🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادم
می دونستم که عصبانی نیشه ولی مهم نبود، به این می ارزید که بدونم بلایی به سر خودش نمی ده، از کجا معلوم که اگر اینجا رهاش می کردم باز به سرش نمی زد و بحث جدیدی با مادرش نمی گرفت و کار به بد جایی نمی رسید؟
با فاصله از همقدمبرمی داشتیم، هرازگاهی برمی گشتم تا ببینم که برنمی گرده. به خونمون رسیدم، مهدی سنگی رو به بازی گرفته بود بالاخره بهم رسید.
- تو برو تو خونه، من برم یه گشتی بزنم حالم رو به راه شد، میام.
حال خرابش زبونمو بند آورد، می دونستم ذهنش خیلی مشغوله، بهتر بود هوایی بخوره.
- باشه برو.
خداحافظی کرد، اینقدر ایستادم تا از دیدم محو شد. داخل اومدم، صدای موبایلم از کیفم بلند شد. حق داشتم با دیدن شماره ی مهری خانم وحشت کنم، بین جواب دادن و ندادن گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم جواب بدم تا ببینم چه می خواد بگه. همین که وصل شد سدم داد زد. حرفاش تلخ بود.
- فکر کردی با مهدی خوشبخت میشی؟ این عشق برای تو نون و آب نمیشه، وقتی اومدی و طلاق خواستی منتظرت هستم. مهدی هیچی نداره، هیچیم بهش تعلق نمیگیره، از ارث محرومش می کنیم، این همش به خاطر کارای توئه، تا تو باشی با اون زبون درازت قصد جدایی ما رو نکنی.
تماسو قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم. می دونستم این حال پریشون دوامی نداره، دلم روشن بود که روزهای خوبم زود می رسن. بی توجه به حرفهای تکراری که بدجور دلمو زده بود داخل رفتم، به مادرم گفتم که مهدی امشب مهمونمونه، خوشحال شد. سریع از فریزر گوشت بیرون گذاشت، این اولین بار بود که بعد از عقدمون مهدی به خونمون می اومد، من هم با وجود بحث و اتفاقات ساعتی پیش باز هم ذوق آمدنشو داشتم.
دستی به سر و روی خانه کشیدم، چای گلاب برایش دم کردم، شنیده بودم که گلاب برای اعصاب آروم بخشه، می دونستم هرچقدر هم دوره گردی کنه باز اعصابش آروم نمیشه، مهدی و به خاطر فاصله ای که این چندوقت بینمون افتاده بود دقیق نمی شناختم، زیر وبم اخلاقش هنوز دستم نیومده بود؛ اما این موضوع روخوب حس می کردم که سر این مسئله چند روزی اعصابش درگیره.
کمی از عقدمون شیرینی توی فریزر نگهداری کرده بودم، بیرون گذاشتم تا گرم بشه و میوه ها رو شستم و توی دیس زیبایی چیدم.
مادرم گوشت رو مواد زد تا روی کباب پز پختشون کنه و بوی پلو زعفرانی تمام خونه رو گرفته بود، تو دلم گفتم" خوش به حالت مهدی ببین مادرم چقدر هواخواهته"
زنگ در که به صدا دراومد به سمت آیفون پرواز کردم. برداشتم با صدای حمید وا رفتم، نکنه مهدی نیاد؟ آیفونو گذاشتم و به ساعت نگاهی انداختم، هنوز هفت و نیم بود و دل من این همه نگران چی بود؟ هنوز که دیر نکرده بود.
چادر پوشیدم و بیرون رفتم، در رو که باز کردم حمید دست سمتم دراز کرد، محکم دستمو فشرد و داخل شد. درو بستم، بو کشید و گفت:
- به به چه بوی خوبی میاد، چه خبره؟ مهمون داریم؟
سر تکان دادم.
- آره مهدی.
حمید لبخندی زد.
- خوب شد امشب با دومادمون یه گپ بزنیم.
می دونستم هنوز سارا نیومده که می خواست خونه ی ما پلاس بشه، راضی تعارفش کردم تا داخل بشه.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتهفتادم
قدم روی آخرین پله گذاشت، نگاه پسرهای فامیل مونا رو رصد می کرد، دخترا نیز حسادت به قلبشون چنگ می زد، چون زیادی امشب خاص شده بود، خیلی وقت بود که اونو ندیده بودن و اون واقعا تغییر کرده بود.
فامیل پراکنده بودن، یه سری داخل هال و یه سری داخل پذیرایی بودن، عمه و عمو و خاله و دایی و همسراشون نگاهشون دنبال مونا بود؛ اما کسی تمایلی برای جلو رفتن و بغل کردن مونا نشون نمی داد، مونا هم اصلا تواین فکر نبود.
حالش خوب بود و لبخند از روی لباش کنار نمی رفت، با همه احوالپرسی کرد، پسر عموها بیشتر تمایل داشتند تا باهاش حرف بزنن؛ اما مونا نمی خواست با اونا وقت بگذرونه، چشم گردوند و دنبال آرمان گشت؛ نبود. در همین حین چشمش به مهرناز افتاد که روی مبل های راحتی نشسته بود، با قدم های منظم به سمت مهرناز رفت و کنارش نشست. مهرناز لبخندی زد و به چشم های که زیر سایه ی مشکی پنهون شده بود، خیره شد.
- به نظرت میاد.
- آره احتمال زیاد بیاد، اینقدری که زن عموت اصرار کرده، محاله که نیاد.
مونا سر تکون داد و به ساعت ایستاده ی سمت راستش که نزدیک میز تلویزیون بود، خیره شد، ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از آرمان نبود.
♡
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتهفتادم
همینم کم بود، این که دوباره اون همه اضطراب رو به جون بخرم، دیگه نسبتی با کیان نداشتم که بخوام سکوت کنم یا به خاطر حفظ حرمتشون خودخوری کنم و تو دلم بریزم.
حالم خوب نبود، سهراب با دیدنم از دوستش فاصله گرفت و به سمتم اومد.
- کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟
- گفتمکه میرم سرویس! تا داخل رفتم یه کمی زمان برد.
- نذاشتی باهات بیام!
- فکر کردم راحت پیداش می کنم، بعدشم تو با دوستت داشتی معاشرت می کردی!
- مهم نبود، تو مهم تری دخترعمو!
چیزی نگفتم و نگام و از صورتش گرفتم، ولی اون نگاشو ازم برنداشت.
یهو سر و کله ی دوست سهراب دوباره پیداش شد.
داشتیم می رفتیم تا بشینیم که دوباره اومد، با دوتا جام اومد و یکیشو به سهراب داد، در حالی که خیره ی صورتم شده بود گفت:
- برای شما هم بیارم خانم؟
سهراب زود گفت:
- نه اصلا، بهار نمیخوره.
بعد بلند شد و گفت:
- میرم برات آبمیوه بیارم.
از تنها شدن با دوست سهراب واهمه داشتم، از نگاه خیره و هیزش معلوم بود که چطور آدمی هست!
- من نمیخوام، بشین سهراب.
- تعارف نکن، زود میام.
و مهلت نداد حرف دیگه ای بزنم و رفت، وقتی سهراب ازمون فاصله گرفت، صندلیشو بیشتر به سمت من کشید، پا روی پا انداخت و بهم زُل زد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی