eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
54 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 دست روی شونه ام گذاشت. - نگرانتم حلما، تو واقعا خوشبختی؟ دهانم طعم تلخی گرفت اما لبام خندید تا حمید منو باور کنه. نگامو به جای دیگه ای دوختم و درحالی که چشمام کمی نم زده شده بودن گفتم: - بس کن حمید. سنگینی نگاه حمیدو روی خودم حس می کردم، نم چشمام که خشک شد سمتش برگشتم. - من خوشبختم داداش. حمید: چون دوستت دارم نگرانتم، هم واسه تو هم‌ حدیث، خیالم از حدیث راحته، چون شوهرشو خوب می شناسم اما مهدی و... به در شوخی زده تا بحثو فیصله بدم. - داداش داشتیم؟ حالا احمدآقا عزیز شد، پس مهدی من چی؟ حمید خندید و گفت: - بی چشم و رو، مهدی من؟ خندیدم، نزدیکم آمد و بغ،لم کرد. حمید: عزیزمی بخدا. روی موهامو بوسید، آغ،وشش خود آرامش بود، از من جدا شد. - تو هم عزیزی. صدای مادرم اومد. - حلما گوشیت داره زنگ میخوره. با معذرت خواهی از حمید فاصله گرفتم و سریع داخل شدم‌تا قطع نشه، مهدی بود. پاسخ دادم. بعد از احوالپرسی مختصری گفت: - آماده شو یه ربع دیگه‌میام بریم دنبال خونه. چشم گفتم و تماسو قطع کردم. سریع آماده شدم، بیرون مادرم و حمید منو آماده دیدن، مادرم پرسید. - جایی میری؟ کیفمو روی شونه ام‌مرتب کردم. - دنبال خونه میریم. حمید پرسید. - برای خرید؟ سر به زیر گفتم. - نه اجاره. سریع بیرون اومدم تا باز حرفی نشه. منتظر موندم تا مهدی بیاد، طول حیاط رو قدم می زدم، همین که نگام به ساختمون افتاد، حمید رو دیدم که از پنجره نگام می کرد، با صدای بوق ماشین دستمو براش بلند کردم، حمید هم برام دست بلند کرد. بیرون اومدم بارون شدت گرفت، سریع وارد ماشین شدمو خداروشکر مهدی حالش خوب بود، چهره اش باز بود و اخمی نداشت، حتما خونواده اش با دلش راه اومده بودن. مهدی" خدایا به امید تویی" گفت و حرکت کرد. میون راه گفت: - شاید خونه دیدنمون به امروز محدود نشه، اگر دلخواهمون پیدا نشه چند روزی معطلی دارم. با عشق نگاش کردم. - اشکال نداره مهدی جان من پایه ام، هرچند روز که بشه. ثانیه ای نگام کرد و لبخندی زد. من دلم به همین لبخندهاش خوش بود. به بنگاه های مختلفی رفتیم، به چند خونه ای که بنگاه به اندازه ی پولمون معرفی کرده بود سر زدیم. دلخواهمون پیدا نشد، هرکدوم مشکل جدی داشتن. خانه تعمیر درست و حسابی می خواست، ما که همین پول رهنو به زور داشتیم، می دونستم مهدی پول تعمیرو نداشت، می تونستم کمکش کنم اما می ترسیدم به غرورش بربخوره و همین اول کار حالش گرفته شود، کم کم می تونستم راضیش کنم تا از من بگیره اما فعلا وقتش نبود. خسته ناهارو بیرون خوردیم، قرار شد مهدی شب مهمونمون باشه. من که خوشحال استقبال کردم، به خونه برمی گشتیم، مهدی همونطور که وارد کوچه ای که خونشون اونجا بود می شد گفت: - یه کار کوچیک دارم، زود برمی‌گردم. ماشین رو رو یه روی در نگه داشت. - باشه منتظر می‌مونم. از ماشین‌پیاده شد و به سمت خونه رفت. در کوچک خونه باز بود، شیشه رو پایین کشیدم و یکدفعه صدای فریاد شنیدم. طولی نکشید که متوجه شدم صدا از خونه ی مهدی می اومد، کنجکاو از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 آرمان به همراه مونا وارد پاساژ شدن، مونا یک به یک مغازه ها رو زیر و رو می کرد، زمان در حال سپری بود و آرمان باید سر فیلمبرداری برمی گشت. دست روی شومیزی که کُت آبی کاربنی نیم تنه ای روش خورده بود و پارچه ی شومیز سفید و گلهای آبی کاربنی ریز و درشتی داشت، گذاشت. برگشت و آرمان و نگاه کرد و گفت: - این چطوره آرمان جان؟ آرمان به شومیز نگاه کرد، سری کج کرد و گفت: - خوبه به نظرم. مونا خندید و گفت: - اُکی پس همین رو بر می دارم.بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدن، آرمان جلوتر از مونا حرکت می کرد که با صدای مونا برگشت: - آرمان میشه یه دقیقه وایسی. آرمان به طرف مونا برگشت، مونا به آرمان نزدیک شد و در حالی که خیره به آرمان بود، گفت: - شما از بودن من ناراحتین؟ آرمان بی حوصله گفت: - نه مونا. دلش تنهایی با این زن و نمی خواست، نمی خواست باهاش حرف بزنه، سریع گفت: - بهتره بریم، من دیرم شده.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺 ⚡️⚡️ 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم پله هارو پایین رفتم، مطمئن شده بودم که کیان و نامزدش رفتن. ولی هنوز پله های وسط بودم که با دیدن نامزد کیان خُشکم زد. نگاش بهم افتاد و لبخندی زد و گفت: - عزیزم اینجا کاری داشتی؟ به بالا اشاره کردم و گفتم: - رفتم سرویس بالا! - پس شما تو سرویس بالا بودی؟ قلبم تند کوبید و با چشمای گشاد نگاش کردم و هول و دستپاچه گفتم: - من همین الان رفتم سرویس، چطور؟ مردد نگام کرد و گفت: - ولی من بالا بودم، کسی بالا نیومد! شما قبلش اینجا بودی. داشتم قالب تهی می کردم، این حرفا یعنی چی؟ نکنه الان در مورد کیان هم بگه و.... یهو صدای کیان اومد. - سایه؟ نیومدی پایین؟ نگام خیره به کیان بود که دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و اومد پایین پله ها به سایه و من نگاه کرد. سایه دو تا پله پایین رفت و گفت: - میام عزیزم، شما برو! کیان که داشت پله هارو بالا می اوند، سایه دیگه تکون نخورد که کیان پرسید: - چیزی شده؟