eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
50 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 دلشوره ها تموم شد و با صدای زنگ موبایلم که مهدی خبر اومدنش رو اعلام کرد تا در رو به روی ش باز کنم حال دلم دگرگون شد، در رو به روش باز کردم و پر انرژی بهش سلام دادم. سلام بی جونی تحویلم داد، خودمو نباختم. دست راستشو گرفتم و به داخل کشیدم. - مامان و حمید منتظرتن. متعجب گفت: - حمید هم اینجاست. سر تکون دادم، با دست هاش شونه درست کرد و بین موهاش کشید، تای آستین هاشو باز کرد و دستش رو برای خاک گرفتن به شلوارش زد، لبخندی زدم، من انتظارم از مهدی همین دلخوشی های کوچیک بود. مثل بقیه همدیگر و دوست داشته باشیم و زندگی کنیم، دغدغه ی مرتب بودن پیش نزدیکانمون، دغدغه ی روزمرگی ها و غیره بود. به سمت شیر آب توی باغچه رفت، متعجب گفتم: - می خوای چکار کنی؟ نیم نگاهی به من انداخت. مهدی: صورتمو بشورم تا از این بی حوصلگی و کِسِلی دربیام. چقدر خوشحال بودم که خونواده ام براش اهمیت داره و نمی خواد پیش اونا بد به نظر بیاد، همین برام یه دنیا ارزش داشت، امید می داد که مهدی حالا که با خونواده اش قهر کرده و دوریشون اجباری شده، تحت تاثیر خونواده ام و رودروایسی که با اونا داشت بتونه تغییر کنه و من طعم خوشبختی رو بچشم. نشست و شیر آبو باز کرد. - سرده مهدی، بیا بریم سرویس داخل. مهدی مسر گفت: - نه اتفاقا آب سرد بهتره، سرحالم میاره. دیگه چیزی نگفتم، صورتش رو شست و بعدش با پر چادرم پاک کرد بعد از اوم داخل رفتیم، مادرم چون مهدی پاگشاش بود براش اسپند دود کرد و قرآن آورد، مهدی از زیر قرآن رد شد و آروم قرآن رو بوسید و بعدش با مادرم و حمید دست داد. حمید مهدی و کنار خودش نشوند. سریع چای رو توی استکان های کریستال ریختم و بیرون بردم، عطر گلابش مشاممو پر کرد. مهدی برداشت و آروم گفت: - ممنون چه بوی خوبی داره. خداروشکر؛ مثل این که دوست داشت. شیرینی هم آوردم و تعارف کردم، برای خودم نیز یه چای خوشرنگ ریختم و رو به روی حمید و مهدی نشستم و همونطور که نگاشون می کردم و کِیفم کوک بود، کم و بیش حرفهاشونم می شنیدم. مهدی رو به حمید گفت: - دستم تنگه؛ وگرنه خودم راضی نیستم که خونه ی اجاره ای بشینم، دلم می خواد خونه برای خودم باشه. حمید هم دلداریش می داد. - خدا بزرگه، شروع برای همه سخته اما کم کم خوب میشه، ان شاالله بعدا برای خودتون خونه می خرین. مهدی: ان شاالله خونه ی خوبی فعلا گیرمون بیاد. حمید: من یکی از دوستام املاکی داره، با هم خوبیم. بهش میگم شاید بتونه یه خونه ی خوب براتون دست وپا کنه. مهدی خدا خیرت بدهی گفت و حمید هم از دوستش تعریف کرد که چند نفری رو سپرده و هیچ کدوم پشیمون نبودن، خداروشکر کردم که مشکلاتمون آرام آرام در حال حل شدن بودن. مادرم دستور داد که همراهش به آشپزخونه بروم، استراغ سمع بس بود، کباب ها رو درست کردیم. حمید که لحظاتی بعد به آشپزخونه اومد گفت: - مامان کباب ها رو بیرون روی آتیش درست کنیم یه مزه ی دیگه ای میده، طعمش رو با کباب پز دوست ندارم. مادرم گفت: - تا آتیش درست می کنی دیروقت نشه؟ حمید در حالی که لبخند می زد، گفت: - نه مادر کجا دیرِ، هنوز سرشبه. بیرون رفت، صدای در ورودی که اومد، سیخ به دست به هال سرک کشیدم. نبودن. سریع به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. حمید و مهدی رو دیدم که مشغول آتیش درست کردن بودن، لبخندم پررنگ شد، چقدر توی این لحظات احساس خوشبختی می کردم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مهشید دو دل به آرمان خیره شد، آیناز و آیلار دیروز چند بار تماس گرفته بودند و ازش خواستن تا حتما‌مهمونی مونا بیاد، مهشید اما به فکر وضع ناجور دخترای توی مهمونی که می افتاد، دلش می ریخت، می ترسید اون نگاه ها و اندامی که جلوی چشم همه تو معرض دید بود، چشمای آرمان و منحرف کنخ، گرچه آرمان انتخاب و به عهده ی مهشید گذاشته بود؛ چرا که شرایطش و می دا ونست و همه جوره درکش می کرد. به چشم های جذاب و پاک همسرش چشم دوخت‌. مهشید که ادعا می کرد که به همسرش اعتماد داره، چطوری این چیزا تو ذهنش می اومد، خودخواه بود که اونو ت این سه سال به خاطر بد لباس پوشیدنشون شوهرشو از صله ی رحم با اقوامش محروم کرده بود، اگر بهش اعتماد داشت، نباید تا این حد بهش سخت می گرفت، از طرفی اصرارهای آیناز و آیلار چی؟ آرمان هم گفته بود که مادرش دوست داره که اون تو این مهمونی حضور پیدا کنه، دلش و یه دل کرد و به چشمهای شفاف آرمان نگاه کرد و موافقت خودشو اعلام کرد، آرمان لبخندی زد و گفت: - پس لباس بپوش که زودتر بریم. مهشید سر تکون داد، کمد لباسیش و باز کرد و پیراهن بلند که آستیناش هم بلند و مچی بودند و از کمد لباسیش بیرون کشید. جلوی لباس سنگ های ریز سرمه ای به رنگ لباس کار شده بود، بقیه ی لباس ساده بود، همون سنگ های به لباس جلوه داده بود. لباسش و پوشید و شال سورمه ایشو لبنانی روی سرش بست و فقط‌به رژ لب بژ رنگی اکتفا کرد، آرمان که وایساده بود و تماشاش‌ می کرد، وقتی کاملا به سمتش چرخید، لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست! ♡
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺 ⚡️⚡️ 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم معذب نگام و ازش می دزدیدم، بعد چند لحظه گفت: - اهل شهرستانی؟ کلافه بله گفتم که گفت: - حیف نیست زن این لندهور بشی! سهراب و میگم. متعجب نگاش کردم، مگه دوست سهراب نبود؟ پس چرا در موردش اینطوری حرف می زد؟ - سهراب و هنوز نمیشناسی! حفظمش، سه سالی هست با هم‌ همکاریم، بخوای خودم همه چی و در موردش میگم. عصبی از دورنگ و دو رویی این مردک مزخرف گفتم: - لازم نکرده، شما زحمت نکشید. صندلیشو دوباره جلوتر کشید. - چرا؟ میخوام با چشم باز انتخاب کنی! دندون روی هم‌ سابیدم و گفتم: - لازم نکرده زحمت بکشید. - چرا؟ دوست نداری پسرعموی عوضیتو بشناسی؟ اخمامو توی هم کردم و زیر لب غریدم. - پس این سهراب کجا یهو غیبش زد، چرا نیومد! با دقت داشت نگام می کرد که یهو گفت: - با خودت حرف میزنی؟ سکوت کردم و جوابشو ندادم که ادامه داد. - باشه، کاری به پسرعموت ندارم، از خودم که میتونم بگم. نگاه اخموم رو بالا آوردم و گفتم: - تمایل به آشنایی ندارم! - چرا؟ خواستم جواب بدم که صدایی اومد. - آقای مهندس؟ سر دوتاییمون به سمت صدا برگشت، کیان نزدیک میزمون شد، همونطور که دست روی شونه ی دوست سهراب می ذاشت، لحظه ای به من خیره شد و خطاب به مهندس گفت: - لطفا یه لحظه تشریف بیارید.