🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوسوم
آقای حسنی از این که با هموارد شدیم، متعجب شد و لبخند روی لباشنمایان شد.
- چطوری حسام جان؟ مادر بهتره؟
پشت میزم نشستم و به گفتگوی صمیمی دو دوست گوش سپردم.
- خوبه خداروشکر، از دیروز عصر که رفتیم شب تونستیم برگردیم.
حسنی: ان شاالله خدا کمک کنه و زود رفع کسالت بشه.
حسام آمین بلندی گفت. با وارد شدن ارباب رجوع صحبتشونو دیگر ادامه ندادن و هرکدوم مشغول کارمون شدیم، امروز بیشتر از هر روز ارباب رجوع داشتیم؛ اکثرا برایتمدید دفترچه هاشونن اومده بودن، روز کاری شلوغی داشتیم، دیشب هم که خواب درستی نداشتم؛ پایان وقت خیلی خسته بودم؛ اما روی اونو نداشتمکه بخوام قرار گفتگومونو به زمانی دیگه موکول کنم.
آقای حسنی زود رفت، آقای اکبری همبیرون رفت، سریع کیفم و برداشتم و از ساختمون دفتر خارج شدم. آقای اکبری رو سمت چپ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و نگاش به آسمون بود، به سمتش رفتم، متوجه ام شد، صاف ایستاد.
باران همچنان می بارید، یکدفعه انگار سقف آسمون سوراخ شد و قطره های درشت مهمون زمین شدن، تعجب کردم، حالا مگه با این وضعیت می تونستیم حرفی بزنیم؟
آقای اکبری با عذرخواهی به سمت در دوید، برگشتم و نگاش کردم، عکس العملش یه دفعه ای بود، دیدم با چتری تو دست برگشت، تو دلم خندیدم، حرفهاش حتما به قدری مهم بود که باید حتما توی این هوا هم گفته می شد، برام چتر آورد تا من ازش نخوام حرفهاشو به فرصت موکول کنه. چتر رو باز کرد و طرفم گرفت:
- بفرمایین.
- پس خودتون چی؟
اکبری: من نمی خوام، شما بگیرین بالای سرتون تا چادرتون کامل خیس نشده.
چتر رو بالای سرم گرفتم.
دستی بین موهاش که بیشترشون خیس شده بودن، کشید.
- می بخشید که توی این شرایط شمارو نگه داشتم، حرفهام خیلی مهمن، نمی خوام برای گفتن حرفام دیر بشه؛ نمی خوام اشتباه گذشته رو تکرار کنم، اونقدر تعلل کنم تا دوباره عمری پشیمون باشم.
هیچی نمی گفتم و فقط به صحبتهاش گوش سپرده بودم. لرزش محسوسی رو توی تک تک کلماتش حس می کردم.
- قطعا شما گذشته ی تلخی رو پشت سر گذاشتین و من هم به عمر زندگی شما حسرت رو تجربه کردم، خیلی سخته که آرزو داشته باشی که زمان به عقب برگرده تا خیلی از کارهارو انجام بدی، گذشته که برنمی گرده؛ اما حداقل آینده رو میشه ساخت، من خیلی فکر کردم خانم رسولی، از همون روزی که دوباره به سرکار برگشتین، من نمیتونم آینده ام رو بی شما تصور کنم؛ خواستم اول این قضیه رو با خودتون مطرح کنم و ان شاالله بعد با خانواده تشریف بیاریم...
نگاش رو از زمین برداشت و به چشم هام دوخت، دسته ی چتر توی دستم فشرده می شد، به ثانیه نکشید که نگاه هردومون از هم دزدیده شد و او تونست حرفش و بزنه.
- با من ازدواج می کنین؟
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوچهارم
هول شدم؛ برای لحظاتی لال و گنگ مِن مِن کردم؛ حرفهای از پیش آماده شده رو از یاد بُردم، احساس کردم با شنیدن حرفهاش جور دیگه ایشدم؛ دل فرمان می داد که بگو" آره" اما به ثانیه نکشید که پلک های قرمز محمد و به خاطر آوردم و قلبم و بی رحمانه محاکمه کردم. من مادرم بودم؟ چرا می خواستم اسم ناپدری را به جون بچه ی طلاقم بکشم و روح زخمیشو زخمی تر کنم؟
- آقای اکبری لطفا منو ببخشین، شما فرد مناسبی برای ازدواج با هر دختری هستین، اما من قصد ازدواج ندارم؛ می خوام همه ی عمرمو بذارم پایِ پسرم.
اکبری سریع گفت:
- از قدیم گفتن مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه، فکر می کنم حکایت شماست، می دونمکه گذشته ی تلخ و سخت شما باعث شده که دیدتون به مرد جماعت خوب نباشه و اعتمادتون سخت بشه؛ اما میشه ازتون خواهشکنم بیشتر در موردش فکر کنین، ما میتونیم برای شناخت به همفرصت بدیم تا خیالتون راحت باشه که روزهای گذشته برنمیگردن.
حق داشت که اینطوری فکر کند؛ اما مسئله ی مهم و حیاتی برای من محمد بود، من نمی خواستم فرزندم و با انتخاب آقای اکبری، خوره وار فکرهای منفی رو به جانش بندارم و شاهد ذره ذره نابود شدنش باشم، بچه ای که در کودک سالی اعصاب نداشته باشه، بزرگ شه چی می شد؟
- بحث اون جداست و قطعا راه هایی برای رفع مشکل من وجود داره؛ جدا به خاطر فرزندم؛ فعلا قصدی ندارم. سنش کمه؛ شاید اگه بزرگتر بشه نظرم تغییر کنه؛ اما فعلا همینه.
آقای اکبری قصد عقب نشینی نداشت.
- حق دارین، بچه کوچیکه، یکدفعه شاهد خواستگاری و این چیزا باشه، قطعا حس خوبی نداره، چرا که اگه بفهمه جای پدرشو قرارِ کس دیگه ای پر کنه؛ اما خانم رسولی برای همینم هزارتا راه حل هست، اگر نظر شما راجع به من مثبت باشه، من سعی می کنم خودم رو کم کم به پسرتون نزدیک کنم، کم کم با هم دوست میشیم و قطعا شرایط فرق می کنه، حتی اگه تمایل نداشت با من صحبتی داشته باشه از مشاور کمک می گیرم.
نگام می کرد و منتظر جواب بود. متعجب نگاش کردم، خودم هم نمی دونم چرا به این راحتی داشتم کنار می اومدم.
- بذارین در موردش فکر کنم.
آقای اکبری که آنقدر خیس شده بود که آب از موهاش چکه می کرد، با تک لبخندی گفت:
- خدا خیرتون بده، تا هرزمان خواستین فکر کنین، من منتظر می مونم.
چتر و به سمتش گرفتم.
- من باید برم.
چتر و گرفت و آروم گفت:
- من می رسونمتون.
- نه، ممنونم. خدانگهدار.
زیر لب خداحافظی آرومی گفت و من از کنارش فاصله گرفتم، قلبم شبیه روزهایی می زد که با مهدی آشنا شدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست چند قدمی رو پیاده برم و بعدش تاکسی بگیرم، زمین بوی نابی گرفته بود و قلبم وقلقلک می داد، مدام به یادش می افتادم که زیر بارون مثل موش آب کشیده شده بود؛ اما صحبتش و تموم نمی کرد، حس دلپذیری داشتم که به خاطر من زیر بارون موند و چترش و به من تعارف کرد. دستم و سمت قلبم بردم بد داشت تندروی می کرد، سعی کردم خود و از قیدِ دل رها کنم؛ نمی خواستم باز قلبم غالب و عقلم مغلوب شود و عمری بسوزم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتصدونودوهشت
_هیچ هم اینجور ی نیست.
_پس چجوریه ؟
_من اگه قرار بود تو رو با گذشته ات ببینم الان اینجا نبودم! گذشته ی تو چه ِ
خوب چه بد گذشته! من الان تو رو میبینم که چرا باید با ....
اشک تو ی چشمش حلقه زد وحرفش رو نیمه تموم رها کرد و در عوض گفت : دیروز
خیلی خوشحال بودم آراد!
همون اول روز به نگین (همسر محمدحسین ) زنگ زدم و ازش خواستم مامان و اینا
رو برای شام دعوت کنه! چون میخواستم شبش با کسی که برا ی ر سیدن تولدش
لحظه شماری میکردم تنها باشم و یه جشن دونفره براش بگیرم!
تا شب از خوشحالی روی پام بند نبودم و با رفتن مامان و بابا برای اومدنت آماده
شدم.
اشک از چشمش ر وی گونه اش ریخت و ادامه داد:دیشب تو ی خونه ای که تنها
روشناییش شمع رو ی کیک بود منتظر نشستم تا تو بیا ی و من اولین کسی
باشم که تولدت رو بهت تبریک میگه ولی در کمال ناباو ری تو بهم پیا م دادی که
نمی تو نی بیا ی و لحظه ا ی بعد عکست رو برام فرستادن که توی جشن دیگه
ای خوش بودی....
جشن شلوغ اونا با جشن یک نفره و خلوت من قابل مقایسه...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و تو ی بغلم کشیدم و گفتم : بودن کنار کسی که دیوانه وار عاشقشم ! بدون هیچ جشنی! برا ی من میارزه به بودن توی جشنی که
تمام دنیا توش جمع باشن .
او که تو ی بغلم به هق هق افتاده بود با بغض گفت :خیلی شب بدی بود آراد!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتصدونودونه
شبی که فکر می کردم قراره یه شب ر ویایی برام باشه تنهایی و تو ی خونه ی تاریک
نشستم و با گر یه شمع تولدت رو فوت کردم خیلی سخت گذشت! خیلی!
من چیکار کرده بودم؟ دل کسی رو شکسته بودم که طاقت دیدن کوچکترین
ناراحتیش رو نداشتم و دیدن اشکاش قلبم رو آتیش می زد!
سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو بستم
گفتم : بسه آرام! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده ام نکن!خدا من رو لعنت کنه که
دل تو رو شکستم .
سر ش رو بالا گرفت و با گذاشتن انگشتش رو ی دهنم مجبورم کرد ساکت بشم و با
چشمای اشکیش به روم لبخند زد که پیشونیش رو بو،،، س،،،یدم و گفتم :ببخش
خانومم!ببخش آرامم!
با صدای هشدار قهوه ساز به چشماش نگاه کردم و گفتم :خوردن یه فنجون قهو ه ی داغ توی هو ای سرد و کنار شومینه و صد البته کنار عشقت....... آخ که چه می چسبه!
خود ش رو از ب،،،غ،،لم بیرو ن کشید و با اشاره به لباسای تنش گفت :آراد! تو که
انتظار نداری من تا فردا با این لباس بمونم؟!
تازه یادم اومده بود که آرام با لباس مجلسی و پالتوشه و هیچ لبا سی هم برا ی پوشیدن اینجا نداره ولی با فکر کمد پر از لباس خودم با خنده گفتم : اینجا یه کمد
پر از لباسه که می تو نی هر کدومش رو که خواستی بپو شی.
_لباس زنونه؟!
_نه!
_یعنی لباس تو رو بپوشم؟
_خب آره!
_آراد می شه یه نگاهی به هیکلت بندازی! آخه مگه لباس تو انداز هی من میشه؟!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🌸
نشست تو ماشین
دستاش میلرزید
بخاری رو روشن کردم،
گفت: ماشینت بوی دریا میده
گفتم: ماهی خریده بودم!
گفت: ماهیمرده که بوی دریا نمیده!
گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگش میشده...
گفت: من بمیرم، بوی تورو میدم؟!
@panahgah_52
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویست
_تو برو و بپوش من خودم اندازه ت می کنمش.
آرام به ناچار برا ی عوض کردن لباسش به سمت اتاق رفت و من بر ای ر یختن قهوه
به آشپزخونه رفتم و توی دوتا فنجون قهوه ریختم و از آشپزخونه خارج شدم .
فنجونا ی قهوه رو رو ی لبه ی شومینه گذاشتم که آرام در حالی که محکم کمر
شلوارش رو بود گرفته بود که از پاش نیفته از اتاق خارج شد.
دست به سینه و با لبخند به او که تیشرت من تو ی تنش زار می زد و کلافه به
نظر می ر سید نگاه کردم که نگاهش رو بهم دوخت و شونه هاش رو پایین
انداخت.
شال گردنم رو از ر وی چوب لباسی برداشتم و به سمتش رفتم و وقت ی بهش رسید م شال گردن رو به کمرش بستم تا شلوار از پاش نیفته و پاچه ها ی شلوار رو
تا زدم و عقب تر وایستادم و نگاهش کردم که بی توجه به نگاه خیر ه من نگاهش
رو به دور تا دور خونه چرخوند و گفت :آراد! ا ینجا خونه ی خودته ؟
_نه!اینجا خونه ی ماست! خونه ی عاشقانه های من و تو! چطوره؟ دوستش دا ری
؟
_خیلی قشنگه! و لی به نظرت خیلی بزرگ نیست؟
_به نظر من که کوچیکم هست!
_یادم باشه صبح به همه جاش سرک بکشم.
_چرا صبح؟
_آخه الان سردمه و اون پتوی کنار شومینه بد جور بهم چشمک می زنه.
آرام با گفتن این حرف به سمت شومینه پا تند کرد و من هم وارد اتاق شدم و لباسم
رو با لباس راحتی عوض کردم و از داخل کمد دیوا ری گیتارم رو برداشتم و از اتاق
خار ج شدم
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستویک
و به سمت شومینه رفتم که آرام با دید ن گیتا ر توی دستم با ذوق گفت :
آراد تو بلدی گیتار بزنی ؟
_پس چی که بلدم!
با خوشحالی بهم نگاه کرد که پتو رو رو ی شونه اش انداختم و ر وی صند لیای روبه روش نشستم و او فنجون قهو ه اش رو تو ی دستاش گرفت با لبخند بهم خیره شد.
به چشمای رنگی ش خیر ه شدم و همراه با گیتا ر زدن تمام احساسم رو توی
صدام ریختم و براش خوندم.
حالا که دنیامو ن یکی شد
حالا که حرف دلامون یکی شد
حالا که آسمون پر ستاره
شبامون یکی شد!
حالا که دست توی دست
سمت نگاهمون یکی شد!
حالا که تیک تیک قلبامون
** *
بذار یه چ ی بهت بگم
بگم؟!
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دار م
_ خیلی دوستت دارم آرام!
دوباره گیتار زدم و چشم توی چشم آرام آهنگ عاشقانه ای رو زمزمه کردم.
با تموم شدن شعرم گیتار رو کنار گذاشتم و کنار آرام نشستم و قهوه ی سردم رو
خوردم .
همانطور که نشسته بودم سر جام دراز کشیدم و سرم رو روی پا ی آرام که به دیوا ر
کنار شومینه تک یه داده و پاهاش رو دراز کرده بود گذاشتم و گفتم :آرام تو گفتی
به خاطر یه عکس بهم اعتماد کردی؟
_هم آره و هم نه! من از قبل هم بهت اعتماد داشتم ولی وقتی آقاجون عکس تو رو
سر نماز برام فرستاد دیگه مطمئن شدم دلم جای بدی گیر نکرده.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتدویستوپنجم
بالاخره تاکسی گرفتم، بارون قطع نمی شد. به خکنه رسیدم. زهرا با اومدنم قصد رفتن کرد؛ اما نذاشتم.
- امروز هوا بارونیه؛ بمون میخوام آش بپزم، با هم بخوریم بعد برو.
زهرا: باشه حلماجان، بذار من تماس بگیرم.
بعد از تماس، با لبخند گفت:
- راضی شد.
با لبخند گفتم:
- پس بریم مشغول شیم.
محمد که خوشحال بود زهرا امروز وقت بیشتری باهاشه از خوشحالی در حال سکته زدن بود، زهرا هم کمک من پیاز داغ و حبوبات می پخت هم با محمد بازی می کرد.
رشته رو توی آب جوش اومده ریختم، زهرا به کنار من اومد، همونطور که با ملاقه محتویات قابلمه رو هم می زدم، پرسیدم.
- امروز خبری از سامان نبود؟
زهرا: نه حلماجان، هیچ خبری.
خداروشکر گفتم، حتما حمید باها صحبت کرده بود. خداراشکر سایه ی برادری بالای سرم بود. آش که آماده شد خوردیم، زهرا قصد داشت بره؛ اما تا صحبتش می شد محمد می گفت" فقط ده دقیقه ی دیگه" یکی دو ساعت با همین ده دقیقه ها گذشت، تا محمد خواب نرفت زهرا نتونست از در هال پاشو بیرون بذاره، سر شب شد. زهرا مثل فراری ها سریع چادر به سر کرد تا محمد بیدار نشه. خیلی خوب با دل محمد راه می اومد، ازش تشکر کردم و کاسه آشی همراهش کردم تا برای پدر و مادرش ببره. چادر به سر بدرقه اش کردم و همراش تا سر خیابان رفتم و تاکسی گرفتم، خیالم راحت شد که رفته، برگشتم.
همین که نزدیک خونه شدم، صدایی من و میخکوب کرد.
- حلما.
برگشتم و سامان و دیدم، بی اراده عقب تر رفتم. کلافه گفتم:
- فکر کردم اونقدر شعور داری که وقتی می خوام ازت دور باشم، هِی راه به راه دنبالم نباشی.
تو دل سیاهی بود، جلو آمد و من تونستم اونو ببینم، پوزخند به لب داشت و هردو دستاش رو توی جیب شلوارش کرده برده بود و نگام می کرد.
- بادیگاردت تماس گرفت، لازم به توضیح دوباره نیست.
با این که توی این فضای نیمه تاریک و خلوت ترسیده بودم؛ اما نم پس ندادم و آروم اما محکم حرف زدم.
- خودت کاری کردی که من مجبور بشم به حمید زنگ بزنم. دیدی ازت فراری ام، باز افتادی دنبالم.
عصبی شد، دستهاش و از جیبش درآورد.
- مگه نخواستم؛ ولی نشد. نمی فهمم توی وجود تو چیه که این همه منو به سمتت جذب می کنه.
با چشمهایی پر از تنفر نگاش کردم.
- از این حرفا خسته نمیشی؟ کم خون به دلم کردی؟ این بار چه برنامه ای چیدی؟ کور خوندی اگر فکر کردی با حرفات خام میشم.
عصبی به سمت خونه رفتم. دنبالم اومد.
- مگه من ازت چی میخوام لعنتی؟
در و بستم. صداشو بلند کرد.
- یه کم توجه فقط ازت خواستم، من چیم از مهدی کمترِ که اون شد سلطان قلبها و من خاک زیرِ پا.
سریع به طرف در هال رفتم دیگه نمی خواستم به حرفهاش گوش کنم.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