🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیوپنجم
دستهام می لرزید نرده ها رو گرفتم و آروم آروم بالا رفتم. بویی به مشامم خورد که حالم رو بدتر کرد و اون بوی مواد مخدر بود که از اتاق مجاور سرویس می اومد. بی اختیار به یاد گذشته ی تلخم افتادم.
سریع دستگیره رو فشردم و داخل شدم، رنگ زردم خبر از حال پریشون و خرابم می داد شیر آب رو باز کردم و صورتم رو چندبار آب زدم. در دل از خداخواستم تا به من صبر بده و بتونم ذره ذره مهدی رو با رفتار خوبم تحت تاثیر قرار بدم و اونو از این شیوه ی نادرست زندگی نجات بدم. چطوری به این راحتی نام،حرمی رو بغ،ل می گرفت. درست بود که سالهای زیادی رو خارج از کشور بوده ولی این رفتار با اخلاق اسلامی ما نمی خوند. ما ایران زندگی می کردیم نه آمریکا و انگلیس و اروپا. مثل مراسم دیشب که همه بی حجاب وسط ریخته بودن و خلق من رو حسابی تنگ کرده بودن.
لحظاتی بعد پایین رفتم، با این وضعیت دلم نمی خواست بمونم مهدی رو تنها روی مبل دیدم. نزدیک مبل که ایستادم نگام کرد و لبخندی تحویلم داد آروم گفتم:
- مهدی میشه منو برسونی خونمون؟
چینی میون پیشونیش افتاد، از جاش بلند شد و توی صورتم دقیق نگاه کرد.
- چرا می خوای بری؟ ما که هنوز شام نخوردیم، درثانیمن دلم میخواد تو امشب کنارم باشی. با هم یه کم گپ بزنیم.
می خواستم فقط برم، به هر بهونه ای...
- مادرم کسی پیشش نیست تنهاست میترسه
مهدی خندید.
- مادرت نی نی کوچولو که نیست لولوخورخوره بخورتش.
ناراحت شدم و ناراحتیم رو تو کلامم ریختم.
- مهدی لطفا درست صحبت کن.
مهدی تلخ شد.
- باشه حالا، چیزی که نگفتم شوخی کردم. نمی فهمی چی میگم؟ گفتم میخوام پیشم بمونی.
ولی من دلم نمی خواست کنارش بمونم، دلم خونه ی خودمونو می خواست. آرامش می خواستم. توی این خونه غریبه بودم، اونقدر دلسرد از اهالی این خونه بودم که دلم نمی خواست کنار کسی که دوستش دارم بمونم و شبی رو صبح کنم.
- باید فردا برم سر کار.
مهدی: خب خودم می برمت.
کلافه شده بودم چرا مهدی منو نمی فهمید، ناگهان صدای مادرشو شنیدم.
- مهدی جان چیزی شده؟
مهدی نگاهی به مادرش انداخت.
- نه خودم حلش می کنم.
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیوپنجم
مهشید سرش و به مبل تکیه داد. آرمان هیچوقت بهش دروغ نگفته بود، خوب فهمیده بود که مونا قصدش از هم پاشوندن زندگیش بود، چشم نداشت تا خوشبختیشونو ببینه.
چرا باید غصه می خورد وقتی آرمان شفاف سازی کرده بود و قصد و هدف شیطانی مونا رو می دونست.
یادش رفته بود که می خواست چه کار کنه، موبایلش و باز رو به روش گرفت و با مطب دکتر تماس گرفت و وقتی از منشی خواست که نوبتش و فردا داد. بعد از پایان تماس از جاش بلند شد. پاهاش ضعف داشتن، شب قبل به خاطر معده ش شام نخورده بود. برای صبحونه اش فرنی درست کرد تا معده ش از درد کلافه اش نکنه.
همچنان مشغول پخت بود که آرمان تماس گرفت، پاسخ داد.
- سلام، جانم عزیزم؟
- سلام چطوری عشقم؟ حالت بهتره؟
چطور می تونست بهش شک کند، به کسی که این همه براش نگران بود و بهش اهمیت می داد.
- خوبم آرمان جان.
-چی شد وقت گرفتی؟
-آره فردا عصر.
♡
آرمان با خودش فکر کرد که فرداصبح رو با مونا دنبال خونه بگرده و قالش و بکنه و عصر هم با مهشید دکتر برن. نباید مهشید چیزی از قراری که فردا صبح با مونا داره متوجه بشه. با مونا تماس گرفت، اصلا دلش نمی خواست باهاش حتی تماس بگیره؛ اما مجبور بود، تصمیم خودشو گرفته بود؛ اگر از این به بعد مونا یا مادرش ازش خواسته ای داشتن، به خاطر مهشید هم که شده قاطعانه می ایستاد و نه می گفت. زندگیش از هرچیزی براش مهم تر بود.
- جانم آرمان؟
از جانم گفتنش تنفر پیدا کرده بود، یاد معده درد همسرش که می افتاد، تنفرش از مونا بیشتر می شد.
- فردا صبح ساعت نه میام بریم املاک، رسیدم زنگ می زنم.
- ممنون که اینقدر خوبی، جبران کنم.
آرمان عصبی گفت:
- لازم نیست.
مونا متوجه ی همه چیز بود، این که آرمان چراغ سبزی نشون نمی ده و سردی رفتار و کلامش مثل خنجره؛ ولی نباید کم می آورد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی