🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتونهم
داخل شدم، صدای داد و فریاد مهری خانم تا روی حیاط می اومد، ناگهان با دیدن هیبتش که از در ورودی خارج می شد قلبم ایستاد، دیدم که با غضب به سمتممیاد و هرچه که می رسه به زبون میاره، ناخداگاه عقب رفتم کفش هام به چادرم گیر کرد و سکندری خوردم و نقش زمین شدم، چندقدمیم اومد، مهدی به دادم رسید، اومد و جلوش ایستاد.
سریع دستهامو به زمین گرفتم تا بتونم بلند بشم. مثل دست وپاچلفتی ها چادرم بدجور دورم پیچیده بود، همونطور که تقلا می کردم تا چادرمو باز کنم، صدای بلند مهدی که خطاب به مادرش بود گوشمو کر کرد.
ترس این که همسایه ها از بلندی صدا تو خانه بریرند، وجودمو به رعشه انداخت، همیشه ترس از ریختن آبرو داشتم.
نگام به سمت مهدی رفت، دستاشونمی دیدم اما بدنش که به خاطر حرکت دستهاش مدام درحال تکون خوردن بود رو خوب میدیدم.
مهدی: چکارش داری؟ من و تو باهم بحث داریم، با من حرف بزن.
مهری: چیز خورت کرده دختره ی عوضی.
مهدی صدا بلند خندید. با صدای پایین تری گفت:
- دست بردار، دیگه از این حرفات خسته شدم.
به سختی از جام بلند شدم، صدای فریاد مهری خانم اونقدر شوکه امکرد که از مهدی فاصله گرفتم.
- سوئیچ ماشینو بده.
مهدی پر از کینه نگاشکرد و طولی نکشید که سوئیچو از جیبش بیرون آورد و توی دست های مهری خانم که برای گرفتن سمت مهدی دراز شده بود، گذاشت.
مهری خانم انگشت اشاره اشو تهدیدوار جلوی مهدی تکدن داد.
- حالا که میخوای بری، به سلامت. فقط دیگه هیچوقت یادت نیاد کهپدر و مادر داری، پدر و مادرت رو مُرده بدون. من همچین پسری رو سرخاکمم راه نمیدم.
لب گزیدم، بی اختیار نگام به مهدی افتاد که عضلات صورتش از عصبانیت متورم شده بودن و بدون پلک زدن صورت مادرشو نگاهمی کرد.
سنگینی نگاه پدرشوهرم و که توی چارچوب در ورودی ایستاده بود و نظاره ام می کرد رو خوب حس می کردم، بیرون اومدم. سردرد بدجور به سراغم آمده بود، برگشتم و پشت سرمو دیدم با دیدن همسایه ی رو به رویی بی اختیار رومو گرداندم و باز تصویر مهدی که حالا او روی صحبتش با مادرش بود رو دیدم.
همسایه رو فراموش کردم، مهدی به سمتم می اومد، از در فاصله گرفتم، صدای در خونه ی همسایه رو شنیدم، برگشتم داخل رفته بود. مهدی در خونشونو محکم بهم کوبوند و چندبار متوالی با پاش به لاستیک ماشین زد.
دستشو گرفتم و کشیدم، با عصبانیت دستشو کشید.
- ولم کن حلما، دارم خفه میشم، بذار حداقل خودمو خالی کنم.
بغض کرده به او که با دستهاش محکم روی کاپوت ماشین می کوبید، خیره شدم. با بغضی که هرلحظه سنگین تر می شد، گفتم:
- بیا بریم مهدی، خواهشمیکنم.
دست کشید، از ماشین فاصله گرفت، نفس هاش تند شده بود، نگاهی به من انداخت و با صدایی که دورگه شده بود، گفت:
- تو برو حلما، من با این حال نمیتونم خونه ی مادرت اینا بیام.
می ترسیدم کاری دست خودش بده، آروم گفتم:
- تا تو نیای من جایی نمیرم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتشصتونهم
برگشت و از در پاساژ خارج شد، مونا فردا باید تیر خلاص و می زد، دیگه از این رفتارهای آرمان خسته شده بود، از این که بهش توجه نمی کرد، فقط وقتی اسن اتفاق می افتاد که مهشید دیگه تو زندگی آرمان نباشه، آرمان باز می تونست اونو ببینه. فردا کاری می کرد تا مهشید برای همیشه گورش و از زندگی آرمان گم کنه.
به رفتن آرمان نگاه کرد و دندوناشو به هم سائید، این بی توجهی ها به مغز استخونش رسیده بود.
بیرون رفت و آرمان و آرش و داخل ماشین مشغول گفتگو دید، بغض به گلوش هجوم آورد، احساس اضافی بودن بهش دست داده بود، هیچوقت تا این حد خودش و کوچک و حقیر ندیده بود؛ امروز این حس و تجربه کرد.
♡
مونا جلوی آینه ی قدی ایستاده بود، پیراهن بلند قرمز جیغش، بهش خیلی می اومد، امشب شبی بود که باید این کلاف پیچیده روجمع می کرد، باید زور خودش ومی زد. موهای صافش و دو طرف لباسش انداخته بود، فرق کج خیلی به صورتش می اومد. او عادت داشت که اینطوری جلوی اقوامش ظاهر بشه، دنبال آرمانی بود که جونش براش در می رفت
از اتاق بیرون رفت، با کفش های پاشنه ده سانتی راه رفتن براش کمی سخت بود؛ اما لازم بود.
پله ها رو آروم پایین رفت، موزیک لایتی فضای خونه رو پر کرده بود.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتشصتونهم
سایه برگشت و نگاهی به من انداخت، به خودم کمی جرات و جسارت دادم تا زودتر این بحث رو خاتمه بدم:
- نامزد شما اصرار دارن که من مدت زمان زیادی رو تو سرویس بالا بودم، انگاری بهم شک دارن، من زمانی نگذشته که داخل شدم، الانم میخوام برم بیرون، ولی نمیذارن.
دختره رو عصبانی کردم، لحظه ای سمتم برگشت و گفت:
- من اصلا به شما شک ندارم خانم، من...
کیان نذاشت سایه ادامه بده و گفت:
- خانم شما بفرما پایین!
سایه برگشت و به کیان نگاه کرد.
- ولی عزیزم...
کیان محکم ادامه داد.
- ولی نداره، بفرما خانم...
و جلو چشمای دوتاییشون پایین اومدم و زود از اون عمارت لعنتی خارج شدم.کیان به موقع رسیده بود، وگرنه این دختره دست از سوال پیچ کردن من برنمی داشت.
وارد باغ شدم، سهراب رو دیدم، خواستم به سمتش برم، نگام بهش بود که یهو یکی از جلوم در اومد و اون مادر کیان بود.
بهش سلام دادم، معلوم بود که از دیدن من خیلی تعجب کرده، خواستم برم که گفت:
- شما اینجا چیکار می کنید؟ مگه شهرستان نبودید؟
به سهراب اشاره ی کوتاهی کردم و گفتم:
- با پسرعموم به اینجا اومدم خانم آریا منش!
سرشو برگردوند و به سهراب نگاه کرد، قلبم داشت می ایستاد.
- امری ندارید؟
منتظر جواب نموندم و به سمت سهراب پا تند کردم.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی