eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
55 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 پشت دستم رو روی لبم گذاشتم، همین که برداشتم رد خون روی دستم موند، بی اختیار نگام به سمت مهدی کشونده شد که با سرعت می روند. اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که باورم نمی شد از مهدی سیلی خوردم. از ترس قالب تهی کرده بودم، باور نمی کردم که آدم عصبانی پیش روم همون مهدی باشد که گوشم از نجواهای عاشقانه اش قبل از عقدمون پر بود. در حالی که قطره های اشک روی گونه ام جاری می شدن با صدای بلندی‌ که ترس توش نمایان بود، گفتم: - می خوای چکار کنی؟ مهدی: می خوام آدمت کنم. بی دست و پا بودم، از ترس رعشه به جونم افتاده بود، التماسش کردم. - مهدی نرو، برگرد خواهش می کنم. من که حرفی نزدم. مهدی اما بی توجه سرعتش رو بیشتر کرد. دست خودم نبود همین که دیدم داریم از شهر خارج می شیم جیغ زدم، مهدی اما صدای موزیک رو اونقدر زیاد کرد تا صدای من رو نشنوه. داشتم دیوونه می شدم. همه ی تنم خیس از عرق بود، دستش که به فرمون آویزون بود رو گرفتم. نگام نمی کرد. ضبط رو کم کردم. خواستم بگم غلط کردم که ماشین ایستاد. محکم دستش رو از حصار دست من آزاد کرد و پایین شد داشتم‌می مُردم، جونم تو خطر بود. مغزم کار نمی کرد تا ماشین رو قفل بزنم. در رو باز کرد و من رو بیرون کشوند، صدا بلند گریه می کردم. - غلط کردم‌مهدی، بیجا کردم. ببخش منو. التماست می کنم، دیگه تکرار نمی کنم. جون هرکی دوست داری بیا برگردیم. کُتش رو محکم چنگ زده و جلوش زانو زدم فکرم سمت مهمونا و خونواده ام رفت که توی تالار منتظرمون بودن. مهدی نگاش به روبه روش بود و محکم به موهاش چنگ‌می زد، حس می کردم قلبم نمی زنه از عکس العمل بعدیش می ترسیدم. انگار به یکباره خشمش فرو کش کرده بود آروم تر شد. همچنان نگام نکرد و گفت: - دستتو بکش. سریع دستامو از کُتش جدا کردم. از من دور شد، به رفتنش چشم دوختم که به جنگل ختم می شد. نگامو گرفتم گریه ام قطع نمی شد. به آسمون چشم دوختم؛ انگار که کابوس بود. کی فکرشو میکرد که مهدی روز اول عقدمون بخواد منو تو جنگل رها کنه؟
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مهشید دستی به گلوش گرفت. - نمی دونم، احساس می کنم باز مشکل معده ام جدی شده. امروزم هیچی نخوردم به خاطر اونم هست. آرمان حرص خورد، اخم بین ابروهاش آمد - آخه چرا به خودت نمیرسی؟ باز سخت گیری لازم شدی. به خاطر منم شده به خودت برس، نگرانم نکن مهشید. مهشید آروم باشه گفت، خواست بره که آرمان جلوشو گرفت. - تا بهم قول ندی نمیشه، این باشه تنها کفایت نمی کنه. به چشم های تیره اش خیره شد. - به چی قسم بخورم. مواظبم دیگه چشم. - جون منو قسم بخور. - اصلا جون خودمو قسم می خورم. آرمان جذاب خندید - خیلخب باشه بریم، مادرو پدرت نگرانت شدن، می خواستن بیان بالا نذاشتم، بریم پایین منتظرن. با هم پایین رفتن، فرزانه نگران از جاش بلند شد و دست پشت مهشید گذاشت و اونو کنارش نشوند. حاج حسین از اون طرف گفت: -چی شد بابا؟ تو که حالت خوب بود؟ لبخندی زد. - خوبم باباجون، احتمالا همون مشکل معده اس که قبلا هم داشتم. آرمان به حاج حسین توضیح می داد که ناهار نخورده و باید مهشید بیشتر رعایت کند و به خودش برسه. فرزانه آروم کنار گوش مهشید گفت: - چی شده مهشید؟ مادرشوهرت باز چیزی گفته؟ به مادرش که ناراحت بهش چشم دوخته بود، خیره شد. - نه مامان، چیزی به من نگفته، ربطی به اون نداره.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺 ⚡️⚡️ 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم این بار با این که‌ گهگاهی نگام می لغزید، اما تونستم جزوه ای از کلاسش دربیارم. کلاس که تموم شد، خسته نباشید گفت، داشت وسایلشو جمع می کرد که نسیم بغل گوشم گفت: - به نظرت وقتی بفهمه شناسنامه ات پیشش نیست، چه ری اکشنی نشون میده؟! به نسیم نگاه کردم که آروم گفت: - نمیخوای برای این که شناسنامه اتو آوردم، من و به یه ساتدویچ دعوت کنی؟! لبخندی زدم و گفتم: - چشم! بیا بریم ساندویچ بگیرم. لبخندی زد و کوله اشو انداخت و با همون لبخند گفت: - ازت بیشتر خوشم اومد، خسیس نیستی، آفرین! خندیدم، کوله ام و برداشتم و مقابل چشمای کیان با هم از کلاس بیرون رفتیم، سنگینی نگاهشو تا لحظه ی آخر که از در بیرون بریم رو، رومون حس کردم. کیان* کلاس خالی شده بود، دستم و تو جیب کُتم که روی صندلی بود کردم تا شناسنامه ی بهار و بیرون بکشم، اما نبود، متعجب صاف ایستادم، توی همون جیب رو دوباره گشتم، اما نه، با این که مطمئن بودم توی همون جیب گذاشتم، بقیه ی جیبام رو هم گشتم، اما شناسنامه ی بهار رو ندیدم، کلافه تو موهام چنگی زدم. کُتم رو از پشت صندلی برداشتم و تکوندم، زیر صندلی و زیر میز و اطرافشو گشتم، هیچی! ، با اینکه کُتم رو همون لحظه ی اول در آورده بودم و روی صندلی گذاشتم، از کنار تخته تا تا ردیف صندلی های اول رو هم چک کردم، نبود که‌نبود!