🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوپنجم
جهازم رو که توی حیاط گذاشتیم، حمید و حدیث و همسراشون سر رسیدند. اول مهدی و احمدآقا و حمید تمام خانه رو شستن و جارو کشیدن و ما زنها تا اونا مشغول بودن روی حیاط باصفا محفلی کردیم، هیچ کدوم خداروشکر مسئله ی این که چرا خانواده ی مهدی برامون عروسی نمی گیرن رو بازگو نکردن، در دلم ازشون به خاطر این که شرایطمو درک میکردن ممنون بودم.
کارشستشو که تموم شد، مادرم دست بُرد و از توی سبد کیک برداشت و سینی پلاستیکی چای رو روی موزائیک های حیاط گذاشت و استکان های قدیمیش رو چید و چای خوشرنگ عطر دارچین رو توی استکان ها ریخت، همین که سینی و کیک برای تعارف رفت، مهدی د دیدم که بی توجه به پذیرایی داخل ساختمون شد، استکان چای و برشی از کیک رو برداشتم و کنجکاو به دنبال مهدی به داخل کشونده شدم.
توی هال ایستاده بود و به شکاف دیوار که زیاد هم توی چشم نبود، نگاه می کرد.
استکان چای و کیکو سمتش گرفتم و آروم گفتم:
- بخور جون بگیری.
لبخندی زد و از دستم گرفت، تکه ای از کیکو خورد و پس از خالی شدن دهانش گفت:
- برم قبل از این که شما شروع کنین یه خورده گچ بیارم، این شکافه بدجور روی اعصابمه.
بقیه ی کیکو نزدیک دهانم آورد و من با لبخند کیکو بلعیدم. به رفتنش نگاه کردم، تفاوت امروز مهدی با دیروزش بدجور چشمگیر بود، طوری که لحظه به لحظه من رو به زندگی و آینده امیدوار می کرد.
طولی نکشید که با کمی گچ و ملات برگشت و دیوار رو سر و سامون داد.
ما توی آشپزخونه مشغول تمیز کردن کابینت ها بودیم، دست خودم نبود اگه بی اراده نگام سمت مهدی کشیده می شد، هربار از سر ذوق که کارهای منزلمونو انجام میده صورتم به لبخند باز می شد که از چشمای حدیث دور نموند. نزدیکم اومد و زیر گوش منی که بی توجه به اطرافیانم به مکالمه ی احمدآقا و مهدی که سر رنگ کردن در بیرونی بود گوش داده بودم، زمزمه کرد.
- دلتو بده به کار خانوم.
خانوم رو کشید و نیشگونی از پهلوم گرفت، دردم اومد ولی جیغ نزدم اما دلم جیغ زدن می خواست و حدیث چه کیفی می کرد که من این طوری بی صدا دردم رو خفه کردم.
ساعت تند تند جلو می رفت، مهدی رفت و شامگرفت، همه خسته و کوفته شده بودیم. آشپزخونه وهال مرتب شد اما هنوز دو اتاق ها مونده بودن که باید وسایل چوبیم رو توش جا می دادیم. مهدی با کباب برگشت، برای اولین بار ظرف هام رو افتتاح کردم و سفره چیدیم. سر سفره بودیم که موبایل مهدی زنگ خورد، با دیدن شماره عذرخواهی کرد و بیرون رفت تا جواب بدهد، چون فکرم درگیر مهدی بود و یک ربعی طول کشید و پیدایش نشد نتونستم مثل بقیه که خوب مشغول بودن لقمه ای پایین بفرستم.
از جام بلند شدم، حدیث نگام کرد.
- کجا؟
نگام فقط به در ورودی بود، آروم گفتم:
- الان میام.
بیرون رفتم، مهدی کلافه مدام دست به موهاشمی کشید، آنقدر درگیر بود که متوجه ی حضور من نشد، کنارش رفتم و با دیدنم کمی جا خورد و به پشت خط گفت:
- تمومشد؟
بعد از کمیمکث خداحافظی کرد. نگران لب زدم.
- چیزی شده؟
نگاهشمیخ دیوار سکوت کرد. دستش رو گرفتم. همونطور گفت:
- داره برای برگشتنم زور خودشو میزنه. چندروز پیش خودش سوئیچ ماشینو ازم گرفت، از خونه بیرون انداختم، حالا هم میگه برگرد، نصف دارایی پدرتو میزنم به نامت، ماشینم واسه خودت.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتهفتادوپنجم
مهشید کلافه به دامن لباسش زُل زد، می خواست بیخیال باشه؛ ولی مگه می شد. فامیل رفتار پریدخت با عروسشو دیده بودن؛ نمی دونست پریدخت تا کی می خواد این کینه ی لعنتی رو تو دلش نگه داره، با کوچک کردن مهشید چه چیزی عایدش می شد؟ جز دل دشمنای مهشید و که همه دخترای بی چشم و رویی بودن که فکر می کردند اون آرمان و از چنگشون درآورده، شاد می کرد.
- مهشید جان برنمی داری؟
مهشید به خودش آمد، آنقدر غرق در فکر بود که متوجه نشده بود، خدمتکاری جلوش برای پذیرایی خم شده!
معده اش باز بهم ریخته بود، دستپاچه شده بود، ضربان قلبش بالا رفته بود.
دست رد زد که اصرار آیناز و آیلار باعث شد یه دونه شیرینی برداره و روی بشقاب بذاره.
پس از لحظاتی مهشید چشم گردوند تا آرمان و ببینه، ولی نبود، یه بار نه چند بار، بی اختیار نگاش به این طرف و اون طرف چرخید و با نبودن مونا هم حس بدی بهش دست داد، دلش حسابی خالی شده بود، نگاش پله ها رو رصد می کرد، ناگهان با دیدن مونا کادو به دست که آرمان هم پشتش با دستای پر قدم برمی داشت، همه ی وجودش لرزید.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺🌺🌺
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌺🌺🌺
⚡️⚡️
🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#استادِبهار
#پارتهفتادوپنجم
من یه بار گذاشته بودم هرطوری که میخوان با بهار رفتار کنن، آزارش بدن، ولی این بار دیگه نمیذاشتم.
- چه دانشجویی؟ این همه دانشجو تو این شهر هست، استادِ همشون منم!
مشکوک نگام کرد و گفت:
- میگم کامران تَه و توی قضیه رو واسم در بیاره!
عصبی گفتم:
- دست شما درد نکنه! ممنون از اعتمادی کهبه من داری مامان.
خواست ازم دلجویی کنه.
- بدِ که به فکرتم؟ بدِ نمیخوام بازم تو چاه این جماعت بیوفتی؟
پوزخندی زدم.
- شما نگران نباش، خودم حواسم هست!
اومدم ازش فاصله بگیرمکه دستم و گرفت و نذاشت، برگشتم سمتش کهگفت:
- خانواده ی سایه و خودش نسبت بهت حساسن، آقای مشایخ دیده بود که کنار اون دختره رفتی! برای همین تو رو کشوندم اینجا تا حواستو بیشتر جمع کنی، نمیخوام سایه و خانواده اش نسبت بهت حساس بشن، چون ما بهشون نگفتیم که تو قبلا نامزد داشتی!
- مگه تو چه دوره ای هستیم که با پذیرایی من از اون دختر، همچین فکری در موردم میکنن، به نظرم شما زیادی حساسی!
یه خورده نگام کرد که به دستش اشاره کردم و گفتم:
- اگه کارتون باهام تموم شد میتونم برم؟
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی