eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
33.6هزار دنبال‌کننده
761 عکس
31 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 چقدر شنیدن این کلمات از دهان مهدی برام شیرین بود، زندگی او بودن بزرگترین آرزوی من بود. دستشو سمتم دراز کرد، گرفتم. با ر،،ک،ابی سفید تماشایی بود، رنگ سفید چهره اش رو بازتر کرده بود و معصوم به نظر می رسید. - پاشو برات صبحانه چیدم. چنگی به موهاش زد و گفت: - دستت طلا خانم. تا او دست و صورتشو آبی بزنه، من هم موهام رو با سشوار خشک کردم و بعد از اون هردو دل سیری صبحانه خوردیم، با او که بودم اشتهام بدجور باز شده بود. مادرم با دعایی که زیر لب برامون می خوند و به صورت هردومون پُف می کرد، ما رو راهی کرد. به بنگاه دوست حمید رفتیم، بنده ی خدا چه آدم خوبی بود، چقدر تعارفمون کرد و درآخر خونه ای مناسب با پولمون معرفی کرد و ما رو برای دیدن خونه برد، از در که وارد شدیم همین که نگام به خیاط باصفای خونه افتاد، احساس کردم این همون خونه ایه که دنبالش بودیم، لحظه ای تو رویا رفتم و خودمو در حال آبپاشی حیاط و مهدی رو نون به دست که داخل خونه می شد دیدم. بی اراده لبخندی زدم. با صدای مهدی به خودم اومدم. - کجایی حلما؟ به چی می خندی؟ خودمو به اون راه زده و گفتم: - حیاطش دلم رو بدجور برده. سر تکون داد، مشخص بود که او هم خوشش اومده، حیاطش دوبرابر حیاط خونه ی مادرم اینا باغچه اش دو برابر بزرگتر بود ، داخل شدیم، محیطش کوچیک شامل یک هال مربع شکل و دواتاق که درشون روبه روی هم باز می شد و آشپزخونه ی اپنی که دو در سه بود، مهر این خونه بدجور توی دلم رفت، با وجود کوچیکی، دیوارها و کچ بری ها و حتی درها تمیز و در حد نو بودند و من مطمئنم بودم دیگه خونه ای به تمیزی و خوبی این گیرمون نمیاد. موافقتم را اعلام کردم، مهدی هم خوشش آمده بود و مدام به من می گفت که چه کار خوبی کرده که از حمید مشورت گرفته، من هم وجودم پر از رضایت شد. بنگاه رفتیم و قرارداد بستیم، سر این که دقیقا چه زمانی اونجا ساکن بشیم با مشورت سر این که جهاز نیمه ام رو تموم کنم، هفته ی دیگه رو برای جهاز بردن انتخاب کردیم. روزهای پر از هیجانی رو پیش روم داشتم، مادرم با شنیدن خبر هُل شد و همون لحظه بود که با حمید تماس گرفت و قرار گذاشت برای خرید وسایل بزرگم به بازار بریم. با وجودی که پدر بالای سرم نبود، مادرم برام بهترین ها رو انتخاب می کرد، من ملاکم جهاز شیک نبود، من خوشبختی می خواستم و معتقد بودم با جهاز معمولی هم آدم می تونه خوشبخت زندگی کنه که خداراشکر توی این چند روز مهدی با رفتارش با خونواده ام و من که به دور از بداخلاقی و بددهنی بود اینو ثابت کرد‌ که پرتاثیرترین آدم زندگی مهدی فقط مادرشه، کسی است که می تونه اونو به کنترل خودش در بیاره و به هرنحوی بدبختیمون رو رقم بزنه، حالا با دور بودنش چقدر احساس خوشبختی داشتیم، آرزو کردم که دوباره هیچوقت به روزهای پیشین برنگردم. بالاخره روزی که جهازم رو از خانه ی مادرم به خونه ای که حالا محل زندگیم می شد و قرار بود با دغدغه های شیرین سپری بشه بردیم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 آرمان آروم زیر گوشش گفت: - من برم یه گپی با پسرعموهام بزنم، برمی گردم پیشت، باشه؟ - باشه عزیزم. آرمان به پذیرایی رفت و مهشید نگاهش کرد و دید که آرمان روی مبل های کنار چندتا مرد جوون نشست، نفس آسوده ای کشید و مشغول حرف زدن با آیلار و آیناز شد. آیناز در حالی که لباس مهشید و نگاه می کرد و معلوم بود که خیلی از لباس خوشش آمده بود، گفت: - لباست خیلی قشنگه عزیزم. - قابل نداره! آینازلبخندی زد. - قربونت عزیزم. سنگینی نگاهی رو به روی خودش حس می کرد، سر گردوند و روی مبل های راحتی داخل هال مادرشوهرش و دید که کنار مونا و چند نفر از دخترای فامیل نشسته بود، دلش ریخت. بی اختیار از جاش بلند شد و نزدیکش رفت تا باهاش احوالپرسی کنه؛ ولی پریدخت رو برگردوند و با مونا مشغول حرف زدن شد، مهشید حس می کرد همه ی فامیل اونو نگاه می کنن، کم آورده بود، مونا که حسابی کِیف کرده بود، مهشید دست از پا درازتر پیش خواهرشوهراش برگشت، مونا بی اختیار گونه ی زن عموشو بوسید.