام برم سوئیس 😅حتی نمیدونه لاتاری، یعنی چی!
خیلی خب، خیالم راحت شد ،لا اقل میدونی کجا اومدی...
الان میریم تو اتاق ازت عکس میگیرم.
مرحله اول فرستادن عکس و قبول شدن تو این مرحله است
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت یازدهم
🏠 واحد۳، پذیرایی
باره اولم نبود که بگم روم نمیشه با اون لباس جلوی نامحرم باشم. اما خب این مرده یه جوری بود، ازش حس خوبی نگرفتم. میخواستم ول کنم برم! یه بهانه بیارم، اما نگین با فنجون قهوه اومد سمتم. فنجون رو روی میز گذاشت ، ازش تشکر کردم. مرد ایستاد به سمت سحر رفت و گفت :
_ سحر جان ، با خیال راحت برو خونه، بهت زنگ میزنیم ، با مدارکی که برات نوشتم بیا
تا دم در رفت بدرقه سحر😒
در حالیکه به سمت اتاق میرفت گفت:
_ قهوه اتو خوردی بیا تو اتاق
اونقد استرس داشتم اصلا نفهمیدم چی خوردم! دو قلوپ به زور خوردم و با پای لرزون رفتم سمت اتاق، خیس عرق شده بودم.
دستام يخ کرده بود.
وقتی وارد اتاق شدم با اینکه در باز بود اما در زدم.
اون مرده روی صندلی نشسته بود و موبایل دستش بود، با صدای من، موبایل رو کنار گذاشت و بلند شد.
🏠 اتاق عکاسی
_ بفرمائید...
رفتم داخل، شالم که دور گردنم افتاده بود از همون اول، اما نمیدونستم مانتومو باید در بیارم یانه!
اون مرده گفت برو جلو آینه خودتو آماده کن،
بالای آینه یه نمونه عکس پرسنلی بود.
خدا رو شکر فقط از گردن به بالا رو عکس میگرفت. یکم موهامو مرتب کردم و نشستم رو صندلی روبروی دوربین، رو به اون آقا که کنار دوربین ایستاده بود کردم و گفتم:
_ من آماده ام..😶
_ نمیخوای مانتو تو در بیاری راحت باشی؟🤔
_ نه راحتم، خیلی ممنون😐
_ خیلی خب، رو به دوربین، سرتو یکم مایل به چپ ، سرشونه صاف ،
📸 چندتا عکس پشت سر هم گرفت...
_خیلی خب، تموم شد، برو پیش نگین
یه نفس راحتی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون، قیافه مرده خیلی چندش بود ، حس بدی ازش میگرفتم ، میخواستم زودتر خلاص شم از اونجا و این همه استرس...
وقتی رفتم پیش نگین، دستگاه کارتخوان رو گذاشت رو اوپن، فهمیدم باید کارت بکشم!
دوباره یه استرس دیگه گرفتم که خیلی نشه پولش، تو حسابم پول نباشه و آبروم بره!
وقتی رمز رو ازم پرسید و کارت کشید، فیش رو داد بهم،خیالم راحت شد که پول تو حسابم بوده به اندازه کافی.
یه پوشه هم بهم داد که مشخصاتم توش بود. گفت هروقت تماس گرفتیم مدارکی که توی پوشه نوشتیم رو بیار تا کاراتو درست کنیم.
تشکر کردم و از اونجا اومدم بیرون. از در خونه که وارد خیابون شدم یه نفس عمیقی کشیدم ، انگار اون خونه اکسیژن نداشت، حس آزادی بهم دست داد.
به فیش نگاه کردم، یک میلیون و هشتصد تومن کارت کشید. حتی نمیدونم بابت چی بود این هزینه!
یه اسنپ گرفتم به سمت شرکت، ساعت ۱۲ بود.
🚗داخل ماشین
تو ماشین به ریحانه زنگ زدم که دارم میام. یه پیام هم به نوید دادم که این مبلغ پول بابت چی بوده!
جواب داد که اینا تمام کارای صفر تا صد لاتاری رو انجام میدن، هزینه تمام مراحل رو همین اول میگیرن...
از عکس تا مصاحبه تو سفارت آمریکا و انگشت نگاری و...
یعنی درواقع اگر قبول نشی تو مرحله اول، پولت رفته!
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت دوازدهم
من باید همه راه ها رو میرفتم، دو تومن که پولی نیست! تو این راه ۱۰۰میلیون هم بخوان خرج میکنم، فقط برم...
برم جایی که آزاد باشم، راحت، هرجادوست داشتم برم، مرداشون بدون نگاه بد و هوس بازی بهم کمک کنن! 😒
اونجا من پیشرفت میکنم! اینجا واسه من جایی برای پیشرفت نیست!😌
به شرکت رسیدم، یه نگاه به تابلوی شرکت انداختم؛🚪 شرکت تولید و پخش درب های ضد سرقت .
وارد حیاط شدم ، آقای رحیمی،نگهبان، باچشماش میخواست بخوره منو!😏
البته شاید با اینهمه آرایش منو نشناخت!
وای اگر فلاح منو اینجوری ببینه!😌
همینجوریش درسته قورتم میداد با نگاهش.
افکار افسار گسیخته امو پس زدم،یه [ به دلت بد راه نده ] به خودم گفتمو وارد شدم.🙂
🏢 شرکت
الهی بگردم، ریحانه منو دید، از تعجب دهنش باز موند!😦
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم، خداروشکر وقت ناهار بود، کسی تو اتاقها نبود.😞
ریحانه دستی به موهام کشید .
_ همیشه اینجوری میای شرکت؟🫤
_ نه بابا، جایی بودم.😏
ریحانه به حالت گله صورتش رو در هم کرد.😠
_ با کسی قرار داشتی؟🤔
دستش رو پس زدم و رفتم سمت میزم و پشت صندلی نشستم.
_ نه بابا دلت خوشه، کدوم خری آخه با من قرار میذاره! 😬
ریحانه اومد سمت میز و دستاش رو گذاشت روی میز و صورتش رو نزدیکم آورد.
_ همون خری که بخاطرش قیافه اتو اینجوری کردی! پاشو تا وقت ناهاره برو سرویس، پاکشون کن، واقعا گیر نمیدن بهت؟🤔
_ خیلی هم دلشون بخواد منشی شون اینجوری به خودش رسیده، حالا ببین امروز چقد فروش داشته باشن، کله تهران میان از اینجا "در " سفارش میدن.😜
ریحانه وقتی تیپ بد میزنم مثله الان، خیلی سرخ و سفید میشه، احساس میکنم خجالت میکشه، همیشه بهم میگه تو رفاقت جون میذارم، اما به شرطها و شروطها....
یکی از شرطهاش این بود که وقتی باهم بیرون میریم خیلی تیپ ناجور نزنم و آرایش نکنم. منم خدایی چون قلبا دوسش دارم به دلش راه میام. حرص رو تو چشماش میدیدم. با حالتی که متوجه شدم خیلی از دستم ناراحته کیفش رو از زیر میز برداشت .😔
_ من باید برم، خداحافظ🙁
حتی صبر نکرد جوابش رو بدم، با سرعت از شرکت خارج شد.
از دست خودم ناراحت بودم. اون از خواب و استراحتش زد، اومد به دادم رسید. از دلش درمیارم، حتما واسش جبران میکنم.
آخه تا الان همه پیشرفتامو مدیون ریحانه و مامان و باباش بودم. شهریه نیم بهای کلاس خصوصی زبان، معرفی به این شرکت برای کار که احمدآقا ردیف کرده بود و خود ریحانه مثل یه خواهر کنارم بوده قلبا دوسش دارم
همه اینا که از ذهنم رد شد گفتم نا رفیقیه بخوام سرافکندهاش کنم فعلا تا وقتی ایران هستم آبرو داری کنم
آرایشمو پاک کردم و خودمو مرتب کردم و نشستم پشت میز. یه نفس عمیق کشیدم و کاربرگ رو برداشتم که بیینم امروز چه خبر بوده...
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت سیزدهم
🏠منزل سارا
اواسط مرداد ماه بود که از تلفن های بابا فهمیدیم اوضاع داره توی سوریه جدی میشه. البته بعدش بابا گفت:
مثل اینکه یه خبرایی داره میشه و اتفاقاتی توی منطقه گزارش شده که بوی خطر میده. خیلی باید دعا کنیم..
از این بیشتر چیزی نگفت و ما توی دلمون خدا خدا میکردیم که اتفاق بدی نیفته.
دو سه روز بعد بابا با عجله آماده رفتن شد و خیلی غیرمنتظره فراخوان شده بود.
مامان مثل همیشه با صبوری و روی گشاده رضایت خودش رو اعلام کرد. اما رضایت من برای هیچکس مهم نبود! من دیگه طاقت دوری از بابامو ندارم! نمیدونم باید چجوری و با چه زبونی بگم نمیخوام ، من نمیتونم مثل زینب که باباشو تو بغداد شهید کردن باشم! من صبور نیستم ، من دق میکنم.
میدونم من ظرفیتش رو ندارم چون بزرگترین کابوسم نبودن و برنگشتن باباست.
واقعا نمیدونم اونایی که یکسره تیکه میندازن که اونایی که میرن سوریه پول میگیرن و ... حاضرن این همه استرس و اضطراب رو تحمل کنند. هر بار که بابا میره امیدمون فقط خداست که برگرده..
بابا در حال بستن ساک بود که با بغض دوییدم و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و پتو رو تو دهنم کردم و با همه وجودم داد میزدم و گریه میکردم.
صدای در اتاق اومد
قشنگ میفهمیدم بابامه
با هر تق و تق صدای در بیشتر گریم میگرفت
با گریه گفتم
-بله..
