🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتوششم
به سختی خداحافظی کردم، دیروقت شده بود، مهدی که رفت من هم داخل اومدم. پاورچین پاورچین وارد ساختمون شدم، خونه تو سکوت عمیقی فرو رفته بود و کوچکترین صدایی مادرم رو می ترسوند و از خواب بیدار می کرد، به اتاقم که رفتم، اون وقت بود که نفس راحتی کشیدم. امشب بعد از چند شب درست نخوابیدن و فکر و خیال کردن، هر سوالی که توی ذهنم مونده بود رو حذف کردم و آروم چشم رو هم گذاشتم.
صدای آلارام گوشیم بلند شد، یاد نمیدم که فعالش کرده باشم، گیج و خوابالو روی تخت نشستم، ساعت رو به روم هفت رو نشان می داد. با یادآوری این که امروز با مهدی قرار دیدن خونه داشتیم، دیگه نخوابیدم و به طرف سرویس رفتم. از اتاق بیرون اومدم، صدای حمید می اومد، این وقت صبح اینجا چکار می کرد؟
حوله رو روی صورتم کشیدم، چه بهتر که بود، در مورد تصمیمی که مهدی گرفته بود باید با هردوشون حرف می زدم و مشورت می گرفتم.
سلام دادم. حمید لبخندی زد. همونطور که رو به روشمی نشستم، گفتم:
- عزیز عمه کجاس؟ ساراجون چطور؟
حمید: دیشب رفتن تهران، دیدن مادرش.
سر تکون دادم. مادرم فنجون چایو رو به روم گذاشت، تشکر کردم.
نگام به فنجان چای بود که حمید پرسید.
- چه خبر؟
حوله رو روی پشتی صندلی گذاشتم، ناخداگاه طپش قلب گرفته بودم و ترس واکنش و مخالفت حمید به جونم افتاد. برگشتم و نگاش کردم، آخرش چی؟ باید می گفتم، هرچه زودتر بهتر.
- سلامتی داداش.
لقمه ای نان و پنیر توی دهانم گذاشتم. جرات رو تو کلامم جمع کردم.
- باهاتون حرف دارم.
نگام به مادرم هم بود، حمید قاشقو از فنجون چای برداشت و روی بشقاب گذاشت، همونطور گفت:
- بگو جانم، گوش میدم.
می خواستم مثل همیشه خوددار باشم، می خواستم تا می تونم برادر و مادرم از ماجراهای بینمون چیزی نفهمن.
- من و مهدی تصمیم گرفتیم که بدون گرفتن جشن بریم سر خونه زندگیمون.
حمید دست از خوردن کشید، موشکافانه نگام کرد.
- چرا؟
دستام که یکدفعه سرد شده بودن رو دور فنجون گذاشتم، نمی تونستم به چشمای حمید نگاه کنم و دروغ بگم.
- با هم به این نتیجه رسیدیم، مراسم گرفتن هزینه داره، برای زندگیمون خرج شه من راضی ترم.
حمید: مگه چقدر خرج داره؟ ماشاالله خونواده ی مهدی که دارا هستن.
حیرون بودم چطوری توجیحش کنم.
- من خودم عروسی نمی خوام.
حمید: یه چیزی شده تو به من نمیگی.
نگاش کردم. چهره اش ناراحت بود، ادامه داد.
- نکنه مادرش حرفی زده؟
حمید انگار خوب مهری خانمو شناخته بود. ساکت شدم، حمید سرش رو محکم تکون داد و بعدش عصبی گفت:
- بگو بهت چی گفتن؟
دلواپس شدم، نکنه عصبانیت باعث بشه حرفی به مهری خانم بزنه، اون وقت می شد نور اعلا نور.
سریع گفتم:
- هیچی داداش چی باید بگن؟
حمید خیره نگام کرد.
- حرف بزن حلما، یه چی بهت گفتن که می خوای قید لباس عروس پوشیدنتو بزنی، وگرنه هر دختری آرزوشه که لباس عروس تن کنه.
