eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
54 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 تیر خلاصو زد، همونطور که مادرمونو نگاه می کرد، گفت: - به جون مامان قسم نگی میرم پشت سرمم نگاه نمی کنم. کلافه نگاش کردم، کاش جون مادرمو قسم نمی خورد، مگه نمی دونست که اگه نباشه زندگی دیگه رنگ خوشی نداره، پس چرا این حرفا رو می زد، چرا مجبورم می کرد؟ با صدایی که رو به تحلیل رفته بود، گفتم: - مهری خانم میگه برامون مراسم نمیگیرن، داداش من به خدا راضیم، من مراسم نمی خوام، دلم خوشبختی کنار همسرم رو می خواد وگرنه مراسم‌که خوشبختی نمیاره. حمید لب جوید. - زنیکه خجالت نمی کشه؟ یه مراسم برای پسرش نمیتونه بگیره؟ دروغ نیست هرچی آدم دارا باشه گداتره. از گفتن حقیقت ماجرا امتناع کردم، من نمی خواستم آبروی مهدی رو پیش خونواده ام ببرم، هرچقدر به همسرت احترام بذاری و هواشو داشته باشی، همونقدر پیش خونواده ات عزیز میشه. گرچه مهدی توی این مسئله ضعیف بود. اون منو حمایت نمی کرد، دلیل نمی شد من هواشو نداشته باشم، شاید اگر می فهمید، او هم یاد می گرفت و حواسش به من بیشتر بود. حمید منو از فکر و خیال بیرون کشید. عصبی بود. - لازم نکرده تو کوتاه بیای، خودم باهاشون حرف میزنم، من که میفهمم تو دلت اینو نمیخواد. به مادرم نگاه کردم، استیصال رو از چشمام خوند، همون لحظه بود که حمید رو مخاطب قرار داد. - حمید به من گوش کن. حمید قاشق کوچک رو برداشت و با اون روی میز ضربه می زد، دیگر لب به هیچ چیز نزد، اشتهاش کور شده بود، نمی دونستم به چه فکر می کنه. مادرم دوباره گفت: - حمید با توام. نگاش کرد. مادرم: وقتی حلما راضیه، بهتره ما مخالفت نکنیم، با حرفی ممکنه مهدی رو ناراحت کنیم، به خاطر حلما و مهدی کوتاه بیا. نذار رومون تو روی هم باز شه. به فکر زندگی حلما باش، ممکنه یه حرفی تو بزنی یه عمر خواهرتو سرکوفت کنن، دلت راضی میشه؟ حمید توی فکر فرو رفت، دلم براش می سوخت، دوستم داشت و به فکرم بود اما هنوز خونواده ی مهدی رو خوب نشناخته بود. حمید پس از لحظاتی گفت: - باشه هیچی نمیگم. مادرم: ممنون حمیدجان، خداروشکر درکت بالاس، بقیه ی صبحانتو بخور. حمید از جاش بلند شد. - ممنون سیر شدم. بدون این که دیگه نگامون کنه بیرون رفت، من هم بدجور اشتهام کور شده بود. بیرون رفتم. دیدم که از ساختمون بیرون رفت. شال بافت رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم، هوای بو نم بارون می داد دل آسمون سیاه بود، ولی هنوز از بارش بارون خبری نبود. کنار حمید که تکیه اشو به ماشینش داده بود، ایستادم. - داداش؟ نگاش به دیوار روبه روش بود. نگام کرد، اولین قطرات بارون روی دستم فرود آمد. - ناراحتت کردم؟ حمید دستی میون ابروهاش کشید، سرد پاسخ داد. - نه. - پس چرا اومدی بیرون؟
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مونا ناراحت شد و دلخور رو به آرش گفت: - میشه بگی مشکلت با من چیه؟ رفتارتو واقعا نمیشه تحمل کرد، قبل از این که آرمان بیاد هی مزه ریختی و مسخره کردی، حالا هم که اینطور حرف میزنی، میشه بگی چته؟ آرش کاملا به سمتش چرخید. عصبی بود، صدایش کمی بالا رفت: - مشکل تو چیه؟ نمی فهمم برای چه غلطی اومدی ایران، مشکل تویی که سوهان روح همه ای. سریع روی گونه های مونا اشک جاری شد، نگاش بین دو برادر در گردش بود. صداش می لرزید. - نمی فهمم چیکار کردم که با من اینطور رفتار می کنین، از همون اول بگین که اضافی ام، خودم راهم و میکشم و میرم. با عصبانیت دستش و به طرف دستگیره برد و خواست در و باز کنه که آرمان سرش فریاد زد. - بشین مونا. آرش فریاد زد. - دیوونه ای داداش، بذار هر جهنمی می خواد بره. آرمان عصبی رو به آرش گفت: - تو هم ساکت شو. آرش زیر لب چیزی گفت که آرمان متوجه نشد. عصبی پایش و روی پدال گاز فشار داد، صدای فین فین مونا می اومد، روبه روی پاساژی نگه داشت، خطاب به مونا گفت: - پیاده شو مونا خریدتو بکن. با دستمال بینیش و پاک کرد و گفت: - باشه، ممنون. پیاده شد، چون می خواست آرمان و هم با خودش همرا کنه به شیشه ی بغل آرمان زد، آرمان شیشه رو پایین داد. - میشه با من بیای؟ من بعد از چندسال میخوام اینجا خرید کنم، تو باشی راحت ترم. آرمان اعصابش خورد شد، انگار متوجه شده بود که ترفند می زند تا اونو دنبال خودش بکشونه. آرش پوزخند صداداری زد، آرمان قبل از اینکه بخواد دوباره دعوا بشه پیاده شد، اصلا حوصله نداشت.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺 ⚡️⚡️ 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم می خواست چیکار کنه؟ دست و پاهام به وضوح میلرزید. با وجود این که خواسته بود به سمتش برم، ولی نتونستم. تعللم و که دید عصبی سمتم برگشت و دوباره اشاره زد و گفت: - بیا دیگه! بالاخره به سمتش رفتم، نگام کرد و گفت: - فعلا رفتن، من میرم، تو هم با فاصله پشت سرم بیا، معطل نکن‌! سریع قفل در و باز کرد و وقتی مطمئن شد که کسی نیست زود بیرون رفت، به چند لحظه نکشید که بیرون رفتم، کیان رو روی پله ها دیدم که داشت پایین رو دید می زد، برگشت و نگام کرد و دوباره با اشاره ی دست گفت که بیام پایین، پله ی آخری بود و من تازه پام و روی پله ی دوم گذاشته بودم که صدای نامزد کیان اومد که گفت: - کیان بالا بودی! نفهمیدم چطوری دو تا پله رو بالا رفتم و خودم و توی راهرو انداختم،به درهای بسته چشم دوختم، دیگه دلم نمی خواست توی سرویس برم. معطل گوش کشیدم تا بفهمم بالا میان یا نه، ولی خبری نبود. آروم تا نزدیک پله ها رفتم و کیان رو دیدم که دست نامزدشو گرفته و دنبال خودش میکشونه. بی خیال این که تو چه وضعیتی هستم به رفتنشون چشم دوختم و قلبم آتیش گرفت. هنوز نمی تونستم رفتار کیان رو درک کنم، چرا تو سرویس با من اینطوری رفتار کرد؟