-اجازه هست بیام داخل؟
مگه میشه بگم نه. اونم این لحظه های آخر که بابا داره میره. پاشدم اشکامو پاک کردم و خودمو میخواستم محکم نشون بدم.. در رو باز کردم
قبل از اینکه بخواد حرف بزنه دیگه طاقت نیاوردم بغضم ترکید و بغلش کردم
- من راضی نیستم بری.. من میخوام اصلا هیچ وقت نری همیشه باشی
مامان که داشت ما رو میدید گفت :
_ دختر مگه بار اوله . دل باباتو خون نکن عزیزم
این چه حرفیه میزنی، بجای سفر بخیر گفتنته... تو فقط باباتو دوست داری؟ ما هر دومون دوست نداریم بابا بره ولی هر کسی یه راه و وظیفه ای داره ما هم پذیرفتیم از همون اول همه خطراتش رو.
بابا فقط مال ما نیست
مال همه بچه های ایرانه
مال همه بچه های جنگ زده و مظلوم سوریه است
تازه.. هر بار بابا رفته شکر خدا به سلامت اومده..
یه آرامش عجیبی گرفتم! حرفای مامان بی تأثیر نبود اما من علتش رو آغوش بابام میدونم.
بابا داشت با لبخند نوازشم میکرد. میفهمیدم حرف نمیزنه چون شاید بغضش بترکه. توی چشماش اشک بود ولی نمیگذاشت جاری بشه.
- بابا این بار هم قول بده برگردی، قول قول ها
_ من هر جا برم بازم برمیگردم پیشت، مطمئن باش
دیگه واقعا وقت رفتن بود و مقاومت من بی تأثیر، از بابا خداحافظی کردیم .
بعد از ۶، ۷ روز بی خبری از بابا ، بالاخره تماس گرفت. تو این چند روز خدا میدونه به من چی گذشت.
آرامش مامان رو درک نمیکردم تو اون روزا!
البته که اونم مثله من استرس داشت، اما به نظرم اینجوری وانمود میکرد که ما استرس نگیریم و نگران نشیم😊
وقتی از سلامت بابا خیالم راحت شد، تازه فکرم شروع به کار کرده بود و یادم اومد که باید کارای ثبت نام دانشگاه روانجام بدم و رفتم دنبال ثبت نام دانشگاه...
روز اول دانشگاه بود، خیلی استرس داشتم. چون کلاسها مختلط بود و منم خیلی معذب بودم.
تو کلاس ۱۴ تا دختر بودیم ، ۶ تا پسر!
واقعا موندم پسرا چرا باید بیان رشته مامایی وقتی قرار نیست ماما بشن. آدم از خجالت آب میشه بعضی از مباحث که مطرح میشه.
همون روز اول دانشگاه یکی از اساتید گفت این آقایون رشته تخصصی زنان و زایمان میخوان بخونن و بنا نیست ماما بشن و تا حد زیادی سوالاتم رو جواب داد..
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت چهاردهم
🏢 حیاط دانشگاه
با تردید قدم بر میداشت ولی احساس کردم عزمش رو جزم کرد و خودش رو بهم رسوند
- خانم رحمانی !
- بله بفرمایید
- دیدم دارید پیاده میرید، گفتم اطلاع بدم من ماشینمو کمی جلوتر پارک کردم. اگه مسیرتون مسیر همیشگی هست، درخدمت هستم
- نه ممنون، تو راه یه مقدار کار دارم، پیاده تا مترو باید برم
_ در هر حال تعارف نمیکنم
_ خیلی لطف دارین ممنونم
علی فروزان! از بچه های داروسازی بود. رفتار محترمانه ای داشت. چندباری بخاطر عجله ای که داشتم، با دوستام سوار ماشینش شدیم و تا نزدیک مترو رفتیم. همیشه سعی میکنیم سرراهش نباشیم که بخواد بیاد تعارف و اصرار کنه ولی خب گاهی پسرا خیلی پررو تر هستن.
اما امروز دیدم تنهام و با وجود اینکه به شدت کمرم درد میکرد ترجیح دادم پیاده برم.
از این مقوله پررویی و رفتارهای پسرا توی دانشگاه خیلی اذیت میشم و همیشه سعی میکنم تا حد ممکن ارتباطی نگیرم.
توی مترو همینجور که با سرعت در حال حرکت بودم، با خودم گفتم وای ریحانه دیدی چه زود گذشت..
هنوز شوق قبولی توی آزمون و رشته مامایی رو با همه وجودم حس میکردم انگار نه انگار که یکسال به چه سرعتی گذشت... روزهای جدید و اتفاقات جدید و آدمای جدید. روزهای دانشگاه پشت سر هم میگذشت و هیچ دلیلی برای خستگی وجود نداشت. من عاشق رشته ام بودم و همه فکر و ذهنم موفق شدن و فارغ التحصیلی و مشغول شدن به کار بود.
تنها چیزی که میتونست رمق فکر و فعالیتم رو بگیره، تو این روزای زیبا، نبودن بابامه! اینکه الان کجاست، داره چیکار میکنه، تن و جانش سلامت هست یا نه
یه صلوات و آیت الکرسی خوندم و نگذاشتم فکرم توی نگرانی هام عمیق بشه. از مامان سارا یاد گرفته بودم. هر وقت کمی فکرش درگیر بابا میشه تسبیح برمیداره و با صلوات و گاهی هم با قرآن خوندن خودش رو آروم میکنه.
سرمو که بالا کردم دیدم جلوی در خونه ام!
اصلا نفهمیدم چطوری گذشت
همیشه فکر آینده و بابا که میاد توی سرم اونقدر غرقش میشم که گذر زمان رو حس نمیکنم
از الان هزار بار صحنه دکتر شدنم و ماما شدنم و جشن گرفتن و لبخند و تشویق بابا رو توی ذهنم ساختم. اگه یه مرد توی دنیا بتونه اینقدر ذهن من رو به خودش مشغول کنه قطعا بابا احمدمه
🏠 منزل سارا
وارد خونه که شدم با تعجب مادر بهار رو دیدم که داره توی پذیرایی با مامان حرف میزنه.
به سمتشون رفتم و احوالپرسی کردم
- مادرجان خسته نباشی
- ممنونم قربون شما سلامت باشین
- الان ذکر خیرت بود داشتم میگفتم کاش دختر منم مثل ریحانه سر وقت میرفت سروقت می اومد. بهار که نه ساعت رفتنش معلومه نه ساعت اومدنش. یه جوری هم حرف نمیزنه بفهمم چیکار میکنه
خندید و وسط خنده هاش مامان با یه سینی چای اومد و گفت:
- همه بچه ها اذیت دارن هر کدوم یه جور
بعد رو کرد به من
- ریحانه جان برو لباستو عوض کن. بهار هم داره میاد!
میشنیدم که مامان بهار در مورد خارج رفتن و کارهای عجیبی که جدیدا بهار داره میکنه حرف میزنه. اینکه میگفت دخترم و نصیحت کن دست برداره. من نمیفهمم با کی میره با کی میاد. اینها خیلی عذابم میده.
مامان هم دلداری اش میداد که همه جوونای امروز شیطونی هایی دارن باید مراقبشون باشیم و کنارشون باشیم
منم چند وقتی بود که بهار رو ندیده بودم و هم یه جورایی داشت فضولیم گل میکرد که چی شده و هم دلم برای مسخره بازی های دونفره مون تنگ شده بود..
زنگ خونه به صدا در اومد
بهار اومد و تعجب من رو چند برابر کرد..
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت پانزدهم
🏠 حیاط خانه
در رو که باز کردم دهنم باز موند😯
اول نشناختم ولی چند لحظه بعد دیدم واقعا خودشه...
این بهارِ..
- سلام بهااار جان واااای اصلا نشناختمت اول😟
- سلام ریحانه جان 🫤
- بفرما وااای چرا این شکلی شدی کجا بودی (با خنده ولی جدی)😬
- ریحانه جان دنیا عوض شده دیگه ماهم با دنیا داریم پیشرفت میکنیم!😏
فهمیدم داره تیکه میندازه ولی به روی خودم نیاوردم و تعارف کردم که بیاد داخل
🏠 منزل سارا
مامان بهار انگار که موقعیت رو مناسب دیده باشه، شروع کرد به غر زدن در مورد لباس و پوشش و موهای بهار که جدیدا هر جور میخواد میگرده نه به حرف من گوش میده نه باباش..🙁
کیف از روی دوش بهار افتاد کنار پاهاش.
بهار:
_ مامان توروخدا اینجا دیگه دست بردار.. اه😒
مامان سارا:
_ نه ماشاء الله بهار خانوم چیزی توی دلش نیست😊
اشاره به چای و میوه روی میز کرد و گفت
_ فعلا چای و میوه بخورید بعدا وقت برای این حرفا هست..
بهار با ناراحتی کیفش رو برداشت و گفت
_ ریحانه جان اجازه هست برم توی اتاق
- بله برو منم میام
چایی و میوه برداشتم رفتم توی اتاق..
🏠اتاق ریحانه
بهار رو تختم نشست و گفت:
_ چه خبر از دانشگاه؟ نتونستی کسی رو تور کنی؟
_ تور چیه دیوونه!😅 تو آدم نشدی هنوز؟
خوبه، خداروشکر
_ شنیدی دیگه قراره نظام سقوط کنه و پهلوی بیاد؟😊
با این حرفش یهو با صدای بلند خندم گرفت🤣
_ نه نشنیدم، حالا کی قراره سقوط کنه بریم اونور نریزه رو سرمون😅
_ بله ، مسخره کن، نهایت تا آخره این ماه...
بای بای نظام جمهوری اسلامی 😂
با این حرفش اخمام رفت تو هم😠 فهمیدم دیگه شوخی نیست و قضیه جدی تر ازین حرفاست
تازه داشت دستم می اومد که اون ظاهر بی ربط به این حرفا نیست
_ اووووه چه حرفای گنده گنده ای.. الان احساس بزرگ شدن داری 😂
_ آره ما تنها نیستیم کمکم صدامون به گوش میرسه✌️
خیلی عمیق احساس میکنم میخواد حرفایی بزنه که طاقت نداره نگهشون داره و میخواد روی سر من بریزه
به حالت آدمهایی که بهشون برخورده، رفتم بیرون، چرا هر کسی منو میبینه فکر میکنه من نماینده نظام هستم و حرفاشو روی سر من میریزه و تیکه کنایه هاش برای منه؟🤔
رفتم که براش چایی بریزم، اگر میموندم تو اتاق قطعا ناراحت میشدم.
تا از در اتاق اومدم بیرون صدام زد.
_ بیا تو بابا قهر نکن😉
سرمو برگردوندم به طرفش...
_ نخیر قهر نکردم، میخوام برات چایی بریزم😏
_ باش، برو بیا که کلی باهات حرف دارم
چایی براش آوردم. تا سینی چای رو دید اومد پایین تخت..
چایی رو که خورد و گلوش تازه شد ادامه داد
- ریحانه واقعا فکر میکنی این حکومت کارش خوبه؟🤔
این همه ظلم و نمیبینی چرا داری حمایت میکنی؟🤔
با تعجب گفتم:
- بهار حالت خوبه؟ من الان چیزی گفتم ؟!
- نه، میگی دیگه، الان شروع میکنی از اسلام و نظام میگی و دفاع میکنی
- اولا که قضاوت نکن. دوما باز چی شده با کی بودی کجا بودی؟ نکنه دانشگاه فکرتو شست و شو داده 😂
- نخیرم. اتفاقا از وقتی رفتم دانشگاه اکثر استادامون میگن جمع کنین با اولین مدرک از ایران برین😌
ایران داره نابود میشه، آینده ای برای شما نیست
- تو هم باور کردی ؟
- پَ نَ. تو سرت توی برفه حالیت نیست
- بهار دیگه مواظب باش، از حالت گفتگو به بی ادبی کشیده نشه😒
- آخ ببخشید منظوری نداشتم.. چه چای تازه دمی بود دلم لک زده بود برای چایی تازه دم. نه که همش این کافه اون کافه رفتم با این پسرای وحشی. چای مای نخوردم چند وقته
- بهار چی شده اصل حرفتو بزن چرا مامانت اومده چرا خودت اومدی ، چیزی شده؟
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت شانزدهم
وقتی از بهار پرسیدم چی شده؟
یه نگاه عمیق و طولانی بهم کرد نمیدونستم ناراحته ، داره فکر میکنه ،
چشماش اشکی شد و از اتفاقات این چند ماه گفت:
🏠 اتاق بهار ( چند روز قبل)
بهار هر روز ایمیل و پیامک و تماس هاش رو چک میکرد تا شاید خبری از لاتاری شده باشه
آخرش طاقت نیاورد برای بار هزارم زنگ زد:
_ سلام نوید من خیلی برام مهمه این لاتاری، چرا هیچ خبری نمیشه میدونی چقدر پول قرض کردم؟ پس کی قراره خبر بدن؟ بالاخره قبول شدم یا نه!
_ خودشون بهت زنگ میزنن.. اگه خیلی عجله داری به حامد زنگ بزن. شماره اش رو داری؟
_ نه بابا، چندشم میشه از قیافه اش
_ خیلی هم دلت بخواد! مثل اینکه هنوز یاد نگرفتی چجوری باشی که بتونی بری
-خوبه حالا.. شماره اش رو بده زنگ میزنم الان.
🏠 اتاق ریحانه ( الان)
بهار زد زیر گریه و دستاش رو گرفت جلوی صورتش
جلو رفتم و سرش رو گرفتم به شونم و گفتم:
-نازی بهاری چی شده چه اتفاقی افتاده مگه
- هیچی، چی میخواستی بشه. شماره حامد رو داد، زنگ زدم بهش . کلی نشونی دادم . به نگین گفت، اونم تو پرونده هاش رو گشت...
از حرفی که زد، وا رفتم! من قبول نشده بودم،
دوباره زد زیر گریه ..
-بهار جان الان صدات میره بیرون ها مامان اینا نگران میشن
-مامانم که میدونه بزار مامان تو هم بفهمه که چقدر بدبختم.. واقعا چرا؟ چی مده نظرشون بوده که در من ندیدن!
و بهار ادامه داد:
دیگه خسته شده بودم، تنها امیدم از دست رفت... تلفن رو قطع کردم.
بعد از چند دقیقه ، همون شماره (حامد) بهم زنگ زد. اول فک کردم اشتباه زنگ زده اما بعد...
_ سلام، مشکلی پیش اومده
_ درسته تو لاتاری قبول نشدی، اما من میتونم کمکت کنم بری اونور... حالا فقط بگو میخوای بری یا نه! البته دیگه اون شرایط نیست. فرق میکنه حالت رفتنت فقط بگو میخوای یا نه و باید پای همه چی اش وایستی! یه سری کارهارو باید انجام بدی که مطمئنم از پسش بر میای، چون دختر زرنگی هستی
اون داشت حرف میزد و من گیج و منگ به حرفاش گوش میدادم.
چند دقیقه بعد از قطع کردن تلفن دیدم یه ایمیل برام اومد. با خوندن ایمیل که فرستنده اش، نامشخص بود، یکم استرس گرفتم. هم یه کورسوی امیدی بهم میداد هم یه جورایی ترسناک و خطرناک میزد ولی خب باید پای همه چیز واستم دیگه!
- بهار جان! چی بهت گفته بودن چیا میخواستن؟
- ریحانه اونش الان مهم نیست. مهم اینه که مامانم به هیچ وجه باهام همکاری نمیکنه. الان که اومده اینجا اومده به مامانت بگه که رای منو بزنه. منم از ترس اینکه آبروم رو نبره پا شدم اومدم اینجا.
- مگه از مامانت چی می خواستی؟
- ببین من غیر رسمی میخوام برم ترکیه. مامان میگه نمیگذارم بری اینجوری بلا سرت میارن معلوم نیست . اصلا فکرش خیلی قدیمیه بابا الان دیگه مثل قدیم نیست. اینا که میخوام باهاش برم سرشون به تنشون می ارزه.
یه کارایی گفته بودن انجام بدم که حالا بعدا میگم اگر نیاز شد. منم گرچه برای رفتن به اونور هر کاری میکنم. این که چیزی نیست!
- چه کارایی بهار؟
- مگه خبر نداری این چند وقت توی دانشگاه ها اغتشاش بود؟
- آره خب!
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت هفدهم
🏠 اتاق ریحانه
_ آره خب نداره دیگه،،،یه جورایی تاثیرگذاری بهم دست داد😌
وقتی داد میزدم و شعار بر علیه بسیج و ... می دادم
ابروهام پرید بالا...
_ چرا آخه، مگه بسیج چه هیزم تری بهت فروخته؟! اصلا میدونی بسیج با چه "س" نوشته میشه؟ ول کن بابا، خودتو قاطیه اونا نکنن...
_ چرا قاطی نکنم، منم جزء همین مردم هستم، منم با نظام مشکل دارم، اصلا چرا کشور ما دیکتاتوریه؟ اکر راست میگن رفراندوم بذارن، ببین عمرا ۳۰ درصد رای بیاره، اونم فقط یه مشت پیر پاتال میان رای میدن...
ما باید حقمونو بگیریم..
_ مگه شما نظام رو قبول داری که رفراندوم هم میخوای؟ اگر رفراندوم بشه، نمیگین باز تقلب شده و... با خودت چند چندی بهار؟ باز این چند وقت با من نبودی، کی مغزتو شست و شو داده؟!
_ نیاز به شست و شوی مغزی نیست، هر آدم عاقل میتونه این چیزارو درک کنه؟
یکی از مهمترین قوانین اسلام مگه قطع کردن دست دزد نیست؟ پس چرا تو ایران اجرا نمیشه؟ مگه ادعاتون نمیشه مملکت اسلامیه؟
- عجب حالا اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی بهت گفته؟ قطع دست دزد شرایط داره. اگه دست دزد رو هم قطع میکردیم همین کسایی که بهت این حرفا رو یاد دادن میگفتن عصر حجری هستین و این دوران کسی دست قطع نمیکنه!
_ اینقد اسلام زده تو سره زن... شهادتش که قبول نیست،حتما باید دو تا زن باشه که حجت بشه، دیه اش که نصف مرده ، بدون اذن شوهرش نباید آب بخوره..
_ وای بهار اصلا معلوم هست چی میگی؟
اول میگی مگه اسلام نمی گه قطع دست دزد!
بعد میگی اسلام زده تو سره زن؟ بالاخره اسلام خوبه یا بد؟ اجرا کنیم یا نه!
از تو بعیده زدن این حرف دانشجوی باسواد...
اگر یکی تو رو بکشه ، دیه ات رو به کی میدن؟ حالا اگر یکی شوهرت رو بکشه دیه اش رو به کی میدن!
یکم فک کن، بعد مخالفت کن، چهارتا حرف از بی سوادهای بی رگ و ریشه میشنوی، همون ها رو بی فکر بیان میکنی!
درباره شهادت هم باید بگم، سخت میگیرن که زن ها تو دردسر نیفتن، دوست داشتی یه زن بر علیه تو شهادت دروغ بده، چرا چون احساسی برخورد کرده، شهادتش هم قبول بشه و حکم بر ضده تو اجرا بشه؟
بخاطره احساساتی بودن خانم ها میگن شهادت دو خانم با هم، که مطمئن بشن احساساتی در کار نیست!
تو کدوم دینی اینقد به زن بها دادن؟ از مهریه و نفقه بگیر تا ...
نخیر، نقل این حرفا نیست، تو دلت از یه جای دیگه پره، یه فکرایی تو سرته که اصلا و ابدا بوی خوبی نداره!
_ من نمیدونم چجوری هر حرفی میزنم ، یه جواب تو آستینت داری، اما خودتون هم میدونین، انقلاب کردین بهتر بشه، بدتر شد..
_ تنهایی تشخیص دادی که انقلابمون بدتر شد، یا کسی کمکت کرده؟
_ ول کن این حرفا رو حوصله ندارم، نه تو حرف منو میفهمی نه من حرف تورو...
اعصاب کل کل کردن با مامانو ندارم، برو به مامانت بگو بذاره یه چند روز پیشت باشم
_ باش، اتفاقا خوشحال میشم بمونی و از خل بازیات فیض ببرم😅
_ برو بابا، خودت خلی😜
با هم رفتیم پیش مامانا...
🏠 پذیرایی
_ مامان میشه بهار یه چند روزی پیشم باشه؟ کلی حرف داریم با هم بزنیم...
_ چرا به من میگی، بذار مامانش بیاد خودت بگو ..
_ خاله مگه مامانم کجا رفت؟
_ تلفنش زنگ خورد رفت تو بالکن
_ آه ببین، چرا اینجا جواب نداد؟ میره بالکن؟ خودش مشکوک میزنه بعد هی به من گیر میده....
_ خاله جون زشته، این حرفارو راجع به مادرت نزن
رو به من کرد و گفت :
_ دروغ میگم؟🤔 خدایی؟!
خلاصه که اجازه اش رو گرفتم و قرار شد بهار چند روزی پیشمون بمونه..
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت هجدهم
🏠 بیمارستان خاتم الانبیا
بالاخره نوبت منم شد. وااای چه حس خوبیه ،خودمو تو این لباس میبینم😊
اومدم کارآموزی، برای اولین بار این لباس رو تو بیمارستان پوشیدم. عینه این ندید بدید ها چندتا سلفی گرفتم، که بابا وقتي اومد بهش نشون بدم.
از اتاق پرو لباس اومدم بیرون، رفتم سمت ایستگاه پرستاری بپرسم، اتاق دکتر کریمی کجاست!
رفتم تو اتاق خانم دکتر... ۶، ۷ نفر بودیم، همه واسه کارآموزی اومده بودن..
خداروشکر همه امون دختر بودیم.
وای چقدر خوشحالم😍
یه چند تا مریض دیدیم ، خانم دکتر خیلی مهربون و با حوصله برامون توضیح میداد.
هفته ای یک بار میرفتم دانشگاه ، مسئول فرهنگی بسیج دانشگاه بودم. واسه تنظیم نشریه هفتگی باید میرفتم.
🏠 اتاق بسیج دانشگاه
دره اتاق رو باز کردم، رفتم نشستم پشت میزم.
همین که میخواستم رایانه ام رو روشن کنم. صدای در اومد.
_ بفرمائید
در باز شد و یک آقایی اومد .
_ سلام، خوب هستین ؟
_ سلام ، بفرمائید
_ نشناختین؟
_ باید بشناسم؟
_ من انتقالی گرفتم این دانشگاه، عضو بسیج هستم
یه پرونده دستش بود، اومد سمت میزم.
_ باورم نمیشه، شما اصلا تغییر نکردین
به حالت گیج نگاش کردم، وقتی گیجی مو دید..
_ سپهر فتاحی هستم، پسر حاج آقا فتاحی
_ ببخشید اما بازم به جا نیاوردم
_ به پدر بگین حتما میشناسن، از دوستای جبهه اشون هستم.
من تابحال اسم فتاحی ، به گوشم نخورده بود..
ظاهرا پسره موجهی بود، از ریش و سبیل تقریبا بلندش تا یقه آخوندیش...
حس بدی ازش نگرفتم. اما چرا یهو اومده بود دقیقا همین دانشگاه، و دقیقا همین اتاق؟
میخوام خوش بین باشم، اما اینا نمیتونه اتفاقی باشه!
برای چند ثانیه رفتم تو فکر، داشتم سرچ میکردم ببینم میتونم یه خاطره ای ازش تو ذهنم پیدا کنم!
که آقا سپهر گفت:
_ حالتون خوبه؟
_ بله، ممنون.
اومد و رو بروی میزم ایستاد.
_ ببخشید مزاحم شدم، فک کردم از دیدنم شوکه بشید، و شایدم یکم خوشحال!
ما قدیما خیلی با هم رفت و آمد میکردیم...
پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و سمت در رفت...
_ خواهش میکنم، به سلامت...
واقعا احساس خفگی میکردم، بخاطره همین، از پیشنهادش استقبال کردم و تعارف الکی نزدم...
وقتی رفت به پرونده ای که روی میز بود نگاه کردم، عکس و اسم همین سپهر داخل پرونده بود. از سره کنجکاوی نگاه کردم و مشخصاتش رو خوندم....
از اطلاعات شخصیش که گذشتم رسیدم به یه کلمه...
بسیج فعال!😳
قبلا تو یه دانشگاه دیگه عضو بسیج بوده، الان منتقل شده اینجا...
اِ ... خب...چرا واقعا؟! چرا این دانشگاه؟ 🤔
همینجوری تو سرم این سوالهای بی جواب میومد که موبایلم زنگ خورد و شماره بهار افتاد...
_ سلام، خانم همیشه معترض باز چی شده؟🤔
در حالیکه نفس نفس میزد گفت
_ بفرما ، تحویل بگیر، زدن کشتن جوون مردمو... شهیدش کردن، چرا صدات در نمیاد؟
من که اصلا نفهمیدم چی میگه، به حالت گیجی ازش پرسیدم:
_ کیو شهید کردن؟ چی میگی؟ داری میدوئی؟ یه دقه آروم باش درست حرف بزن..
_ یه سرچ کن " مهسا امینی" ببین چی میاد!
گیج بودم، مهسا کیه؟ چی شده؟ بعد از قطع کردن تلفن بلا فاصله اومدم یه سرچ کردم و رفتم تو مجازی و دیدم همه جا پر شده از کلیپ های دستگیری مهسا امینی😐
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت نوزدهم
آقا سپهر قصه، دست بر دار ما نبود..😏
هفته بعد دوباره اومد دانشگاه...
🏠 اتاق بسیج دانشگاه
چند روزنامه دستش بود. در زد و وارد اتاق شد.
_ سلام ریحانه خانم،
_ رحمانی هستم. سلام، بفرمایید
_ بله ببخشید خانم رحمانی. ببینین چی براتون آوردم. هشتگ مهسا امینی که توی مجازی ترکونده و تو این یه هفته بالای ۵۰هزار بار اومده، روزنامه ها هم کلی از این ماجرا گفتن...
روزنامه ها رو ازش گرفتم. لابلای روزنامه های ایرانی، چندتا روزنامه خارجی توجه ام رو جلب کرد
عجب داستانی شده، من هی میخوام در برم از پرداختن به این مرگ مشکوک!
اما مثل اینکه نمیشه🤦🏻♀️
میخواست بشینه که گفتم:
_ ممنون، خیلی زحمت کشیدین، بررسی میکنم. برای نشریه این هفته دانشگاه ازشون استفاده میکنم..
_ راستش من چند وقتی هست کردار و منش شما رو دیدم و میخواستم بگم اگر بشه بیشتر با هم آشنا بشیم، ان شاالله اگر به تفاهم رسیدیم، با خانواده مزاحمتون بشیم.
از این حرفش شوکه شدم، خیلی غیره منتظره بود. اینکه میگه منو مده نظر داشته، یکم قانع ام میکنه، میخواستم یه چیزی بگم فعلا بره، تا ببینم اصلا چی شد و چیکار کردم توی این مدت که یه چنین چیزی به فکرش رسیده!
توی ذهنم گفتم، همه الان درگیر مسئله مهسا شدن که قضیه چیه و چرا داره اوضاع بدتر میشه، این واسه ما خواستگاری اش گرفته! خودمو جمع کردم و گفتم
_ فکر نیمیکنم الان و توی این شرایط وقت این حرفها باشه. دست شما درد نکنه بابت زحمتتون با اجازه یه مقدار کارهام عقب افتاده...
- بله ولی عرض بنده جدی بود. بعدا مجدد مزاحم میشم
همین جوری که داشت میرفت یه چیزایی رو داشت هی توضیح میداد و تعارف تیکه پاره میکرد که اصلا نمیفهمیدم چی میگه، فقط داشتم به گوشه در نگاه میکردم که کی بسته میشه!
و با بسته شدنش خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم.
🏠 منزل سارا
به خونه رسیدم، تو راه خیلی با خودم فک کردم. باید به مامان بگم از الان یا نه. ولی خب من تا الان هر اتفاقی توی زندگیم بوده با مامان مهربونم درمیون گذاشتم و مسئله به این مهمی رو حتما باید بگم.
قضیه رو با مامان در میون گذاشتم.
مامان گفت :
_ همینجوری که نمیشه یهو بیاد حرف خواستگاری بزنه. اصلا شما مگه چندوقت میشه که همدیگه رو میشناسید. من تا حدودی یادم هست از خانواده اش ولی یهوویی نمیشه. یه مقدار باید شناخت بهتری داشته باشید. اصلا اون به کنار، تو که اصلا هیچ شناختی ازش نداری. فعلا سرتون توی کار دانشجویی و فرهنگی باشه و انگار نه انگار که خانی اومده و خانی رفته تا ببینیم چی پیش میاد. بدون بابا نمیشه هیچ حرفی زد و تصمیمی گرفت.
به نظره خودم هم کاملا منطقی بود. دنبال دردسر هم نبودم میدونستم مامان و بابا خوبی منو میخوان پس مقاومتی نکردم و پذیرفتم.
دیگه بابا باید از سفر برمیگشت.
روزها و هفته ها می گذشت و لابلای اخبار داغ مهسا که تیتر یک همه شبکه ها و خبرگزاری ها و شبکه های معاند بود، نگاه سنگین و پیگیرانه اون آقا پسر رو حس میکردم.
سوالات زیادی برام پیش اومده بود که تصمیم گرفتم با مامان سارا مطرح کنم
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