آروم گفتم:
- ولی داداش آرزوی من نیست.
حمید کلافه از حرف نزدن من دستی به موهاش کشید.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتشصتوششم
آرمان متوجه ی سنگینی نگاهش شده بود، گاهی بی اختیار اخم به میون ابروهاش می اومد و به هم نزدیکشون می کرد، دلش می خواست هرچی زودتر به رستوران مورد نظر آرش برسن تا از دست این نگاه ها خلاصی پیدا کنه، مشغول صحبت با آرش شد، اعصابش بهم ریخته بود و صحبت با آرش می تونست اونو فکر بیرون کنه.
با آرش در مورد رستورانی که معرفی کرده بود، صحیت می کرد و در مورد کیفیت غذاهاش سوال می کرد و مونا کلافه به صحبت های دو برادر گوش داده بود، اگر آرش نبود، خیلی خوب می شد، آرش مزاحم بود، گرچه آرمان روی خوشی نشون نمی داد؛ ولی دلش می خواست با آرمان تنها باشه.
یک ربع بعد بود که به رستوران مورد نظر رسیدن، آرمان ماشین و پارک کرد، بعدش همگی پیاده شدن و به طرف رستوران رفتن.
رستوران شیکی که نماش سفید و طلایی بود و سه طبقه داشت. وارد شدن، پایین کافه و نوشیدنی و طبقه ی دوم رستوران و سرو غذاهای گرون و عیون قیمت و طبقه ی سوم هم مرکز بازی هایی مثل بیلیارد و فوتبال دستی و.... بود.
سوار آسانسور به طبقه ی بالا رفتن، وارد که شدند به طرف پیشخوان رفتن و از شخصی که پشت پیشخوان بود، خواستن تا با مدیر صحبت کنن. دقایقی منتظر نشستن، مدیر رستوران که اومد، وقت انتخاب منو شد، مونا با دلبری خاصی که تو صورتش و ادا و اطوارش ریخته بود از آرمان خواست تا اون انتخاب کنه، آرمان بی توجه به کلامش به همراه آرش منو رو انتخاب کردند و بعد از پرداخت از رستوران خارج شدن.
همین که آرمان استارت زد و حرکت کرد، مونا که باز پشت سر آرمان جا خوش کرده بود، گفت:
- آرمان جان لطفا یه پاساژ نگه دار، می خوام برای زن عمو یه شومیز خوشگل بخرم.
آرش گفت:
- شما که سوغاتیهاتو آوردی دیگه شومیز خریدنت برای چیه؟
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتشصتوششم
هردوتا نگامونو به دستگیره دوخته بودیم که به در تقه زدن، کیان به نشونه ی این که سکوت کنم، انگشت اشاره اشو روی بینی و لبش گذاشت، ازم فاصله گرفت و نزدیک در شد، صدایی اومد.
- کیان؟ اینجایی؟
وقتی صدایی از ما در نیومد، دوباره گفت:
- اگه کسی داخل این سرویس نیست، این در چرا قفله پس؟!
قلبم داشت میومد توی دهنم، نمی دونم با کی داشت صحبت می کرد. دو تا دستام و با حال آشفته روی سرم گذاشتم و به در خیره شدم.
کیان یه نگاهش به من و یه نگاهش به در بسته بود.
صدای کفشای پاشنه بلندی اومد، متوجه شدم که کلید رو توی قفل کرد، بی اختیار فاصله گرفتم، قلبم اونقدر محکم می تپید که درد گرفته بود.
کیان با دقت داشت گوش می کرد، جلوی در بود و قصد تکون خوردن از اونجارو نداشت، نمی ترسید یعنی؟ اگه اونا نارو با هم می دیدن چی می شد؟ حتما قیامت می شد.
منتظر بودم که هرلحظه در و باز کنن و آبروریزی شه که یهو کیان با اشاره ی دست گفت که برم کنارش....
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی