🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوپنجم
میون اون جمعیت گُنگ و لال شده بودم. مادر مهدی ادامه داد.
- چرا یه زنگ به محضر نزدین تا چیزایی که لازمه رو تهیه کنین؟
سپس تلفنی که در دستش بود رو به سمتم گرفت:
- احتمالا نگران خرج تلفن منزلتون بودین.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- همین الان زنگ بزن ببین محضر چی احتیاج داره.
اون جمعیت سکوت کرده و چشماشون دنبال این بود که واکنش من مُرده رو ببینن. دستام می لرزید. زنی که کنار مهری خانم ایستاده بود گفت:
- معطل چی هستی؟ بگیر دیگه. عُرضه ی اینم نداری؟
صدای پوزخندها به گوشم رسید. داشتم خفه می شدم و بغضم شدید شده بود، بدون کلامی با چشمایی که نم زده بودن مقابل چشمای همه بی هیچ حرفی بیرون زدم. گریون کفشامو پوشیدم و از خونشون خارج شدم. من رو تا اینجا کشونده بود که فقط تحقیرم کنه. وای خدای من با چه بهونه ای من رو کشونده بودن که آبروم رو ببرن و خرابم کنن.
چقدر حالم بد بود. مدام دستانم اشک های روی گونمو پاک می کرد، دلم شکسته بود کاش یه چی گفته بودم. ای کاش لال مونی نمی گرفتم تا اینطوری تحقیرم کنند.
کمی در خونمون ایستادم تا چشم هام از قرمزی بیوفته بعدش با حال خرابم وسایلم رو روی حیاط آوردم و مادرمم همرام بیرون اومد، پرسید.
- خونه ی مهری خانم رفته بودی چکار؟
نگاش نکردم تا حقیقت رو از چشمهام نخونه.
- مهری خانم گفت پدرمهدی می خواد منو ببینه برای همین رفتم.
- خب حالا کارش چی بود؟
- یه سری نصیحت های پدرانه و اظهار تاسف برای این که نتونسته توی مراسم خواستگاری حاضر شه.
تمام مدت نگاه خیره ش رو روی خودم حسمی کردم. چقدر حالم بد بود از این که دروغ تحویلش می دادم.
- چرا؟ دلیلش چی بوده؟
نفس عمیقی کشیدم.
- اعتیاد داره.
موبایلم که زنگ خورد و شماره ی مهدی رو که دیدم فهمیدم که نزدیک خونه اس. به مادرم نگاه کردم تو فکر بود. صدای بوق ماشین که اومد خداحافظی کردم و بیرون اومدم، مهدی وسایلم رو پشت روی صندلی گذاشت و بعدش هر دو سوار شدیم.
کمی از راه رو که رفتیم، گفت:
- خوبی حلما؟ تو خودتی.
دوست نداشتم در مورد اتفاقی که افتاده حرفی بزنم.
- خوبم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتبیستوپنجم
ساعت هشت بود که خسته روی کاناپه افتاد؛ با صدای زنگ موبایلش مجبور شد که از جاش بلند بشه. با دیدن شماره ی ناشناس ابروهاش تو هم رفت.
- بله بفرمایید.
- سلام خانم بهرامی احوالات شما؟
قبل از این که بخواد احوالپرسی کنه، گفت:
- ببخشید شما رو به جا نمیارم.
- من مهران هستم، کارگردان.
آروم روی گونه ش کوبید و شروع به احوالپرسی کرد.
- من کارای گریم تئاتریِ شما رو دیدم، حقیقتا خیلی خوشم اومد، می خواستم ازتون دعوت به کار کنم، خوشحال میشم که یک گریمور توانا به گروهمون ملحق شه!
باید فکر می کرد.
- نظر لطف شماست، راستش ازتون وقت می خوام.
- بسیار خب، منتظر زنگتون هستم. تا یک هفته فرصت دارین فکر کنین، کار ما دو هفته دیگه میره برای ضبط.
- باشه حتما.
خداحافظی که کردن، مهشید توی فکر رفت، تابحال کار گریم سریال و سینمایی انجام نداده بود، اگر انجام می داد مطرح می شد و نهایتا روزهای خوبی براش رقم می خورد، گرچه روزهای قبل قصدی برای ادامه ی کار نداشت؛ اما این پیشنهاد کمی نبود. باید با آرمان مشورت می کرد، حداقلش این بود که سرش گرم و فکر و خیالاش کمتر می شد.
صدای کلید انداختن آرمان توی در اومد. به طرف راهرو رفت، موهاش و روی شونه اش انداخت. آرمان وارد شد، لبخند جذابی به چهره داشت.
- به چه بویی راه انداختی.
مهشید لبخندی زد.
خریدها رو از دست آرمان گرفت و تشکر کرد.
-تا مامان اینا نیومدن من برم دوش بگیرم زود میام.
مهشید همونطور که با خریدها داخل آشپزخونه می شد، گفت:
- برو عزیزم.
آرمان کتش و در آورد و روی کاناپه انداخت. سریع از پله ها بالا می رفت، مهشید به کتش که روی مبل افتاده بود، نگاه کرد و سرش و با تاسف تکون داد، نوشابه و دوغ و داخل یخچال گذاشت، خودشم بالا رفت و از داخل کمد لباسیش کت سارافونشو برداشت، موهاشو دم اسبی بست. صدای شُرشُر آب فضای اتاق و پر کرده بود. برای آرمان پیراهن آبی روشن و شلوار جین گذاشت و بعدش پایین رفت.
پا روی آخرین پله گذاشت که زنگ در به صدا در اومد، بی اختیار لبخندی روی لبهای خوشرنگش شکل گرفت. در وباز کرد، مادر و پدرش داخل شدن، از سر دلتنگی محکم مادرش و تو آغوش کشید.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتبیستوپنجم
همه اش واهمه داشتم که بچه های کلاس چیزی از گذشته ی من و کیان بفهمن و دوره ام کنن، مخصوصا کیان که خیلی بی احتیاط رفتار می کرد، مثل وقتی که من و تو کلاس نگه داشت و در و بست، مثل صبحی بدون ترس این که کسی مارو ببینه، ازم خواست تو اتاق رئیس دانشگاه برم.
برای اون که بد نمی شد، نه زیر سوال می رفت، نه کسی جرات می کرد حرفی تو روش بزنه، اون که خراب می شد، من بودم.
عصر حسابی به جون خونه افتادم و گردگیری کردم، کیان گفته بود که می خواد، جمعه مهمونم بشه!
چیز زیادی تو یخچال نداشتم، تصمیم گرفته بودم که اگر جمعه اومد، براش آش رشته درست کنم، وقتی بهش فکرمی کردم که قرارِ دوتایی یه عصر کنار هم تنها باشیم بدنم می لرزید.
شب بود که کارم تموم شد، فردا عصر بعد دانشگاه باید می رفتم و یه کمی خرید می کردیم، پدرم بهم گفته بود که ماهانه یه مقدار پول توی کارتم میریزه تا مایحتاجم و تهیه کنم.
تا نیمه شب با جزوه هاممشغول بودم، بعدش خوابم برد.
صبح با کیان کلاس داشتم، یادم بود که باید شناسنامه ام و بردارم و بهش بدم.
حرفای نسیم بی اختیار یادم میومد، نکنه واقعا ثبت نامم مشکل نداشت، اگر نه کیان شناسنامه ی من و می خواست چیکار؟
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی